انئید ، پسر ونوس، یکی از مشهورترین قهرمانانی بود که در جنگ تروآ جنگید. او در جانب تروآ تنها پس از هکتور مقام دوم را داشت. زمانی که یونانیها تروآ را تصرف کردند، او با کمک مادرش توانست از شهر با پدر و پسر کوچک خود فرار کرده و به سوی خانهای جدید حرکت کند.
پس از سرگردانیهای طولانی و آزمایشهای بسیار در خشکی و دریا، به ایتالیا رسید، جایی که مخالفان ورودش به کشور را شکست داد، با دختر یک پادشاه قدرتمند ازدواج کرد و شهری را تأسیس نمود. همیشه او به عنوان بنیانگذار واقعی رم محسوب میشد زیرا رومولوس و رموس، بنیانگذاران واقعی، در شهری که پسر او در آلبا لونگا ساخت، به دنیا آمدند.
تروایی ها آواره شدند
وقتی او از تروآ حرکت کرد، بسیاری از تروایی ها به او پیوستند. همه مشتاق بودند جایی برای سکونت پیدا کنند، اما هیچکس نمیدانست که این مکان باید کجا باشد. چندین بار شروع به ساخت یک شهر کردند، اما همیشه به خاطر بدبختیها یا نشانههای بد مجبور به ترک آنجا شدند. در نهایت به انئید در یک خواب گفته شد که مکان مقدر برای آنها کشوری دور به سمت غرب، ایتالیا – که در آن روزها هسپریا یا کشور غربی نامیده میشد – است.
آنها در آن زمان در جزیره کرت بودند، و اگرچه سرزمین وعده داده شده دور بود و نیاز به یک سفر طولانی بر روی دریاهای ناشناخته داشت، اما از اطمینانی که روزی خانه خود را خواهند داشت، سپاسگزار بودند و بلافاصله سفر را آغاز کردند. با این حال، قبل از رسیدن به پناهگاه مورد نظر، زمان زیادی گذشت و اتفاقات بسیاری رخ داد که اگر از پیش میدانستند، ممکن بود شور و شوق آنها را کاهش دهد.
اگرچه آرگوناتها از یونان به سمت شرق حرکت کرده بودند و گروه انئید از کرت به سمت غرب در حرکت بودند، تروآییها با هارپیها مواجه شدند همانطور که جیسون و همراهانش با آنها روبرو شده بودند. قهرمانان یونانی شجاعتر بودند یا شاید شمشیرزنان بهتری بودند. آنها در آستانه کشتن این موجودات وحشتناک بودند که آیریس مداخله کرد، اما تروآییها توسط آنها رانده شدند و مجبور شدند برای فرار از آنها به دریا بروند.
در محل فرود بعدی، به تعجب ، با همسر هکتور، آندروماخه، ملاقات کردند. هنگامی که تروآ سقوط کرد، او به نئوپتولموس، که گاهی پیرهوس Pyrrhus نامیده میشد، پسر آشیل که شاه پریام پیر را در محراب کشته بود، داده شد.
کمک هلنوس به انئید
نئوپتولموس به زودی او را به خاطر هرمیون، دختر هلن، رها کرد، اما پس از این ازدواج خیلی دوام نیاورد و پس از مرگش، آندروماخه با هلنوس، پیشگوی تروآیی ازدواج کرد. آنها اکنون بر کشور حکومت میکردند و البته از خوشحالی به انئید و همراهانش خوشآمد گفتند.
این زوج با نهایت مهماننوازی پذیرایی کردند و قبل از خداحافظی، هلنوس به آنها مشورت مفیدی درباره سفرشان داد. او به انئید و پیروانش گفت که نباید در نزدیکترین ساحل ایتالیا، ساحل شرقی، فرود بیایند زیرا پر از یونانی است. خانه مقدر آنها در ساحل غربی، کمی به سمت شمال بود، اما به هیچ وجه نباید کوتاهترین راه را انتخاب کنند و از بین سیسیل و ایتالیا بالا بروند.
در آن آبها آن تنگه بسیار خطرناکی بود که توسط سیلا و خاریبدیس نگهبانی میشد، تنگهای که آرگوناتها تنها به دلیل کمک تتیس موفق به عبور از آن شده بودند و جایی که اولیس یا همان اودیسه شش نفر از مردان خود را از دست داده بود. مشخص نیست که آرگوناتها در مسیر خود از آسیا به یونان چگونه به ساحل غربی ایتالیا رسیدند، و یا به همین ترتیب چگونه اولیس این کار را انجام داد.
اما در هر صورت در ذهن هلنوس هیچ شکی نبود که دقیقاً تنگه کجا بود و او به انئید دستورالعملهای دقیقی برای دوری از این موانع به دریانوردان داد – با ایجاد یک دایره بزرگ به سمت جنوب سیسیل و رسیدن به ایتالیا از طریق مسیر بسیار دور به شمال گرداب غیرقابل انعطاف خاریبدیس و غار سیاهی که سیلا کشتیهای کامل را در آن میبلعید.
بخت یار انئید بود
وقتی تروآییها از میزبانان مهربان خود خداحافظی کرده و موفق شدند از نوک شرقی ایتالیا بگذرند، با اعتماد کامل به راهنمای پیشگوی خود به سمت جنوب غربی دور سیسیل به سفر خود ادامه دادند. با این حال، به نظر میرسد که هلنوس با تمام قدرتهای مرموز خود از این موضوع بیاطلاع بود که سیسیل، حداقل بخش جنوبی آن، اکنون توسط سیکلوپها اشغال شده بود، زیرا او تروآییها را از فرود آمدن در آنجا هشدار نداد.
