ایفیژنی دختر آگاممنون است و اگر داستان آگاممنون و قربانی کردن دخترش را نمی دانید ابتدا به سراغ آن رفته و سپس به مطالعه این مقاله بپردازید.
خانم همیلتون می گوید که این داستان را به طور کامل از دو نمایشنامه از اوریپیدس، شاعر تراژیک قرن پنجم، گرفته چرا که هیچ نویسنده دیگری داستان را به طور کامل روایت نمیکند. پایان خوشی که توسط یک امداد غیبی الهی، یعنی دیوس اکس ماکینا، به وجود میآید، یک روش رایج در آثار اوریپید است که تنها یکی از سه شاعر تراژیک یونان باستان می باشد. بهنظر خانم همیلتون، این یک ضعف است؛ و قطعاً در این مورد غیرضروری است، جایی که همان پایان میتوانست با صرفاً حذف باد مخالف به دست آید.
ظاهر شدن آتنا، در واقع، به یک طرح خوب آسیب میزند. دلیل احتمالی این لغزش از سوی یکی از بزرگترین شاعران جهان این است که آتنیها، که در آن زمان از جنگ با اسپارتا به شدت رنج میبردند، مشتاق معجزات بودند و اوریپید تصمیم گرفت که به آنها کمک کند.
یونانیها، همانطور که گفته شد، داستانهایی را که در آنها انسانها قربانی میشدند، چه برای خشمگین کردن خدایان و چه برای به دست آوردن محصول خوب یا هر چیز دیگری، دوست نداشتند. آنها در مورد چنین قربانیهایی همانطور فکر میکردند که ما فکر میکنیم. اینکه نفرتانگیز بودند. هر خدایی که چنین چیزی میخواست، ثابت میشد که شیطانی است، و همانطور که شاعر اوریپید گفته بود، “اگر خدایان شر انجام دهند، پس آنها خدایان نیستند.”
شکل گیری روایتی دیگر
بنابراین، اجتنابناپذیر بود که داستان دیگری درباره قربانی شدن ایفیژنی در آئولیس شکل بگیرد. طبق روایت قدیمی، او کشته شد زیرا یکی از حیوانات وحشی که آرتمیس دوست داشت، توسط یونانیها کشته شده بود و شکارچیان گناهکار تنها میتوانستند با مرگ یک دختر جوان لطف الهه را بازگردانند. اما برای یونانیان بعدی این بدنام کردن آرتمیس بود. هیچ وقت چنین درخواستی از سوی بانوی زیبای جنگل و بیشه که به ویژه محافظ موجودات کوچک و بیدفاع بود، صورت نمیگرفت.
اینچنین لطیف است، آرتمیس مقدس،
برای جوانههای شبنم، برای نوزادان لطیف،
جوانههای همه کسانی که در مرغزار میچرخند،
همه کسانی که در جنگل زندگی میکنند.
ایفیژنی دزدیده می شود
بنابراین پایان دیگری به داستان داده شد. وقتی سربازان یونانی در آئولیس آمدند تا ایفیژنی را که در انتظار فراخوان مرگ بود، ببرند، مادرش کنار او بود، خود کلوتایمنسترا اجازه نداد تا او را به قربانگاه ببرد. او گفت “این برای من و همچنین برای تو بهتر است،”.
مادر تنها ماند. سرانجام او مردی را دید که نزدیک میشد. او در حال دویدن بود و تعجب کرد که چرا کسی باید برای آوردن خبر مرگ دخترش، عجله کند. اما او به او فریاد زد، “خبر فوقالعاده!” دخترت قربانی نشده است. این قطعی بود، اما دقیقا چه اتفاقی برای ایفیژنی افتاده بود، هیچکس نمیدانست. هنگامی که کاهن میخواست او را بکشد، رنج دختر هر مردی را که آنجا بود نگران کرد و همه سرهایشان را خم کردند.
