اولین داستان در اساطیر گل دربارهی به وجود آمدن نرگس فقط در یک سرود اولیه هومری در قرن هفتم یا هشتم پیش از میلاد تعریف شده است. دومین قصه، داستانی است که از اوید گرفته شده. تفاوت بسیار بزرگی بین این دو شاعر وجود دارد، که نه تنها ششصد یا هفتصد سال از یکدیگر جدا شدهاند، بلکه توسط تفاوت اساسی سبکی بین یونانی و رومی نیز از هم فاصله دارند. این سرود هومری عینی، ساده و بدون تکبر نوشته شده است. شاعر به موضوعش فکر میکند اما اوید همیشه به مخاطبش فکر میکند. با اینحال اوید این داستان را خوب تعریف کرده است. آن قسمتی از داستان که در آن روح تلاش میکند تا خود را در رودخانه مرگ ببیند، بسیار ظریف است که کاملاً رد پای اوید را مشخص میکند و متفاوت از هر نویسندهی یونانی است.
داستان اول از اساطیر گل – داستان نرگس
در یونان گلهای وحشی بسیار زیبا وجود دارند. آنها در هر جایی زیبا خواهند بود، اما یونان کشوری ثروتمند و حاصلخیز با مراتع گسترده و مزارع پر ثمر نیست که خانه گلها باشد. این سرزمین تپههای سنگی و کوههای خشن دارد، و در چنین مکانی، شکوفههای زیبا و زندهی گلهای وحشی، سوپرایزی فریبده و لذت بخش هستند. ارتفاعات سرد، با رنگهای درخشان فرش میشوند و از هر شکاف در صخره ها گل های افسونگر میشکفد. تضاد این زیبایی شادمان، توجه را به طور قاطع جلب میکند. در جاهای دیگر، به گلهای وحشی ممکن است ندرتا توجه شود – اما در یونان هرگز.
در دورانهای دور زمانی که داستانهای اساطیر گل یونان شکل میگرفت، انسانها گلهای درخشان بهار را جز عجایب مییافتند. آن مردمی که از ما هزاران سال جدا شدهاند، و تقریباً برای ما کاملاً ناشناخته هستند، مثل ما از این رنگین کمان گلها که سراسر زمین را درخشان میکرد حیرت میکردند. پس نخستین داستانگویان در یونان داستانهای زیادی درباره آنها گفتند، اینکه چگونه آفریده شدهاند و چرا آنقدر زیبا هستند.
طبیعیترین چیز ممکن اتصال آنها به خدایان بود. همهچیز در آسمان و زمین به طور مرموزی با قدرتهای الهی پیوند داشتند، اما چیزهای زیبا بیشتر از همه. اغلب گلهای بسیار زیبا به عنوان آفریده مستقیم یک خدا برای هدف خودش شناخته میشدند. این واقعیت در مورد نرگس هم صدق میکرد، که شبیه نارسیسوس یا نرگس ما نبود، بلکه گل زیبایی به رنگ بنفش و نقرهای درخشان بود.
علت آفرینش نرگس
زئوس آن را برای کمک به برادرش، خدای تاریک دنیای مردگان، آفریده بود، زمانی که میخواست دختر دمتر یعنی پرسیفونه را که عاشقش شده بود با خود ببرد. پرسیفونه با همراهانش در دره انا Enna ، در یک مرتع پوشیده از چمنزار نرم و گلهای رز و بنفشههای دوستداشتنی و زنبق و سنبل در حال جمع آوری گل بودند. ناگهان او چیزی کاملاً جدید مشاهده کرد، گلی زیباتر از هر گلی که تاکنون دیده بود، یک شگفتی برای همه خدایان و انسان ها. آسمان پهناور بالا و تمام زمین از دیدن آن لبخند میزد، و امواج دریا هم.