آنها بعد از غروب خورشید به جزیره رسیدند و بدون هیچ تردیدی در ساحل اردو زدند. احتمالاً همگی دستگیر و خورده میشدند اگر صبح خیلی زود، قبل از اینکه هیچیک از هیولاها بیدار شوند، مرد بیچارهای به جایی که انئید خوابیده بود نیامده بود.
آن مرد خود را به زانوهای انئید انداخت اما در واقع بدبختی آشکار او به اندازه کافی ترحم برانگیز بود، رنگ پریدگی او مانند کسی بود که از گرسنگی نیمهجان شده بود، لباسهایش تنها با خارها به هم چسبیده بود، صورتش با رشد ضخیم موها به شدت کثیف بود. او یکی از ملوانان اولیس بود، مرد ژنده پوش به آنها گفت، که به طور ناخواسته در غار پولیفموس جا مانده و از آن زمان به بعد در جنگلها با هر چیزی که میتوانست پیدا کند، زندگی میکرده و همیشه در ترس از این بوده که یکی از سیکلوپها او را پیدا کند.
او گفت که صد عدد از آنها وجود دارند، همگی به بزرگی و وحشتناکی پولیفموس. او آنها را ترغیب کرد: “فرار کنید. با تمام سرعت به راه بیفتید. طنابهایی که قایقها را به ساحل میبندند، پاره کنید.” آنها همانطور که او گفت عمل کردند، کابلها را بریدند، با عجله نفسگیر، تا حد ممکن بیصدا.
خطر پشت خطر
اما آنها تازه کشتیها را به آب انداخته بودند که غول کور به آرامی به سمت ساحل آمد تا حفرهای که چشمانش بود و هنوز خونریزی میکرد را بشوید. او صدای پاشیدن آب پاروها را شنید و به سمت صدا به دریا دوید. اما تروآییها به اندازه کافی جلوتر بودند. قبل از اینکه او به آنها برسد، آب به قدری عمیق شده بود که حتی برای ارتفاع بلند پولیفموس هم غیرقابل دسترس بود.
آنها از آن خطر فرار کردند، اما فقط برای مواجه شدن با خطر دیگری به همان بزرگی. در حین دور زدن سیسیل، گرفتار طوفانی شدند که مانند آن پیش از آن یا پس از آن هرگز وجود نداشت: امواج آنچنان بلند بودند که قلههایشان به ستارهها میرسید و گودالهای بین آنها چنان عمیق بودند که کف اقیانوس آشکار میشد. این واضح بود که چیزی بیشتر از یک طوفان عادی بود و در واقع، یونو Juno پشت این طوفان بود.
البته این الهه از تمام تروآییها متنفر بود؛ او هرگز قضاوت پاریس را فراموش نکرده بود و در طول جنگ دشمن سرسخت تروآ بود، اما او به خصوص از انئید نفرت داشت. او میدانست که روم که قرار بود توسط مردانی با خون تروآیی بنیانگذاری شود، اگرچه نسلها بعد از انئید، طبق تقدیرات قرار بود که روزی کارتاژ را فتح کند و کارتاژ شهر محبوب او بود، محبوبترین جایی که بر روی زمین داشت.
الهه یونو دست بردار نیست 3
مشخص نیست که آیا او واقعاً فکر میکرد که میتواند بر خلاف احکام سرنوشت عمل کند که حتی ژوپیتر نیز نمیتوانست، اما قطعاً تمام تلاش خود را برای غرق کردن انئید کرد. الهه به آئولوس، پادشاه بادها که سعی کرده بود به اولیس کمک کند، رفت و از او خواست که کشتیهای تروآیی را غرق کند و در ازای آن، زیباترین نیمف خود را به عنوان همسر به او وعده داد.
نتیجه این تلاش، طوفان عظیمی بود. اگر نپتون نبود، بدون شک طوفان تمامی آرزوهای یونو را برآورده میکرد. به عنوان برادر یونو، او به خوبی از روشهای خواهرش آگاه بود و مداخله او در دریاهای خود را نمیپذیرفت. اما او همانند ژوپیتر در برخورد با ایزدبانو محتاط بود. نپتون حتی یک کلمه هم به یونو نگفت، اما به ارسال توبیخی تند به آئولوس قناعت کرد. سپس دریا را آرام کرد و امکان فرود آمدن تروآییها به خشکی را فراهم نمود. در نهایت، آنها به ساحل شمالی آفریقا رسیدند. آنها از سیسیل تا آنجا رانده شده بودند. اتفاقاً، جایی که تروایی ها به ساحل رسیدند، خیلی نزدیک به کارتاژ بود و یونو فوراً شروع به بررسی کرد که چگونه میتواند این ورود را به زیان تروآییها و به نفع کارتاژیها تبدیل کند.
وضعیت کارتاژ چگونه بود
کارتاژ توسط زنی به نام دیدو Dido تأسیس شده بود که هنوز حاکم آن بود و تحت رهبری او به شهری بزرگ و باشکوه تبدیل شده بود. او زیبا و بیوه بود؛ انئید نیز همسرش را در شبی که تروآ را ترک کرد، از دست داده بود. نقشه یونو این بود که این دو عاشق یکدیگر شوند و بدینوسیله انئید را از ایتالیا منحرف کند و او را وادار نماید که در کارتاژ با دیدو بماند. این نقشه موفقیتآمیز میشد اگر ونوس نبود. ونوس به آنچه در ذهن یونو بود، مشکوک شد و مصمم بود آن را مسدود کند.