اما فریادی از کاهن آمد و آنها نگاه کردند تا معجزهای را ببینند که به سختی باور میشد. دختر ناپدید شده بود، اما بر روی زمین کنار قربانگاه یک گوزن بود که گلویش بریده شده بود. کاهن اعلام کرد: “این کار آرتمیس است، او نمیخواهد قربانگاهش با خون انسان آلوده شود. او خودش قربانی را فراهم کرده و قربانی را پذیرفته است.” پیامرسان به کلوتایمنسترا گفت “به تو میگویم، ای ملکه، من آنجا بودم و این اتفاق افتاد. واضح است که فرزندت به سوی خدایان برده شده است.”
ایفیژنی به کجا برده شد؟
اما ایفیژنی به بهشت برده نشده بود. آرتمیس او را به سرزمین توری ها (امروزه کریمه) در ساحل دریای ناخوشایند برده بود – مردمی خشن که رسم وحشیانهای داشتند که هر یونانی را که در کشورشان یافت میشد به الهه قربانی کنند. آرتمیس اطمینان حاصل کرد که ایفیژنی در امان باشد؛ او را به عنوان کاهن معبد خود قرار داد. اما وظیفه وحشتناک دختر این بود که قربانیها را هدایت کند، نه اینکه خودش هموطنانش را بکشد، بلکه آنها را با آیینهای طولانی مدت تقدیس کرده و به کسانی که آنها را میکشتند تحویل دهد.
او سالها به این ترتیب به الهه خدمت کرده بود که یک کشتی یونانی در آن ساحل ناخوشایند پهلو گرفت، نه به دلیل ضرورت شدید، بر اثر طوفان، بلکه داوطلبانه. و با این حال همه جا معلوم بود که توری ها با یونانیان اسیر شده چه میکنند. انگیزهای بسیار قوی باعث شد که کشتی در آنجا لنگر بیندازد.
در سپیدهدم دو جوان از آن بیرون آمدند و به طور پنهانی راه خود را به معبد یافتند. هر دو به وضوح از نژاد شاهان بودند؛ به نظر میرسید که پسران پادشاهان باشند، اما چهره یکی از آنها با خطوط درد عمیقاً مشخص شده بود. او بود که به دوستش زمزمه کرد، “آیا فکر نمیکنی این همان معبد باشد، پیلادس؟” دیگری پاسخ داد. “بله، اورستس،باید همان نقطه خونآلود باشد.”
اورستس در سرزمین ایفیژنی
اورستس و دوست وفادارش اینجا؟ چه کاری در کشوری که برای یونانیان خطرناک بود داشتند؟ آیا این اتفاق قبل یا بعد از این بود که اورستس از گناه قتل مادرش تبرئه شده بود؟ مدتی بعد بود. اگرچه آتنا او را از گناه پاک اعلام کرده بود، اما در این داستان همه الاهگان انتقام حکم را نپذیرفته بودند. برخی از آنها همچنان او را تعقیب میکردند، یا اورستس فکر میکرد که آنها او را تعقیب میکنند.
حتی تبرئهای که آتنا اعلام کرده بود آرامش ذهنی او را بازنگردانده بود. تعقیبکنندگانش کمتر شده بودند، اما هنوز با او بودند. در ناامیدی به دلفی رفت. اگر نمیتوانست در آنجا، مقدسترین مکان یونان، کمکی پیدا کند، هیچ جا نمیتوانست پیدا کند. معبد آپولو به او امید داد، اما تنها با خطر جانش. ، کاهنه دلفی گفت او باید به سرزمین توری ها برود ، و تصویر مقدس آرتمیس را از معبدش بیاورد. وقتی آن را در آتن نصب کرد، سرانجام شفا مییافت و در آرامش بود. هرگز دوباره اشکال ترسناک او را آزار نمیدادند. این یک مأموریت بسیار خطرناک بود، اما همه چیز برای او به آن بستگی داشت. با هر هزینهای که بود، اورستس مجبور بود تلاش کند و پیلادس نمیگذاشت که دوستش به تنهایی این کار را انجام دهد.