تنها پرسفونه از میان دختران آن را مشاهده کرده بود. سایرین در سرایی دیگر از مرتع بودند. پس دختر به سوی آن روان شد، کمی ترسیده از تنهایی، اما قادر به مقاومت در برابر میل به پر کردن سبد خود با آن گل نبود، دقیقاً همانطور که زئوس امیدوار بود. با حیرت، دستانش را برای گرفتن این گل زیبا دراز کرد، اما قبل از آنکه آن را لمس کند، شکافی در زمین باز شد و از آن اسبهایی به سیاهی زغال بیرون آمدند، در حالی که یک ارابه را با خود میکشیدند. ارابه ای که توسط کسی که نگاهی بهشتی از تاریکی با شکوه داشت رانده میشد، شاهانه و زیبا و ترسناک. او پرسیفونه را گرفت و به پیش خود کشاند. در لحظهی بعد، دختر به دور از تابش زمین در فصل بهار به دنیای مردگان توسط پادشاهی که آن را حکمرانی میکند، برده میشد.
داستان دوم – نارسیسوس
داستان دیگری در اساطیر گل از نرگس هم وجود داشت، همانطور جادویی، اما کاملاً متفاوت. قهرمان این داستان پسری زیبا بود، به نام نارسیسوس .زیبایی او به قدری بود که تمام دخترانی که او را میدیدند، آرزو داشتند که او را داشته باشند، اما آن پسر هیچ کدام را نمیخواست. او به خوبی به زیباترینها بیاعتنایی میکرد، مهم نبود چقدر سعی میکردند تا او به آنها نگاه کند. دختران محزون برای او اهمیتی نداشتند.
حتی ناراحت کنندهترین موردی که مربوط به زیباترین حوری یعنی اِکو بود نیز او را منقلب نکرد. این حوری مورد رحمت آرتمیس، خدای جنگلها و موجودات وحشی بود، اما مورد غضب یک خدای قدرتمندتر یعنی هرا قرار گرفت. هرایی که همیشه در تلاش بود تا کشف کند زئوس چه کار میکند. او مشکوک شده بود که زئوس عاشق یکی از نیمفها شده و به دنبال آن بود که ببیند کدام نیمف است.
هرا عصبانی می شود
در این بررسی ها او به جمع اکو و همجنس هایش رسید و شروع به گوش کردن صحبت های آنان شد. در حالی که به گفتگوها گوش میداد، جمع متفرق شد و هرا نتوانست به هیچ نتیجهای درباره علاقه زئوس برسد. اما با بیعدالتی معمول خود به سمت اِکو رفت. آن نیمف هم دختر اندوهگین دیگری شد که هرا مجازات کرده. الهه دختر را محکوم کرد که هرگز نتواند از زبان خود استفاده کند مگر برای تکرار آخرین کلماتی که به او گفته میشد. هرا گفت :”همیشه آخرین کلمه را خواهی داشت، اما هیچ توانایی برای اولین حرف نداری”.
این بسیار سخت بود، اما سختتر از همه زمانی بود که اکو هم مثل سایر دختران، عاشق نارسیسوس شد. او میتوانست آن پسر را دنبال کند، اما نمیتوانست با او حرف بزند. پس چگونه میتوانست توجه جوانی که هرگز به دختری نگاه نمیکرد را جلب کند؟ با این حال یک روز به نظر میرسید که فرصت او فرا رسیده است. پسر داشت برای یافتن همراهان خود فریاد میزد: “آیا کسی اینجاست؟” و حوری با شادمانی به پاسخ گفت: “اینجاست – اینجاست.” هنوز هم دختر پشت درختان مخفی بود، به طوری که پسر او را ندید، پس فریاد زد، “بیا” – دقیقاً آنچه که او آرزو داشت با او بگوید.
او با خوشحالی پاسخ داد: “بیا” و از جنگل با آغوش گشوده به پیشآمد. اما پسر با خشم و نفرت از او روی گرداند. “اینطور نه، من خواهم مرد قبل از اینکه متعلق به شما شوم.” تنها چیزی که دختر میتوانست با فروتنی و التماس بگوید این بود: ” متعلق به شما شوم “، اما پسر دیگر رفته بود. او با شرم و حیا به غاری پناه برد و آنجا پنهان شد. هنوز هم او در جاهایی مانند آن زندگی میکند، و میگویند که او به حدی از بین رفته که فقط صدایش باقی مانده است.