ونوس نقشه خودش را داشت. او کاملاً مایل بود که دیدو عاشق انئید شود تا هیچ آسیبی به او در کارتاژ نرسد؛ اما همچنین میخواست مطمئن شود که احساس انئید نسبت به ملکه دیدو بیشتر از تمایل کامل به دریافت هر چیزی که او میخواست بدهد نباشد و به هیچ وجه به گونهای که با سفر او به ایتالیا در زمانی که بهترین زمان به نظر میرسید، تداخل نداشته باشد.
در این مقطع، الهه ونوس به المپوس رفت تا با ژوپیتر صحبت کند. او از یونو گلایه کرد و چشمان زیبایش پر از اشک شد. او گفت که پسر عزیزش انئید تقریباً نابود شده است. و ژوپیتر، پادشاه خدایان و انسانها، به او قسم خورده بود که انئید جد نژادی خواهد شد که روزی بر جهان حکمرانی خواهد کرد. ژوپیتر خندید و اشکهای او را پاک کرد. به او گفت که آنچه وعده داده بود، حتماً محقق خواهد شد. نوادگان انئید رومیان خواهند بود که سرنوشت برایشان امپراتوری بیپایان و بیمرزی مقرر کرده است.
کمک های غیبی می رسد
ونوس با تسلی خاطر خداحافظی کرد، اما برای اطمینان بیشتر، از پسرش کوپیدو کمک خواست. او فکر میکرد که دیدو میتواند بدون کمک لازم، تأثیر مورد نظر را بر انئید بگذارد، اما اصلاً مطمئن نبود که انئید بتواند به تنهایی دیدو را عاشق خود کند. دیدو معروف بود که تحت تأثیر قرار نمیگیرد. همه پادشاهان اطراف سعی کرده بودند او را برای ازدواج با خود متقاعد کنند اما موفق نشده بودند. بنابراین ونوس کوپیدو را فراخواند و او قول داد که به محض اینکه دیدو انئید را ببیند، قلبش را با عشق به او آتش بزند. برای ونوس کار سادهای بود که دیداری بین این دو ترتیب دهد.
صبح روز بعد از لنگر گرفتن آنها، انئید به همراه دوستش، آخاتس Achates وفادار، از پیروان بیچاره و کشتیشکستهاش جدا شد تا بفهمد در کجای دنیا قرار دارند. او قبل از رفتن، با آنها سخنان تشویقآمیزی گفت:
“رفقا، شما و من با غم و اندوه آشنایی دیرینه داریم. بدتر از این نیز دیدهایم. این نیز پایان خواهد یافت. شجاعت را بازگردانید. ترس و نگرانی را دور کنید. شاید روزی به یاد آوردن این مشکلات نیز لذتبخش باشد.”
وقتی دو قهرمان در حال کاوش در سرزمین ناشناخته بودند، ونوس در لباس یک شکارچی به آنها ظاهر شد. او به آنها گفت که کجا هستند و توصیه کرد که مستقیم به کارتاژ بروند، جایی که ملکه مطمئناً به آنها کمک خواهد کرد. با اطمینان زیادی مسیر اشارهشده توسط ونوس را دنبال کردند، در حالی که بدون اینکه بدانند، توسط مه غلیظی که او دورشان پیچیده بود، محافظت میشدند.
دیدار انئید با دیدو
بنابراین آنها بدون هیچ مزاحمتی به شهر رسیدند و بهطور ناشناخته از خیابانهای شلوغ عبور کردند. جلوی یک معبد بزرگ مکث کردند، با این فکر که چگونه میتوانند به ملکه برسند، و در آنجا امید جدیدی به آنها بخشیده شد. همانطور که به ساختمان باشکوه نگاه میکردند، نبردهای اطراف تروآ که خودشان در آن شرکت کرده بودند را بهطرزی شگفتانگیز حکشده بر روی دیوارها دیدند. شباهتهای دشمنان و دوستانشان را دیدند: پسران آترئوس Atreus ، پریام پیر که دستش را به سوی آشیل دراز کرده بود، هکتور مرده. انئید گفت: ” شجاعت مرا فرا میگیرد، اینجا نیز برای چیزها اشک ریخته میشود و دلها به سرنوشت همهی فناپذیران لمس میشود.”
در همان لحظه، دیدو، به زیبایی دیانا، با همراهی گروه بزرگی از همراهان نزدیک شد. بلافاصله مه اطراف انئید رفع شد و او زیبا همچون آپولو ظاهر شد. وقتی او گفت که کیست، ملکه با نهایت محبت او را پذیرفت و او و همراهانش را به شهر خود خوشآمد گفت. او میدانست این مردان بیچاره و بیخانمان چه احساسی دارند، زیرا خودش با چند دوست به آفریقا آمده بود و از برادری که قصد کشتن او را داشت، فرار کرده بود. پس گفت: “از رنجها بیاطلاع نیستم، یاد گرفتهام که چگونه به بدبختها کمک کنم.”.
