بلروفون

بلروفون و پگاسوس (Pegasus and Bellerophon)

Posted by:

|

On:

|

,

دو قسمت از داستان بلروفون و پگاسوس از قدیمی‌ترین شاعران گرفته شده است. هزیود در قرن هشتم یا نهم دربارهٔ کیمیرا Chimaera صحبت می‌کند، و عشق آنتی‌آ و پایان غم‌انگیز بلروفون در ایلیاد آمده است. بقیه داستان برای اولین بار و به بهترین شکل توسط پیندار در نیمه اول قرن پنجم پیش از میلاد روایت شده است.

داستان از کورینت آغاز می شود

در افیره Ephyre، شهری که بعداً کورینتوس نامیده شد، گلاوکوسGlaucus پادشاه بود. او پسر سیزیف بود، که در هادس باید برای همیشه سنگی را به سمت بالا بغلتاند زیرا او یک بار رازی از زئوس را فاش کرده بود. گلاوکوس نیز خشم آسمان را به خود جلب کرد.

او سوارکار بزرگی بود و اسب‌هایش را با گوشت انسان تغذیه می‌کرد تا آنها را در نبردهایش وحشی‌تر کند. این اعمال شنیع همیشه خشم خدایان را برمی‌انگیخت و آنها همان‌گونه که با دیگران رفتار کرده بود، با او رفتار کردند. او از ارابه‌اش پرت شد و اسب‌هایش او را تکه‌تکه کرده و خوردند.  

در شهر، یک جوان جسور و زیبا به نام بلروفون به طور عمومی به عنوان پسر او شناخته می‌شد. با این حال، شایعه‌ای بود که بلروفون پدر قدرتمندتری داشت، خود پوزئیدون ، فرمانروای دریا، و استعدادهای برجسته روحی و جسمی جوان این احتمال را تأیید می‌کرد. علاوه بر این، مادرش، یورینومه Eurynome ، اگرچه فانی بود، توسط آتنا آموزش دیده بود تا جایی که در خرد و حکمت همتای خدایان شده بود.

 با توجه به همه این موارد، طبیعی بود که بلروفون کمتر فانی و بیشتر الهی به نظر برسد. ماجراجویی‌های بزرگ او را به خود می‌خواند و هیچ خطری نمی‌توانست او را بازدارد. با این حال، عملی که او بیشتر به خاطر آن شناخته شده است، نیازی به شجاعت نداشت، حتی هیچ تلاشی نمی‌طلبید. در واقع، این ثابت کرد که: آنچه انسان قسم می‌خورد که نمی‌تواند انجام شود، نباید امید داشت، – قدرت بزرگ در بالا می‌تواند به راحتی آن را به دست او بدهد.

بلروفون عاشق اسب شده بود

بلروفون بیش از هر چیز دیگری در زمین، پگاسوس را می‌خواست، اسب شگفت‌انگیزی که از خون گورگون هنگامی که پرسئوس یکی از قهرمانان یونان او را کشت، زاده شد. او بود: اسب بالدار، خسته‌نشدنی از پرواز، به سرعت بادی قوی در هوا پرواز می‌کرد.

معجزات او را همراهی می‌کردند. چشمه‌ای که شاعران آن را دوست داشتند چون آب آن برای شاعران الهام بخش بود، هیپوکرنه Hippocerene, ، در هلیکون Helicon کوه میوس ها، در جایی که سُم او زمین را ضربه زده بود، جوشید. چه کسی می‌توانست چنین موجودی را بگیرد و اهلی کند؟ بلروفون از اشتیاق ناامید کننده‌ای رنج می‌برد. پیشگوی خردمند افیره یعنی پولیئیدس، که بلروفون خواسته ی ناامیدانه خود را به او گفت، به جوان توصیه کرد که به معبد آتنا برود و در آنجا بخوابد.

خدایان اغلب در خواب با انسان‌ها صحبت می‌کردند. بنابراین، بلروفون به مکان مقدس رفت و هنگامی که در کنار محراب به خواب عمیقی فرو رفت، به نظر می‌رسید که الهه‌ای با شیئ طلایی در دستش در مقابل او ایستاده است. الهه گفت: «خوابیدی؟ نه، بیدار شو. این چیزی است که اسبی را که آرزو داری افسون می‌کند.» او به سرعت از خواب بیدار شد. هیچ الهه‌ای آنجا نبود، اما شیء شگفت‌انگیزی در مقابل او قرار داشت، افساری تماماً طلایی که هیچ‌گاه قبلاً دیده نشده بود.

بلروفون با امید در دستش، به سرعت به مزارع رفت تا پگاسوس را پیدا کند. او را دید که از چشمه معروف افیره یعنی پیرنه، می‌نوشید؛ و به آرامی نزدیک شد. اسب به آرامی به او نگاه کرد، نه ترسید و نه هراسان شد، و بدون کوچک‌ترین مشکلی اجازه داد تا افسار زده شود. افسون آتنا اثر کرده بود. بلروفون ارباب این موجود باشکوه شده بود.

