آتالانتا

آتالانتا Atalanta

Posted by:

|

On:

|

,

داستان آتالانتا به طور کامل فقط توسط نویسندگان متاخرتر یعنی اوید و آپولودوروس، روایت شده است، اما اصل این داستان، قدیمی است. یکی از اشعاری که به هزیود نسبت داده شده، اما احتمالاً به تاریخ کمی بعدتر، یعنی اوایل قرن هفتم، تعلق دارد، مسابقه و سیب‌های طلایی را توصیف می‌کند و ایلیاد شکار گراز کالیدونیایی را روایت می‌کند.

خانم ادیت همیلتون میگوید در شرح خودش از این داستان از آپولودوروس پیروی کرده که احتمالاً در قرن اول یا دوم میلادی نوشته است. داستان اوید فقط گاهی اوقات خوب است چرا که تصویر زیبایی از آتالانتا در میان شکارچیان ارائه می‌دهد که در شرح داستان توسط خانم همیلتون آورده شده، اما اغلب، مثلا در توصیف گراز، آن‌قدر مبالغه‌آمیز است که به مضحکه نزدیک می‌شود. آپولودوروس اینگونه به تصویر نمیکشد، اما هرگز مضحک نیست.

آتالانتا کیست؟

گاه گفته می‌شود که دو قهرمان به این نام وجود داشته‌اند. بی‌تردید، دو مرد، یعنی ایاسوس و شوئنیوس Schoenius، هر یک به عنوان پدر آتالانتا شناخته می‌شوند، اما در داستان‌های قدیمی اغلب نام‌های متفاوتی به اشخاص کم‌اهمیت داده می‌شد. اگر دو آتالانتا وجود داشتند، قطعاً عجیب است که هر دو خواستند در آرگو سوار شوند، هر دو در شکار گراز کالیدونی شرکت کنند، هر دو با مردی که در مسابقه دو آنها را شکست داده بود، ازدواج کنند و هر دو در نهایت به ماده‌شیری تبدیل شوند.

از آنجا که داستان هر یک عملاً با دیگری یکسان است، ساده‌تر است که فرض کنیم تنها یکی وجود داشته است. در واقع، حتی در داستان‌های اساطیری، تصور دو دوشیزه که در یک زمان زندگی می‌کردند و به اندازه شجاع‌ترین قهرمانان ماجراجویی را دوست داشتند، و می‌توانستند مردان یکی از دو عصر بزرگ قهرمانی را شکست دهند، از مرزهای احتمال فراتر به نظر می‌رسد.

پدر آتالانتا، هر نامی که داشت، وقتی که دختری و نه پسری به دنیا آورد، ناامید شد. او تصمیم گرفت که دختر ارزش بزرگ کردن را ندارد و موجود کوچک را در دامنه کوهی وحشی رها کرد تا از سرما و گرسنگی بمیرد. اما، همان‌طور که اغلب در داستان‌ها اتفاق می‌افتد، حیوانات مهربان‌تر از انسان‌ها بودند. یک خرس ماده از او مراقبت کرد، او را شیر داد و گرم نگه داشت و کودک به این ترتیب به دختری فعال و جسور تبدیل شد. شکارچیان مهربان سپس او را پیدا کردند و با خود بردند تا با آنها زندگی کند.

ماموریت اصلی آتالانتا شروع می شود

 او در نهایت بیش از هم‌طراز خود در یک زندگی شکارگرانه شد که پر است از سختی. یک بار، دو سانتور که به مراتب سریع‌تر و قوی‌تر از هر انسان فانی بودند، او را دیدند که تنها بود و او را تعقیب کردند. اما دختر از آنها فرار نکرد؛ این کار احمقانه‌ای بود. بلکه ایستاد و تیری به کمان خود گذاشت و شلیک کرد. تیر دوم نیز شلیک شد. هر دو سانتور به شدت زخمی شدند و افتادند.

سپس شکار معروف گراز کالیدونی پیش آمد. این موجود وحشتناکی بود که توسط آرتمیس فرستاده شد تا سرزمین کالیدون را برای تنبیه شاه، اوینئوس Oeneus، به دلیل فراموش کردن او هنگام قربانی کردن اولین میوه‌ها برای خدایان در زمان برداشت، ویران کند. هیولا زمین را ویران کرد، احشام را نابود کرد و مردانی که سعی در کشتن آن داشتند، کشت. سرانجام، اوینئوس برای کمک به شجاع‌ترین مردان یونان فراخوان داد و گروهی باشکوه از قهرمانان جوان گرد آمدند که بسیاری از آنها بعداً بر آرگو سوار شدند.