ملکه آن شب برای بیگانگان یک مهمانی باشکوه برگزار کرد که در آن انئید داستانشان را تعریف کرد، ابتدا سقوط تروآ و سپس سفرهای طولانیشان. او بسیار خوب و با فصاحت سخن گفت، و شاید دیدو حتی اگر هیچ خدایی در کار نبود، تحت تأثیر چنین قهرمانی با سخنان زیبایش قرار میگرفت، اما کوپید نیز آنجا بود و زن چارهای نداشت.
آیا این رابطه ادامه می یابد؟
برای مدتی دیدو خوشحال بود. انئید به نظر میرسید که به او اختصاص داده شده است و او به نوبه خود همه چیزش را به او اختصاص داد. او به انئید فهماند که شهرش به او تعلق دارد همانطور که خودش. او، یک مرد فقیر و کشتیشکسته، با ملکه احترام برابر داشت.
دیدو کاری کرد که کارتاژیها با انئید نیز به مانند حاکم خود رفتار کنند. همراهان انئید نیز از لطف این زن برخوردار بودند. او نمیتوانست برای آنها کافی باشد. در همه اینها ملکه فقط میخواست هر آنچه دارد را تقدیم کند و هیچچیز برای خود نمیخواست جز عشق انئید. از طرف انئید، او با خوشنودی فراوان آنچه را که سخاوت ملکه به او بخشیده بود، دریافت کرد.
این مرد در کنار زنی زیبا و ملکهای قدرتمند به راحتی زندگی میکرد که او را دوست داشت و همه چیز را برای او فراهم میکرد و برای تفریح او شکار ترتیب میداد و نه تنها به او اجازه میداد، بلکه از او خواهش میکرد تا بارها و بارها داستان ماجراهایش را بازگو کند.
شک و تردید می آید 3
طبیعی بود که ایدهی سفر به سرزمینی ناشناخته برای انئید هر روز کمتر و کمتر جذاب شود. یونو از روند امور بسیار راضی بود، اما حتی در این صورت، ونوس کاملاً آرام بود. او بهتر از همسر ژوپیتر خود ژوپیتر را درک میکرد چرا که مطمئن بود که خدا در نهایت انئید را به ایتالیا خواهد فرستاد و این ماجرای کوتاه با دیدو به هیچ وجه به ضرر پسرش نخواهد بود.
او کاملاً درست میگفت. ژوپیتر بسیار مؤثر بود وقتی که اقدام خود را شروع کرد. او مرکوری را با پیامی تند به کارتاژ فرستاد. خدای پیامآور قهرمان را در حالی یافت که با لباسهای مجلل و با شمشیری باشکوه در کنارش، و یک شنل زیبای بنفش که با نخهای طلا بافته شده بود و البته هر دو هدیههای دیدو بودند، راه میرفت. ناگهان این مرد زیبا از حالت رضایتبخش تنبلیاش به خود آمد. کلماتی محکم در گوشش صدا کرد.
صدایی سختگیرانه پرسید : “تا کی میخواهی اینجا در تجملات بیهوده وقت بگذرانی؟”. او برگشت و مرکوری، آشکارا به عنوان خدا، در مقابلش ایستاده بود. مرکوری گفت “فرمانروای بهشت خود مرا به سوی تو فرستاده است، او به تو دستور میدهد که بروی و قلمرویی را که سرنوشت تو است جستجو کنی.” با این حرف ایزد همچون حلقهای از مه در هوا ناپدید شد و انئید را متحیر و هیجانزده گذاشت، ولی بیشتر از همه قهرمان به این فکر بود که چقدر سخت خواهد بود که این خبر را به دیدو بگوید.
انئید مردانش را جمع کرد و دستور داد که ناوگان را تجهیز کنند و برای خروج فوری آماده شوند، ولی همه چیز را به صورت مخفیانه انجام دهند.
سفر دوباره شروع می شود
با این حال، دیدو باخبر شد و او را فراخواند. ابتدا با او بسیار مهربان بود. نمیتوانست باور کند که او واقعاً قصد ترک کردنش را داشته باشد. ملکه پرسید : “آیا از من میخواهی فرار کنی؟ بگذار این اشکها برای من گواهی دهند، این دستی که به تو دادم. اگر به هر طریقی برایت شایسته بودهام، اگر هر چیزی از من برایت شیرین بوده است – “
انئید پاسخ داد که او مردی نیست که انکار کند که دیدو برایش خوب بوده است و هرگز او را فراموش نخواهد کرد. ولی دیدو نیز باید به یاد داشته باشد که او با دیدو ازدواج نکرده و آزاد است که هر زمان که بخواهد او را ترک کند. ژوپیتر به او دستور داده که برود و او باید اطاعت کند. انئید از ملکه خواهش کرد : “این شکایات را متوقف کن، که فقط ما را آزار میدهند.”
سپس دیدو آنچه را که فکر میکرد به او گفت. اینکه چگونه انئید به او پناه آورده، گرسنه و نیازمند همه چیز بوده و او چگونه خود و قلمرو خود را به او بخشیده است. اما در مقابل بیتفاوتی کامل انئید، شور و حرارت او بیاثر بود. در میان کلمات آتشینش، صدایش شکست. او از انئید فرار کرد و خود را در جایی پنهان کرد که هیچ کس نتواند ببیندش.
ترواییها همان شب بسیار عاقلانه حرکت کردند. یک کلمه از ملکه و خروجشان برای همیشه غیرممکن میشد. در حالی که از عرشه کشتی به دیوارهای کارتاژ نگاه میکرد، انئید آنها را روشن از یک آتش بزرگ دید. او به شعلهها نگاه کرد که بالا میرفتند و به آرامی فرو مینشستند و از خود میپرسید که دلیل آن چیست. بدون اینکه بداند، او به درخشش آتش جنازهسوزی دیدو نگاه میکرد. وقتی دیدو دید که او رفته، خود را کشت.