وقتی این دو به معبد رسیدند، بلافاصله فهمیدند که باید تا شب صبر کنند قبل از اینکه هر کاری انجام دهند. در طول روز هیچ شانسی برای وارد شدن به آنجا به طور ناپیدا وجود نداشت. آنها به یک مکان تاریک و خلوت عقبنشینی کردند تا پنهان شوند.
مواجه ایفیژنی با برادرش
ایفیژنی که همیشه غمگین بود، در حال انجام وظایف خود برای الهه بود که یک پیامرسان کار او را قطع کرد و به او گفت که دو جوان، یونانی، اسیر شدهاند و باید بلافاصله قربانی شوند. او برای آماده کردن تمام مراسم مقدس فرستاده شده بود. ترسی که ایفیژنی بارها احساس کرده بود، دوباره او را گرفت.
او از فکر به ریختن خون وحشتناک، از رنج قربانیان به شدت لرزید، اگرچه این افکار برای او بسیار آشنا بودند. اما این بار فکر جدیدی به او رسید. او از خود پرسید، “آیا یک الهه چنین چیزهایی را فرمان میدهد؟ آیا او از قتل قربانی لذت میبرد؟ من باور ندارم. این مردم این سرزمین هستند که تشنه خون هستند و گناه خود را به خدایان نسبت میدهند.”
همانطور که او در این تفکر عمیق بود، اسیران به داخل آورده شدند. او خدمه را به معبد فرستاد تا آنها را آماده کنند، و وقتی که سه نفر تنها شدند، او با جوانان صحبت کرد. او پرسید خانه آنها کجا بود، خانهای که دیگر هرگز نخواهند دید؟ او نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد و آنها تعجب کردند که او را اینقدر مهربان میبینند.
اورستس به آرامی به او گفت که برای آنها ناراحت نباشد. وقتی که به این سرزمین آمدند، با آنچه که ممکن است به آنها بیفتد مواجه شدند. اما او به پرسیدن ادامه داد. آیا آنها برادر بودند؟ اورستس پاسخ داد بله، در عشق، ، اما نه در تولد. نامهایشان چه بود؟ اورستس گفت: “چرا این را از مردی که در حال مرگ است میپرسی؟”
“آیا حتی به من نمیگویی که شهر تو چیست؟”
“من از میسنه Mycenae آمدهام, آن شهری که زمانی پررونق بود.”
“پادشاه آن قطعاً پررونق بود ، نام او آگاممنون بود.”
“من چیزی درباره او نمیدانم, این صحبت را تمام کنیم.”
“نه – نه. از او بگو,”
“مرده, همسرش او را کشت. بیشتر نپرس.”
“یک چیز دیگر, آیا او – همسر – زنده است؟”
“نه, پسرش او را کشت.”
خواهر برادر را باز می شناسد 4
سه نفر در سکوت به یکدیگر نگاه کردند.
ایفیژنی لرزید و گفت : “این عادلانه بود,عادلانه – اما شرورانه، وحشتناک.” او سعی کرد خود را جمع کند. سپس پرسید، “آیا آنها درباره دختری که در آئولیس قربانی شد، صحبت میکنند؟”
اورستس گفت : “فقط مانند کسی که درباره مردگان صحبت میکند,”. چهره ایفیژنی تغییر کرد. او به نظر مشتاق و هوشیار میرسید.
پس گفت : “من فکر یک طرحی را کردهام که به هر دوی شما و من کمک میکند, آیا حاضر هستی که نامهای به دوستان من در میسنه ببری اگر من بتوانم تو را نجات دهم؟”
نه، نه من, اما دوستم این کار را میکند. او فقط به خاطر من اینجا آمد. به او نامهات را بده و من را بکش.”
“بسیار خوب, صبر کن تا نامه را بیاورم.” ایفیژنی او با عجله رفت و پیلادس به اورستس برگشت : “من تو را اینجا تنها برای مرگ نمیگذارم, همه من را بزدل خواهند خواند اگر این کار را بکنم. نه. من تو را دوست دارم – و از آنچه که مردم ممکن است بگویند، میترسم.”