تمسخر عشق ادامه داشت
بنابراین، نارسیسوس به راه ظالمانه خود که تمسخر عشق بود، ادامه داد. اما در نهایت یکی از دختران قربانیش دعا کرد و خدایان به دعایش پاسخ دادند: “باشد تا هر که دیگران را دوست ندارد، خودش را دوست بدارد.” خدای بزرگ نمزیس، که به معنای خشم عادلانه است، پذیرفت تا این اتفاق را رقم زند.
هنگامی که نارسیسوس روی یک برکه شفاف برای نوشیدن آب خم شد، در انعکاس آب تصویر خودش را دید و در همان لحظه عاشق آن شد. “حالا میدانم”، و گریه کرد، ” حالا میدانم که از دست من چه ها کشیده اند، زیرا که من از عشق به خودم می سوزم – و با این حال چگونه میتوانم به آن زیبایی که در انعکاس آب میبینم دست یابم؟ اما نمیتوانم از آن جدا شوم. تنها مرگ میتواند من را آزاد کند.”
و همین اتفاق افتاد. او روی برکه خم شده بود و توان چشم برداشتن از تصویر خود نداشت و همینگونه ماند. اکو نزدیک او بود، اما او کاری نمیتوانست انجام دهد؛ تنها زمانی که در حال مرگ به تصویر خود فریاد میزد، “خداحافظ – خداحافظ”، او میتوانست کلمات را به عنوان آخرین خداحافظی به او تکرار کند. میگویند هنگامی که روح او از رودخانهای که دنیای مردگان را احاطه میکند عبور کرد، از قایق بر روی آب خم شد تا آخرین بار خودش را در آب ببیند.
نیمفهایی که او آنها را نادیده گرفته بود، در مرگ به او مهربانی کردند و خواستند تا بدن او را دفن کنند، اما نتوانستند آن را پیدا کنند. جایی که او دراز کشیده بود، یک گل زیبا و جدید روییده بود، پس آن گل را به نام پسر، نارسیسوس یا نرگس، نامیدند.
اوریپید بهترین شرح راجع به داستان دوم و جشن هایاسینتوس Hyacinthus را ارائه میدهد؛ آپلودور و اوید هم هر دو این داستان اوریپید را تعریف میکنند. هرگاه در روایت هر گونه آثار زنده بودن و داستان پردازی وجود داشته باشد، به احتمال زیاد به اوید نسبت داده میشود. آپلودوروس اینگونه نقل نمیکند.
داستان سنبل در اساطیر گل
یک گل دیگر که از طریق مرگ یک جوان زیبا در اساطیر گل به وجود آمد، گل هایاسینث hyacinth یا سنبل بود، باز هم مانند گلی که با این نام صدا میکنیم نبود، بلکه شکل لیلیوم با رنگ بنفش تیره یا برخی میگویند، قرمز باشکوه بود. مرگ جوان یک مرگ تراژیک بود، و هر سال با جشنواره سنبل که در طول شبهای آرام ادامه مییافت، گرامی داشته میشد.
در حقیقت آن جوان در یک رقابت با آپولو به قتل رسید. آنها در مسابقه پرتاب دیسک به رقابت پرداختند، و پرتاب قوی خدا آپولو باعث شد که دیسک از هدفش فراتر برود به پیشانی هیاکینتوس برخورد کرد. او دوست صمیمی آپولو بود. هیچ تنشی بین آنها نبود وقتی که در پرتاب دیسک با هم رقابت میکردند؛ آنها فقط بازی انجام میدادند.
خدا وحشتزده بود از اینکه جریان خون را ببیند و پسر، با رنگ پریده، به زمین افتاد. او همچنان سفید میشد وقتی خدا آپولو او را در آغوش گرفت و سعی کرد زخم را ببندد. اما خیلی دیر شده بود. در حالی که او را میگرفت، سر پسر به عقب افتاد، بمانند گل زمانی که ساقهاش میشکند. او مرده بود و آپولو کنار او به زانو درآمد و برای او گریست، که به چه زودی، به چه زیبایی مرده بود.