با آنها، آتالانتا، “افتخار جنگل‌های آرکادی” نیز آمد. ما توصیفی داریم از اینکه او چگونه به نظر می‌رسید وقتی که در آن جمع مردانه وارد شد: “یک سگک درخشان ردای او را دور گردنش بسته بود؛ موهایش به سادگی بسته شده و در پشت گره خورده بود. یک تیردان از عاج بر شانه چپ او آویزان بود و در دستش کمانی بود. اینگونه لباس پوشیده بود. اما چهره‌اش به نظر می‌رسید که نه به اندازه یک پسر پسرانه و نه به اندازه یک دختر دخترانه بود.” با این حال، برای یک مرد آنجا، او زیباتر و مطلوب‌تر از هر دختری که تاکنون دیده بود، به نظر می‌رسید. پسر اوینئوس، ملیاگر Meleager، در نگاه اول عاشق او شد. اما، مطمئنیم، آتالانتا با او به عنوان یک رفیق خوب رفتار کرد، نه به عنوان یک عاشق.

سرانجام ملیاگر

 او علاقه‌ای به مردان جز به عنوان همکاران شکار نداشت و مصمم بود که هرگز ازدواج نکند. برخی از قهرمانان حضور او را مورد تحقیر قرار دادند و احساس کردند که شکار با یک زن برای آنها تحقیرآمیز است، اما ملیاگر اصرار کرد و آنها سرانجام به او تسلیم شدند. این برای آنها خوب ثابت شد، زیرا وقتی که گراز را محاصره کردند، هیولا چنان سریع به آنها حمله کرد که دو مرد را قبل از اینکه دیگران بتوانند به کمکشان بیایند، کشت و مرد سوم با یک نیزه در بدنش به زمین افتاد.

در این آشفتگی مردان در حال مرگ و سلاح‌های پرتاب شده وحشیانه، آتالانتا آرامش خود را حفظ کرد و گراز را زخمی کرد. تیر او اولین تیری بود که به آن موجود اصابت کرد. سپس ملیاگر به موجود زخمی حمله کرد و در قلبش خنجر زد. از نظر فنی، او بود که آن را کشت، اما افتخارات شکار به آتالانتا رسید و ملیاگر اصرار داشت که آنها پوست را به او بدهند.

عجیب این بود که این ماجرا باعث مرگ خود ملیاگر شد. داستان از این قرار است که وقتی که او فقط یک هفته داشت، سرنوشت‌ها به مادرش، آلتیا Althea ، ظاهر شدند و یک تکه چوب در حال سوختن را به اتاقش انداختند. سپس همان‌طور که همیشه می‌کردند، دوک را می‌چرخاندند و نخ سرنوشت را می‌پیچیدند و می‌خواندند:

“به تو، کودک تازه متولد شده، هدیه‌ای می‌دهیم، تا زمانی که این چوب به خاکستر تبدیل شود زندگی کنی.”

آتش خاموش می شود

آلتیا تکه چوب را از آتش برداشت، شعله را خاموش کرد و آن را در یک صندوقچه پنهان کرد. برادرانش از جمله کسانی بودند که به شکار گراز رفتند. آنها احساس توهین کردند و به شدت عصبانی بودند که جایزه به یک دختر رسیده بود، همان‌طور که بی‌شک دیگران نیز چنین بودند، اما آنها دایی‌های ملیاگر بودند و نیازی نداشتند که با او مراسم خاصی را رعایت کنند. آنها اعلام کردند که آتالانتا نباید پوست گراز را داشته باشد و به ملیاگر گفتند که او حق ندارد آن را اهدا کند. ملیاگر هر دو را کشت، و آنها را به کلی غافلگیر کرد.

این خبر به آلتیا رسید. برادران محبوبش توسط پسرش کشته شده بودند زیرا او خود را به خاطر یک دختر بی‌شرم که با مردان به شکار می‌رفت، به تمسخر گرفته بود. خشمی شدید او را فرا گرفت. او به سوی صندوقچه رفت، تکه چوب را بیرون آورد و آن را به آتش انداخت. هنگامی که شعله‌ور شد، ملیاگر بر زمین افتاد و در حال مرگ بود و تا زمانی که چوب به طور کامل سوخت، روح او از بدنش جدا شد.

گفته می‌شود که آلتیا، وحشت‌زده از آنچه انجام داده بود، خود را به دار آویخت. بنابراین شکار گراز کالیدونیانان به فاجعه ختم شد.