اورستس پاسخ داد: “من خواهرم را به تو سپردم تا از او محافظت کنی, الکترا همسر توست. تو نمیتوانی او را رها کنی. برای من – مردن هیچ بدبختیای نیست.”
تقشه ایفیژنی چیست؟
وقتی که آنها در زمزمههای عجولانه با هم صحبت میکردند، ایفیژنی با نامهای در دست وارد شد و به پیلادس برگشت : “من پادشاه را متقاعد خواهم کرد. او به من اجازه خواهد داد که فرستادهام را بفرستم، من مطمئنم. اما اول – من به تو میگویم که در نامه چه چیزی هست تا حتی اگر به دلیل اتفاقی اموالت را از دست بدهی، پیام من را در ذهنت نگه داری و آن را به دوستانم برسانی.”
پیلادس گفت : “طرح خوبی است, به چه کسی باید آن را برسانم؟”
“به اورستس, پسر آگاممنون.”
او به دور نگاه میکرد؛ افکارش در میسنه بود. به همین خاطر نگاه شگفتزده دو مرد را ندید.
او ادامه داد، : “تو باید به او بگویی, که او که در آئولیس قربانی شد این پیام را میفرستد. او مرده نیست.”
اورستس فریاد زد : “آیا مردگان میتوانند به زندگی بازگردند؟”
ایفیژنی با خشم گفت : “ساکت باش, زمان کوتاه است. به او بگو، <برادر، مرا به خانه برگردان. مرا از این کاهنی قتلآمیز و این سرزمین بربر آزاد کن. جوانمرد، نام را خوب به خاطر بسپار، اورستس.”
“ای خدا، خدا، باورکردنی نیست.”
ایفیژنی به پیلادس گفت. : “من با تو صحبت میکنم، نه با او, نام را به خاطر خواهی سپرد؟”
“بله, اما طولی نمیکشد که پیامت را برسانم. اورستس، اینجا نامهای است. من آن را از طرف خواهرت آوردهام.”
اورستس گفت، : “و من آن را میپذیرم, با خوشبختیای که کلمات نمیتوانند بیان کنند.”
لحظه بعد او ایفیژنی را در آغوش گرفت. اما دختر خود را آزاد کرد و فریاد زد : “نمیدانم, چگونه میتوانم بدانم؟ چه مدرکی داری؟”
درد دل خواهر و برادر
اورستس پرسید : “آیا آخرین تکه گلدوزی که قبل از رفتن به آئولیس انجام دادی را به خاطر میآوری؟ من آن را برای تو توصیف خواهم کرد. آیا اتاق خود در قصر را به خاطر میآوری؟ من به تو خواهم گفت که آنجا چه بود.”
او ایفیژنی را متقاعد کرد و او خود را در آغوش برادرش انداخت و با گریه گفت، “عزیزم! تو عزیزترین من، عشق من، عزیزم هستی. یک نوزاد، یک نوزاد کوچک، وقتی که من تو را ترک کردم. این اتفاق بیشتر از شگفتانگیز است که به من رسیده است.”
“دختر بیچاره، همراه با غم، همانطور که من بودهام. و ممکن بود برادر خود را کشته باشی.”
“اوه، وحشتناک، اما من خودم را به انجام کارهای وحشتناک آوردهام. این دستها ممکن بود تو را بکشند. و حتی حالا – چگونه میتوانم تو را نجات دهم؟ چه خدا، چه انسانی، به ما کمک خواهد کرد؟”
پیلادس در سکوت منتظر مانده بود، همدلانه، اما بیصبر. او فکر کرد که زمان برای عمل به وضوح رسیده است. او به یاد برادر و خواهر انداخت: “ما میتوانیم صحبت کنیم, وقتی که از این مکان وحشتناک خارج شویم.”
پیشنهاد اورستس
اورستس با اشتیاق پیشنهاد داد که پادشاه را بکشند ، اما ایفیژنی با تحقیر این ایده را رد کرد. پادشاه توآس به او مهربان بوده است. پس نمیخواست به وی آسیبی برساند. در آن لحظه طرحی به ذهن او رسید، کامل، تا به کوچکترین جزئیات. او با عجله آن را توضیح داد و جوانان بلافاصله موافقت کردند. هر سه سپس وارد معبد شدند.