آپولو او را کشته بود، با اینکه تقصیرش نبود ولی گریه میکرد و میگفت: «آه، اگر میتوانستم جان خود را به تو بدهم، یا با تو بمیرم.» در حالی که او صحبت میکرد، چمن که خونین شده بود، دوباره سبز شد و گل عجیب و غریب رویید که باعث معروفیت نام پسر شد. خود آپولو گلبرگ ها را خلق کرد- برخی میگویند با اولین حرف هیاکینتوس، و برخی دیگر با دو حرف از کلمه یونانی که به معنای «احساس تأسف» است؛ به هر حال، یادگاری از اندوه بزرگ خدا بود.
همچنین یک روایت وجود دارد که زفیر، یعنی باد غربی، عامل مستقیم مرگ هیاکینتوس بود، نه آپولو. او هم عاشق این زیباترین جوانان بود و در عصبانیت حسودانه خود از دیدن خدا که آن پسر را به او ترجیح داده بود، بر روی دیسکو فوت کرد و باعث زدن آن به هیاکینتوس شد.
داستان شقایق
این داستان یعنی داستان شقایق هم از دو شاعر قرن دوم و سوم ، تئوکریتوس و بیون گرفته شده. این داستانی معمولی برای شاعران اسکندریه ایست، مهربان، کمی نرم، اما همیشه با ذوق عالی.
از بین این مرگها و برخاستن گلها، مشهورترین آن در اساطیر گل مرگ آدونیس بود. هر سال دختران یونانی برای او ماتم میگرفتند و هر سال زمانی که گل او، شقایق قرمزخون، گل میداد و میرویید، به شادی می پرداختند. آفرودیت او را دوست داشت؛ الهه عشقی که با پیکانهایش قلبهای خدایان و انسانها را مورد هدف قرار میداد، حال مقدر شده بود تا خودش نیز همان درد سخت را تحمل کند.
او ادونیس را هنگام تولد دید و حتی در آن زمان او را دوست داشت و تصمیم گرفت که وی را متعلق به خود کند. پس نوزاد را به نزد پرسفونه برد تا از او مراقبت کند، اما پرسفونه هم عاشق پسر شد و حتی وقتی که آفرودیت به پایین آمد تا او را پس بگیرد، امتناع کرد. هیچکدام از الههها تسلیم نشدند، و در نهایت خود زئوس باید بین آنها داوری کند. پس تصمیم گرفت که آدونیس نیمی از سال را با یکی و نیمی دیگر را با دیگری بگذراند، پاییز و زمستان با ملکه مردگان یعنی پرسیفونه؛ بهار و تابستان با الهه عشق و زیبایی یعنی آفرودیت.
آفرودیت همهی مدتی که پسر با بود سعی میکرد تا او را خوشحال کند. پسر علاقهمند به شکار بود، و اغلب آفرودیت از ارابه که با آن به راحتی در هوا سوار میشد، پیاده شده و او را در مسیرهای جنگلی ناهموار به عنوان یک شکارچی دنبال میکرد. اما یک روز غمگین، اتفاقی افتاد که آفرودیت همراه پسر نبود و او یک گراز وحشی قدرتمند را دنبال میکرد.
پس با سگهای شکاری اش، دنبال جانور کردند تا اینکه به بیابان رسیدند. نیزهاش را به سمت گراز پرتاب کرد، اما فقط توانست گراز را زخمی کند، و پیش از اینکه بتواند به خود بیاید، حیوان وحشی با درد، به سمت او حمله کرد و پسر را با دندانهای بزرگش زخمی کرد.