به دنبال شاخه زرین
سفر از کارتاژ به سواحل غربی ایتالیا در مقایسه با آنچه قبلاً رخ داده بود، آسان بود. اما یک ضایعه بزرگ، مرگ ناوبر وفادار پالینوروس Palinurus بود که در زمانی که خطرات دریایی در حال پایان یافتن بود غرق شد. انئید توسط پیامبر هلنوس آگاه شده بود که به محض رسیدن به خاک ایتالیا، به دنبال غار سیبیل کومه ای باشد، زنی با خرد عمیق که میتوانست آینده را پیشبینی کند و او را راهنمایی کند که چه باید بکند.
او زن را یافت و زن به او گفت که انئید را به دنیای زیرین هدایت میکند جایی که از پدرش قهرمان یعنی آنخیسس Anchises, که درست قبل از طوفان بزرگ درگذشته بود، هر آنچه که باید بداند، خواهد آموخت. البته زن به انئید هشدار داد که این کار آسانی نیست: –
“تروایی، پسر آنخیسس، نزول به آورنوس Avernus آسان است. تمام شب و تمام روز، درهای هادس تاریک باز میمانند. اما بازگشت از این راه، رسیدن به هوای شیرین بهشت، این واقعاً کار دشواری است.”
با این وجود، اگر مصمم بود، زن با او میرفت. ابتدا قهرمان باید در جنگل شاخه طلایی را که بر روی درختی میرویید، پیدا میکرد و آن را میشکست و با خود میبرد. تنها با داشتن این شاخه در دست، به هادس راه داده میشد. پس انئید فوراً به جستجوی آن رفت، همراه با آخاتیس Achates همیشه وفادار. آنها تقریباً ناامیدانه به جنگل بزرگی از درختان رفتند که در آن به نظر میرسید پیدا کردن چیزی غیرممکن است. اما ناگهان دو کبوتر، پرندگان ونوس، را دیدند. مردان به دنبال آنها رفتند که به آهستگی پرواز میکردند تا اینکه نزدیک دریاچه آورنس، لایه تاریک و بدبو از آب، رسیدند.
سفر به درون هادس
جایی که سیبیل به آینیاس گفته بود که غار از آنجا به دنیای زیرین میرسد. در اینجا کبوترها به سوی درختی پرواز کردند که از بین شاخ و برگ آن یک درخش زرد روشن پدیدار شد. این همان شاخه طلایی بود. آینیاس با شادی آن را برید و به سیبیل برد. سپس، با هم، پیامبر و قهرمان سفر خود را آغاز کردند.”
قهرمانان دیگر پیش از آینیاس این راه را پیموده بودند و آن را چندان وحشتناک نیافته بودند. جمعیت ارواح بالاخره اولیس را ترسانده بودند، اما تسئوس، هرکول، اورفئوس، پولوکس ظاهراً در راه خود با مشکل بزرگی مواجه نشده بودند. در واقع، پسوخه ی ترسو نیز به تنهایی برای ونوس به آنجا رفته بود تا از پروسرپینه Proserpine طلسم زیبایی را بگیرد و چیزی بدتر از سگ سه سر، سربروس، ندیده بود که به راحتی با یک تکه کیک آرام شده بود.
اما قهرمان رومی وحشتها را انباشته بر روی وحشتها یافت. راهی که سیبیل برای شروع لازم دانست، برای ترساندن هر کسی جز شجاعترینها کافی بود. نیمهشب در مقابل غار تاریک در ساحل دریاچهی تیره، چهار گاو نر سیاه رنگ را به هکاته، الههی ترسناک شب، قربانی کرد. وقتی او قسمتهای قربانی را بر روی محراب شعلهور قرار داد، زمین زیر پایشان لرزید و از دور سگها در تاریکی زوزه کشیدند.
با فریاد به آینیاس، “اکنون به تمام شجاعتت نیاز خواهی داشت”، زن به داخل غار دوید و انئید بدون تردید دنبالش کرد. آنها به زودی خود را در جادهای یافتند که در سایهها پوشیده شده بود، اما هنوز به آنها اجازه میداد تا فرمهای ترسناک در دو طرف را ببینند: بیماری رنگپریده و نگرانی انتقامجویانه، و گرسنگی که به جرم تحریک میکند، و بسیاری دیگر از ترسها.
دیدار انئید با خارون
جنگ مرگبار آنجا بود و نفاق دیوانه با موی خونی و مارهایش، و بسیاری دیگر از نفرینها برای انسانها. آنها بدون مزاحمت از میان این هیولاها گذشتند و سرانجام به جایی رسیدند که پیرمردی قایقی را بر روی یک تکه آب پارو میزد.
آنجا منظرهای دلخراش دیدند، ارواحی در ساحل به تعداد بیشمار برگهایی که در اولین سرمای زمستان در جنگل میریزند، همه دستهایشان را دراز کرده و از قایقران میخواستند تا آنها را به ساحل دیگر ببرد. اما پیرمرد غمگین انتخاب خود را از میان آنها میکرد؛ بعضیها را به قایق خود راه میداد، و برخی را دور میکرد. هنگامی که آینیاس با حیرت نگاه میکرد، سیبیل به او گفت که به محل تلاقی دو رود بزرگ دنیای زیرین رسیدهاند، کوکیتوس Cocytus که به نام ناله بلند نامیده میشود و آخِرون.