بعد از چند لحظه ایفیژنی با یک تصویر در آغوش بیرون آمد. مردی درست در حال عبور از آستانه محوطه معبد بود. ایفیژنی فریاد زد، “ای پادشاه، توقف کن. بایست کجا هستی.” او با تعجب پرسید که چه اتفاقی در حال رخ دادن است. ایفیژنی به شاه گفت که دو مردی که برای الهه فرستاده بود پاک نیستند. آنها آلوده و ناپاکند؛ آنها مادر خود را کشتهاند و آرتمیس عصبانی است.
“من در حال بردن تصویر به ساحل دریا برای تطهیر آن هستم، و آنجا هم من مردان را از آلودگیشان پاک خواهم کرد. تنها پس از آن میتوان قربانی را انجام داد. همه کاری که انجام میدهم باید در تنهایی انجام شود. اسیران را بیرون بیاور و به شهر اعلام کن که هیچکس نباید به من نزدیک شود.”
توآس پاسخ داد : “هر طور که میخواهی انجام بده, و هر چقدر زمان نیاز داری بگیر.” او به مراسمی که حرکت میکرد، ایفیژنی با تصویر در جلو، اورستس و پیلادس دنبالکننده، و خدمه حمل ظروف برای آیین تطهیر، نگاه کرد. ایفیژنی با صدای بلند دعا میکرد: “دوشیزه و ملکه، دختر زئوس و لتو، تو در جایی که پاکی است ساکن خواهی شد، و ما خوشحال خواهیم بود.” آنها از دید خارج شدند در راه به سمت خلیجی که کشتی اورستس در آن قرار داشت. به نظر میرسید که طرح ایفیژنی نمیتواند شکست بخورد.
فرار آسان نیست
و با این حال شکست خورد. ایفیژنی توانست پیش از رسیدن به دریا، خدمتکاران را ترک کند تا او با برادرش و پیلادس تنها بماند. آنها از او ترسیده بودند و دقیقاً همان کاری را انجام دادند که او دستور داده بود. سپس سهتایی با عجله به کشتی سوار شدند و خدمه کشتی را به حرکت درآوردند. اما در دهانه بندر که به دریا باز میشد، باد سنگینی از سمت خشکی به آنها برخورد کرد و نتوانستند به جلو حرکت کنند.
آنها با وجود تمام تلاشهایشان به عقب رانده شدند. کشتی به سمت صخرهها پیش میرفت. مردم آن سرزمین تا آن زمان به آنچه در حال رخ دادن بود پی برده بودند. برخی منتظر بودند تا کشتی را هنگام به گل نشستن بگیرند؛ دیگران با خبر به سمت پادشاه توآس دویدند. او خشمگین و با عصبانیت از معبد به سمت اسیران و کشیش خائن میرفت تا آنها را دستگیر کرده و به مرگ محکوم کند، که ناگهان بالای سرش شکلی درخشان ظاهر شد که به وضوح یک الهه بود. پادشاه عقب ایستاد و ترس قدمهایش را متوقف کرد.
آن حضور گفت : “متوقف شو، ای پادشاه, من آتنا هستم. این سخن من به توست. بگذار کشتی برود. حتی حالا پوزئیدون در حال آرام کردن بادها و امواج است تا به آنها گذری ایمن بدهد. ایفیژنی و دیگران تحت راهنمایی الهی عمل میکنند. خشم خود را فرو گذار.”
توآس با تسلیم پاسخ داد، “هرچه که خواست تو باشد، ای الهه، انجام خواهد شد.” و ناظران در ساحل دیدند که باد تغییر کرد، امواج فرو نشست و کشتی یونانی بندر را ترک کرد و با باد کامل به سمت دریا رفت.
برای دسترسی به اپیزود های پادکست تحوت به این لینک مراجعه فرمایید.
برای خواندن سایر داستان ها از اساطیر یونان روی این لینک کلیک نمایید.