آفرودیت در ارابه بالدارش در هوا صدای فریاد عشقش را شنید و به سوی او پرواز کرد. او به آرامی روحش را از دست میداد، خون تیره روی پوست سفیدش جریان می یافت و چشمانش رفته رفته سنگین و تیره میشد. آفرودیت او را بوسید، اما آدونیس این را نمیفهمید چرا که در حال مرگ بود. هر چقدر زخم ادونیس وحشتناک بود، زخم قلب آفرودیت عمیقتر بود. با او صحبت میکرد، هرچند میدانست که او نمیتواند صدایش را بشنود:
تو میمیری، ای مورد علاقه من، و میل من مانند یک رویا رفته است. همراه تو زیبایی من نیز رفته است، اما خودم باید زنده بمانم چرا که الههام و نمیتوانم تو را دنبال کنم. بار دیگر، بوسهای به من بده، آخرین و طولانیترین را، تا جان تو را در خود بکشانم و تمام عشقت را بنوشم.”
کوهها همه فریاد میزدند و بلوطها جواب میدادند، ای وای، ای وای برای آدونیس. او مرده است. و اکو به جواب فریاد میزد، ای وای، ای وای.
و همهی عشقها برای او گریستند و همهی موس هم. اما در عالم پایین تاریک، آدونیس نه میتوانست آنها را بشنود، و نه می توانست گل قرمزی را که از قطرات خونش روییده بود را ببیند.
پدیدارشناسی اساطیر گل
این داستانهای دلنشین در اساطیر گل از جوانان زیبا که در بهار زندگی خود فوت کرده و به طور مناسب به گلهای بهاری تبدیل شدهاند، احتمالاً یک زمینه تاریک دارند. داستان های اساطیر گل نشانهای از اعمال تاریک و سیاهی هستند که در گذشتهٔ دور انجام شدهاند. قبل از اینکه هیچ داستانی در یونان روایت شود یا هیچ شعری سروده شود شود، شاید حتی قبل از اینکه هیچ داستانگو یا شاعری وجود داشته باشد، اتفاق افتاده باشد.
نشانهای از اعمال تاریک و سیاهی هستند که در گذشتهٔ دور انجام شدهاند. قبل از اینکه هیچ داستانی در یونان روایت شود یا هیچ شعری سروده شود شود، شاید حتی قبل از اینکه هیچ داستانگو یا شاعری وجود داشته باشد، اتفاق افتاده باشد.
اگر مزارع اطراف یک روستا میوه نمیداد، اگر گندم به طوری که باید نمیرویید، احتمالاً یکی از دختران یا پسران کشته میشد و خونش بر روی زمین پاشیده میشد. هنوز ایدهای از خدایان درخشان اولمپوس وجود نداشت که از قربانی نفرت داشته باشند. انسانیت تنها یک احساس ضعیف داشت که زندگیش بستگی به فصل کاشت و برداشت داشته.
بنابراین باید اتصال عمیقی بین خود و زمین وجود داشته باشد و خونشان که به واسطه خوردن گندم یا دیگر محصولات در رگهایشان جاری میشد، در صورت نیاز باید زمین را تغذیه کند. در نتیجه در اساطیر گل ، اگر یک پسر زیبا به این شکل کشته شده بود، منطقی است که بعداً وقتی زمین با نرگس ها یا سنبل ها میروید، گلها خودشان باشند، تغییر یافته و با این حال دوباره زنده شده.
پس آنها به یکدیگر میگفتند که این اتفاق افتاده است، یک معجزه زیبا ، تا مرگ وحشیانه را کمتر ظالمانه نشان دهد. سپس با گذشت سدهها و اینکه افراد دیگر باور نمیکردند که زمین نیاز به خون دارد تا میوه دهد، هر چیزی که در داستان وحشی بود، حذف و در نهایت فراموش میشد. هیچکس به یاد نمیآورد که چیزهای وحشی وحشتناکی قبلتر انجام شده بودند. میگفتند که هیاکینتوس نه از طریق خویشاوندانش کشته شد تا غذا برای آنها بگیرد، بلکه فقط به دلیل یک اشتباه غمانگیز.
برای دسترسی به اپیزود های پادکست تحوت به این لینک مراجعه فرمایید.
برای خواندن سایر داستان ها از اساطیر یونان روی این لینک کلیک نمایید.
دیدگاهتان را بنویسید