بلفروفون به آرزیش می رسد؟

در زره کامل برنزی خود بر پشت او پرید و او را به حرکات مختلف واداشت، و به نظر می‌رسید که اسب به اندازه خودش از این ورزش لذت می‌برد. اکنون او ارباب آسمان بود، پرواز می‌کرد هر کجا که می‌خواست، مورد حسادت همه. همان‌طور که اوضاع پیش رفت، پگاسوس نه تنها یک لذت، بلکه در مواقع نیاز نیز یاری‌دهنده بود، زیرا آزمایش‌های سختی در انتظار بلروفون بود.

به نحوی، که جزئیات آن به ما گفته نشده است جز اینکه کاملاً از طریق حادثه‌ای بود، بلروفون برادرش را کشت؛ و به آرگوس رفت، جایی که پادشاه پروئتوس Proetus او را تطهیر کرد. در آنجا آزمایش‌های او آغاز شد و اعمال بزرگش نیز. آنتئیا Anteia ، همسر پروئتوس، عاشق او شد، و هنگامی که بلروفون از او روی برگرداند و نخواست هیچ کاری با او داشته باشد، او در خشم شدیدش به شوهرش گفت که مهمانش به او توهین کرده و باید بمیرد.

پروئتوس، اگرچه خشمگین بود، اما او را نکشت. بلروفون از سفره‌اش خورده بود؛ او نمی‌توانست خود را وادار به استفاده از خشونت علیه او کند. با این حال، نقشه‌ای کشید که به نظر می‌رسید نتیجه مشابهی خواهد داشت. او از بلروفون خواست نامه‌ای به پادشاه لیکیا در آسیا ببرد و بلروفون به راحتی پذیرفت. سفرهای طولانی برای او که بر پشت پگاسوس بود، اهمیتی نداشت.

ماموریت برای جوان

پادشاه لیکیا او را با مهمان‌نوازی باستانی پذیرفت و او را به مدت نه روز به شکوه و جلال پذیرایی کرد قبل از اینکه درخواست دیدن نامه را کند. سپس او نامه را خواند که پروئتوس خواستار مرگ جوان بود.

او نیز تمایلی به انجام این کار نداشت، به همان دلیلی که پروئتوس نیز نمی‌خواست: دشمنی شناخته شده زئوس با کسانی که پیوند میان میزبان و مهمان را می‌شکستند. با این حال، هیچ اعتراضی به فرستادن غریبه به یک ماجراجویی وجود نداشت، او و اسب بالدارش. بنابراین، از او خواست تا برود و کیمیرا را بکشد، با این احساس که قطعاً هرگز برنخواهد گشت.

کیمرا به عنوان موجودی شکست‌ناپذیر شناخته می‌شد. او یک پدیده بسیار عجیب بود، شیری در جلو، ماری در پشت، و بزی در میان – موجودی ترسناک، بزرگ و تندپا و قوی، که نفسش آتش خاموش‌نشدنی بود. اما برای بلروفون که بر پگاسوس سوار بود، نیازی به نزدیک شدن به این هیولای شعله‌ور نبود. قهرمان بر فراز او پرواز کرد و بدون هیچ خطری برای خود، با تیرهایش او را هدف قرار داد.

وقتی به نزد پروئتوس بازگشت، پروئتوس مجبور شد راه‌های دیگری برای خلاص شدن از او بیندیشد. پس او را به یک مأموریت علیه سولیمی، جنگجویان قدرتمند، فرستاد؛ و وقتی بلروفون موفق به پیروزی بر این‌ها شد، او را به مأموریتی دیگر علیه آمازون‌ها فرستاد، که در آن نیز به همان اندازه خوب عمل کرد. سرانجام پروئتوس از شجاعت و بخت خوب او متقاعد شد؛ با او دوست شد و دخترش را به ازدواج او درآورد.

سرانجام بلروفون چه می شود؟

بلرفون برای مدت طولانی خوشبخت زندگی کرد؛ سپس خدایان را خشمگین کرد. جاه‌طلبی شدید او همراه با موفقیت‌های بزرگش باعث شد که به “افکاری بیش از حد بزرگ برای انسان” فکر کند، چیزی که خدایان بیش از همه به آن اعتراض داشتند. او سعی کرد با پگاسوس به المپوس پرواز کند. او باور داشت که می‌تواند جای خود را در میان نامیرایان بگیرد. اسب عاقل‌تر بود. چرا که تلاشی برای این پرواز نکرد و سوارش را به زمین انداخت. پس از آن، بلروفون که مورد نفرت خدایان بود، تنها سرگردان شد، روح خود را می‌خورد و از مسیرهای انسان‌ها دوری می‌کرد تا اینکه درگذشت.

پگاسوس در اصطبل‌های آسمانی المپوس، جایی که اسب‌های زئوس نگهداری می‌شدند، پناه یافت. از همه آن‌ها او پیشرو بود، همانطور که واقعه‌ای خارق‌العاده که شاعران گزارش کرده‌اند، ثابت می‌کند: زمانی که زئوس می‌خواست از آذرخش خود استفاده کند، پگاسوس بود که آذرخش و رعد را برای او می‌آورد.

برای دسترسی به اپیزود های پادکست تحوت به این لینک مراجعه فرمایید.

برای خواندن سایر داستان ها از اساطیر یونان روی این لینک کلیک نمایید.