قایقران، خارون، کسانی را که به قایق خود راه نمیداد، بدبختانی بودند که به درستی دفن نشده بودند. آنها محکوم به صد سال سرگردانی بدون مکانی برای استراحت بودند.
خارون تمایل داشت تا از ورود آینیاس و راهنمایش به قایق جلوگیری کند وقتی به قایق نزدیک شدند. او آنها را متوقف کرد و گفت که تنها مردگان را جابجا میکند، نه زندهها. اما با دیدن شاخهی طلایی، تسلیم شد و آنها را به آن سوی رودخانه برد.
مقابله انئید با سربروس
سگ سه سر، سربروس، در ساحل دیگر بود تا راه را سد کند، اما آنها از روش پسوخه پیروی کردند. سیبیل هم برای او کیکی داشت. وقتی به راه خود ادامه دادند، به مکان مقدسی رسیدند که در آن مینوس Minos ، پسر اروپا، قاضی سختگیر مردگان، حکم نهایی را برای ارواح صادر میکرد. آنها با شتاب از آن حضور بیرحم دور شدند و خود را در دشتهای سوگواری یافتند، جایی که عاشقان بدبختی که از بدبختی خود دست به خودکشی زده بودند، ساکن بودند.
در آن مکان غمانگیز اما زیبا، پوشیده از باغهای گیاه مورد، آینیاس چشمش به دیدو افتاد. پس با گریه او را سلام داد. “آیا من علت مرگ تو بودم؟ قسم میخورم که برخلاف میل خود تو را ترک کردم.” دیدو اما نه به او نگاه کرد و نه پاسخی داد. یک تکه سنگ مرمر کمتر بیحرکت به نظر میرسید. با این حال، خود او به شدت متأثر شد و برای مدتی پس از از دست دادن او، به گریه ادامه داد.
سرانجام به جایی رسیدند که راه تقسیم میشد. از شاخهی سمت چپ، صداهای وحشتناک، نالهها و ضربات وحشیانه و صدای زنجیرها به گوش میرسید. آینیاس با ترس ایستاد. اما سیبیل به او دستور داد که نترسد، بلکه شاخهی طلایی را جسورانه بر دیواری که روبروی تقاطع بود، ببندد. او گفت که مناطق سمت چپ تحت حکمرانی رادامانتوس سختگیر، دیگر پسر اروپا، هستند که بدکاران را به دلیل اعمال ناپسندشان مجازات میکند. اما راه سمت راست به دشتهای الیسیان Elysian منتهی میشود، جایی که آینیاس پدرش را خواهد یافت. وقتی به آنجا رسیدند، همه چیز دلپذیر بود، مراتع سبز نرم، باغهای زیبا، هوای دلپذیر و زندگیبخش، نور خورشید که به آرامی به رنگ بنفش میدرخشید، مکانی برای صلح و برکت.
دیدار انئید با بزرگان
در اینجا، بزرگان و نیکان درگذشته، قهرمانان، شاعران، کشیشها و همه کسانی که با کمک به دیگران باعث شدند مردم آنها را به یاد بیاورند، ساکن بودند.در میان آنها، آینیاس به زودی به آنخیسس رسید که با شادی غیرقابل باور او را پذیرفت. پدر و پسر هر دو از این ملاقات عجیب بین مردگان و زندگان که عشقشان به اندازه کافی قوی بود تا او را به دنیای مرگ بیاورد، اشک شادی ریختند.
آنها، البته، چیزهای زیادی برای گفتن به یکدیگر داشتند. آنخیسس آینیاس را به لثه Lethe ، رود فراموشی، برد. همه ارواحی که قصد داشتند دوباره در جهان بالا زندگی کنند، باید از این رود بنوشند. آنخیسس گفت “جرعهای از فراموشی طولانی”. و او به پسرش کسانی را نشان داد که قرار بود نسلهای بعدی یعنی نسلهای او و آینیاس، باشند که اکنون در کنار رود منتظر بودند تا زمان نوشیدن و از دست دادن حافظه از آنچه در زندگیهای قبلی انجام داده و تحمل کردهاند، فرا رسد.
آنها گروهی باشکوه بودند – رومیان آینده، اربابان جهان. یکییکی آنخیسس آنها را نشان داد و از کارهایی که آنها انجام خواهند داد و انسانها هرگز در تمام دورانها فراموش نخواهند نمود، گفت.در نهایت، او به پسرش دستورالعملهایی داد که چگونه بهترین خانه خود را در ایتالیا تأسیس کند و چگونه بتواند از سختیهایی که در پیش رو دارد، جلوگیری کند یا آنها را تحمل کند.
سپس آنها از یکدیگر خداحافظی کردند، اما با آرامش، زیرا میدانستند که تنها برای مدتی از هم جدا میشوند. آینیاس و سیبیل راه خود را به سمت زمین بازگشتند و آینیاس به کشتیهایش بازگشت. روز بعد، ترواییها به سمت سواحل ایتالیا حرکت کردند و به دنبال خانهی موعود خود گشتند.
آزمون بعد از آزمون برای انئید و یارانش
آزمونهای وحشتناکی در انتظار گروه کوچک ماجراجویان بود. دوباره یونو علت مشکلات شد. او باعث شد که قدرتمند ترین مردمان کشور، لاتینها و روتولانیها Rutulian ، به شدت مخالف سکونت تروایی ها در آنجا باشند. اگر به خاطر او نبود، اوضاع خوب پیش میرفت.