آیا همه چیز برای آتالانتا تمام شد؟

اما برای آتالانتا، این تنها آغاز ماجراجویی‌هایش بود. برخی می‌گویند که او با آرگونات‌ها سفر کرد؛ دیگران می‌گویند که جیسون او را متقاعد کرد که این کار را نکند. او هرگز در داستان کارهای آنان ذکر نشده و او قطعاً کسی نبود که وقتی کارهای شجاعانه‌ای باید انجام می‌شد، عقب بکشد، بنابراین به نظر می‌رسد که او نرفت. دفعه بعدی که از او شنیده می‌شود پس از بازگشت آرگونات‌ها بود، زمانی که مدئا به بهانه بازگرداندن عموی جیسون، پلیاس، به جوانی او را کشت. در بازی‌های تشییع جنازه‌ای که به افتخار او برگزار شد، آتالانتا در میان مسابقه‌دهندگان ظاهر شد و در مسابقه کشتی جوانی را که قرار بود پدر آشیل، قهرمان بزرگ پله‌اس Peleus ، باشد شکست داد.

پس از این دستاورد، او والدینش را شناخت و به همراه آنها زندگی کرد، پدرش ظاهراً با داشتن دختری که به نظر می‌رسید تقریباً، اگر نه کاملاً، به خوبی یک پسر بود، کنار آمد. عجیب به نظر می‌رسد که تعداد زیادی از مردان می‌خواستند با او ازدواج کنند به دلیل اینکه می‌توانست شکار کند، تیراندازی کند و کشتی بگیرد، اما چنین بود؛ او خواستگاران زیادی داشت. به عنوان راهی برای راحت شدن از دست دادن آنها، اعلام کرد که با هر کس که بتواند او را در مسابقه دو شکست دهد، ازدواج خواهد کرد، با دانستن اینکه هیچ مردی زنده ای نیست که بتواند این کار را انجام دهد. او دوران خوبی داشت. جوانان سریع‌پا همیشه برای مسابقه دادن با او می‌آمدند و او همیشه آنها را پشت سر می‌گذاشت.

مسابقه ای حیاتی

اما سرانجام کسی آمد که هم از عقلش استفاده کرد و هم از سرعتش. پسر می‌دانست که به اندازه آتالانتا دونده خوبی نیست، اما نقشه‌ای در سر داشت. به لطف آفرودیت، که همیشه در جستجوی مهار دوشیزگان جوان وحشی بود که عشق را تحقیر می‌کردند، این جوان مبتکر، که نامش یا ملانیون Melanion  یا هیپومنِس بود، صاحب سه سیب شگفت‌انگیز شد، همه از طلای خالص، زیبا مانند آن‌هایی که در باغ هسپریدس Hesperides رشد می‌کردند.

 هیچ‌کس نمی‌توانست آن‌ها را ببیند و نخواهد. در مسیر مسابقه، وقتی که آتالانتا – در حالی که برای علامت شروع آماده می‌شد و با شدت به اطراف خود نگاه می‌کرد، حیرت از زیبایی‌اش همه کسانی را که او را می‌دیدند، تسخیر کرد، اما بیش از همه مردی که در انتظار دویدن با او بود. با این حال، پسر ذهن خود را حفظ کرد و سیب‌های طلایی‌اش را محکم نگه داشت.

آن‌ها شروع کردند، دختر مانند تیری سریع پرواز کرد، موهایش بر روی شانه‌های سفیدش پراکنده شد، و سرخی گلگون بدن زیبایش را رنگین کرد. اما پسر از او پیشی گرفته بود وقتی که یکی از سیب‌ها را مستقیماً جلوی او انداخت. تنها یک لحظه لازم بود تا او خم شود و آن چیز زیبا را بردارد، اما آن توقف کوتاه آتالانتا را هم‌سطح پسر آورد.

سرانجام آتالانتا

 لحظه‌ای بعد او سیب دوم را انداخت، این بار کمی به سمت کنار. دختر مجبور شد که به طرف آن بچرخد ، پس پسر از او جلو افتاد. تقریباً بلافاصله، با این حال، دختر به او رسید و خط پایان اکنون بسیار نزدیک بود. اما سومین کره طلایی در مسیر او درخشید و به سمت علف‌های کنار مسیر غلتید. دختر درخشش آن را از میان سبزه‌ها دید و نتوانست در برابر آن مقاومت کند. وقتی سیب را برداشت، عاشقش که نفس‌نفس می‌زد و تقریباً از نفس افتاده بود، به هدف رسید. آتالانتا مال او شده بود. روزهای آزاد او در جنگل و پیروزی‌های ورزشی‌اش به پایان رسید.

گفته می‌شود که این دو به دلیل نوعی اهانت به زئوس یا آفرودیت به شیر تبدیل شدند. اما پیش از آن آتالانتا پسری به دنیا آورد، پارتنوپائوس Parthenopaeus  ، که یکی از هفت نفر علیه تبس بود.

برای دسترسی به اپیزود های پادکست تحوت به این لینک مراجعه فرمایید.

برای خواندن سایر داستان ها از اساطیر یونان روی این لینک کلیک نمایید.