لاتینوس پیر، نبیره ساتورن و پادشاه شهر لاتیوم Latium ، توسط روح پدرش، فانوس، هشدار داده شده بود که دخترش لاوینیا Lavinia ، تنها فرزندش، را به هیچ مردی از کشور خود ندهد، بلکه به ازدواج یک غریبه که به زودی میرسد در آورد. از آن اتحاد نسلی به وجود میآمد که برای سلطه بر کل جهان مقدر شده بود. بنابراین، وقتی سفیرانی از طرف آینیاس آمد که خواستار مکانی باریک برای استراحت در ساحل و آزادی مشترک هوا و آب بود، لاتینوس با خوشرویی آنها را پذیرفت.
او مطمئن بود که آینیاس همان داماد پیشبینی شده توسط فانوس است و این موضوع را به سفیران گفت. او به آنها گفت تا زمانی که زنده است، هرگز بدون دوست نخواهند بود. به آینیاس پیغام داد که او دختری دارد که به دستور آسمان نباید با کسی جز یک غریبه ازدواج کند و او باور داشت که رئیس ترواییها همان مرد مقدر است.
اما در اینجا یونو وارد شد. او الکتو، یکی از الاهگان انتقام، را از هادس فراخواند و به او دستور داد که جنگی تلخ بر سرزمین بگستراند. او نیز با خوشحالی اطاعت کرد. ابتدا قلب ملکه آماتا، همسر لاتینوس، را برانگیخت تا به شدت با ازدواج دخترش و آینیاس مخالفت کند. سپس به سوی پادشاه روتولانیها، تورنوس، پرواز کرد که تا کنون مورد توجهترین در میان خواستگاران متعدد لاوینیا بود.
تلاش های الکتو
دیدار او برای تحریک تورنوس علیه ترواییها تقریباً غیر ضروری بود. فکر اینکه کسی جز خودش با لاوینیا ازدواج کند، کافی بود تا تورنوس را به جنون بکشاند. به محض اینکه از مراودات تروایی ها با پادشاه باخبر شد، با ارتشش به سوی لاتیم حرکت کرد تا با زور مانع هرگونه توافق بین لاتینها و غریبهها شود.
سومین تلاش الکتو با هوشمندی طراحی شد. یک گوزن اهلی متعلق به یک کشاورز لاتین بود، یک موجود زیبا که به قدری اهلی بود که روزها آزادانه میدوید، اما در شب همیشه به درب آشنای خانه برمیگشت. دختر کشاورز با محبت به او رسیدگی میکرد؛ او پوستش را شانه میزد و شاخهایش را با گل تاج میبست. همه کشاورزان دور و نزدیک او را میشناختند و از او محافظت میکردند.
هرکسی، حتی از خودشان، که به او آسیب میزد، به شدت مجازات میشد. اما برای یک غریبه که جرأت کند چنین کاری کند، خشم کل ناحیه را برمیانگیخت. و این همان کاری بود که پسر جوان آینیاس تحت هدایت الکتو انجام داد. اسکانیوس Ascanius در حال شکار بود و او و سگهایش توسط الاهه انتقام به جایی که گوزن در جنگل خوابیده بود، هدایت شدند. او به گوزن تیری پرتاب کرد و به شدت زخمیاش کرد، اما گوزن قبل از مرگ به خانه و نزد صاحبش رسید. الکتو اطمینان حاصل کرد که خبر سریعاً پخش شود و بلافاصله جنگ شروع شد؛ کشاورزان خشمگین قصد کشتن اسکانیوس و ترواییها را داشتند و ترواییها نیز از او دفاع میکردند.
جنگ با تروایی ها
این خبر زمانی به لاتیوم رسید که تورنوس تازه وارد شده بود. برای پادشاه لاتینوس این واقعیت که مردمش از قبل مسلح بودند و همچنین واقعیت نگرانکنندهتر اینکه ارتش روتولانی در جلوی دروازههایش اردو زده بودند، بیش از حد تحمل بود. ملکه خشمگین او نیز بدون شک در تصمیم نهاییاش نقش داشت. او خود را در کاخش حبس کرد و امور را به حال خود رها نمود. اگر لاوینیا قرار بود به دست آید، انئید نمیتوانست روی هیچ کمکی از پدرزن آیندهاش حساب کند.
در شهر رسمی بود که وقتی جنگ قطعی میشد، درهای دولایه معبد خدای یانوس Janus که در زمان صلح همیشه بسته نگه داشته میشد، باید توسط پادشاه باز میشد در حالی که شیپورها نواخته میشد و جنگجویان فریاد میزدند. اما لاتینوس که در کاخ خود محبوس شده بود، برای این آیین مقدس در دسترس نبود. وقتی شهروندان در تردید بودند که چه کنند، خود یونو از آسمان پایین آمد و با دست خود میلهها را زد و درها را باز کرد. شادی شهر را فرا گرفت، شادی در آرایش جنگی، زرههای درخشان و اسبهای پرانرژی و پرچمهای افتخارآمیز، شادی در مواجهه با جنگ تا سر حد مرگ.
یک ارتش عظیم، لاتینها و روتولانیها با هم، اکنون در مقابل گروه کوچک تروایی ها قرار داشتند. رهبر آنها، تورنوس Turnus ، جنگجویی شجاع و ماهر بود؛ متحد توانای دیگر مزنتیوس Mezentius بود، سربازی عالی اما به قدری ظالم که اتباعش، مردم بزرگ اتروسکان Etruscan ، علیه او شوریدند و او به تورنوس پناه برد. متحد سوم یک زن، دوشیزه کامیلا Camilla بود که توسط پدرش در بیابانی دورافتاده بزرگ شده بود و از زمان نوزادی، با فلاخن یا کمانی در دست کوچک خود، یاد گرفته بود که مرغ ماهیخوار تیزپر یا قوی وحشی را سرنگون کند، خودش تقریباً به اندازه آنها در پرواز، تیزپا بود.
خدای رود به کمک انئید می آید
کامیلا در همه روشهای جنگی استاد بود، در استفاده از نیزه و تبر دودم و همچنین در استفاده از کمان بینظیر بود. ازدواج را حقیر میشمرد. او شکار و جنگ و آزادی خود را دوست داشت. گروهی از جنگجویان او را دنبال میکردند که در میان آنها تعدادی دوشیزه نیز بودند.
در این وضعیت خطرناک برای ترواها، پدر تیبر Father Tiber ، خدای رود بزرگ که آنها در نزدیکی آن اردو زده بودند، در رؤیایی به انئید آمد. او به قهرمان دستور داد که به سرعت به سمت بالای رودخانه برود، جایی که اِواندر Evander ، پادشاه یک شهر کوچک فقیر، سکونت داشت که در آینده مقدر بود تا به پرافتخارترین شهرهای زمین تبدیل شود، جایی که برجهای روم به آسمان بلند شوند. در اینجا، خدای رود قول داد که انئید کمک مورد نیازش را دریافت خواهد کرد.
دیدار انئید با شاه اواندر
در سپیده دم، انئید با چند نفر منتخب حرکت کرد و برای اولین بار یک قایق پر از مردان مسلح بر روی تیبر Tiber شناور شد. وقتی به خانه اِواندر رسیدند، از سوی پادشاه و پسر جوانش، پالاس، به گرمی استقبال شدند. در حالی که مهمانان خود را به ساختمان سادهای که به عنوان کاخ خدمت میکرد هدایت میکردند، نقاط دیدنی را به آنها نشان دادند: صخره بزرگ تارپئیان Tarpeian ؛ نزدیک آن تپهای مقدس شده به ژوپیتر، اکنون پوشیده از بوتهها، جایی که روزی کاپیتول طلایی و درخشان بالا خواهد رفت؛ چراگاه پر از گاوهای پرصدا، که محلی برای تجمع جهان، فوروم روم خواهد بود.
پادشاه گفت : “زمانی اینجا ارواح جنگل یعنی فائونها fauns و نیمفها زندگی میکردند و نژاد وحشی انسانها. اما ساتورن به این کشور آمد، یک تبعیدی بیخانمان که از پسرش ژوپیتر فرار میکرد. همه چیز سپس تغییر کرد. مردم راههای خشن و قانونشکنانه خود را ترک کردند. او با چنان عدالت و صلحی حکومت کرد که از آن زمان حکومت او به ‘عصر طلایی’ معروف شده است. اما در زمانهای بعدی رسوم دیگری غالب شد؛ صلح و عدالت در مقابل طمع برای طلا و دیوانگی جنگ فرار کردند. ظالمان بر این سرزمین حکومت کردند تا اینکه سرنوشت من را به اینجا آورد، یک تبعیدی از یونان، از خانه عزیزم در آرکادیا.”
وقتی پیرمرد داستان خود را به پایان رساند، به کلبه سادهای که در آن زندگی میکرد رسیدند و انئید شب را بر روی بستری از برگها با پوششی از پوست خرس گذراند. صبح روز بعد، با سپیده دم و صدای پرندگان بیدار شدند. پادشاه با دو سگ بزرگ که همراهان و محافظان او بودند، بیرون رفت. پس از اینکه صبحانه خود را خوردند، او به انئید نصیحتی که آمده بود تا بگیرد را داد.
اتحاد با اتروسکان
آرکادیا – او کشور جدیدش را به نام کشور قدیمش نامیده بود – یک دولت ضعیف بود و میتوانست کمک کمی به ترواییها کند.
اما در ساحل دیگر رودخانه، اتروسکانهای Etruscans ثروتمند و قدرتمند زندگی میکردند، که پادشاه فراریشان، مزنتیوس Mezentius ، به تورنوس کمک میکرد. تنها همین واقعیت باعث میشد که ملت جانب انئید را در جنگ بگیرند، آنقدر که نفرت از حاکم قبلیشان شدید است. او خود را یک هیولای ظالم نشان داده بود؛ از رنج دادن لذت میبرد. او راهی برای کشتن مردم ابداع کرده بود که از هر روش شناختهشده دیگری وحشتناکتر بود: او مردگان و زندهها را به هم پیوند میداد، دست در دست و صورت در صورت، و آنها را به حال خود رها میکرد تا سم آهسته باعث مرگ تدریجی شود.”
سرانجام تمام اتروسکان علیه او شوریده بودند، اما او موفق به فرار شده بود. با این حال، آنها مصمم بودند که او را دوباره بگیرند و به سزاوارترین مجازات برسانند. انئید آنها را متحدان قدرتمندی و متمایزی خواهد یافت. پیرمرد گفت که برای خودش، تنها پسرش پالاس را به خدمت خدای جنگ تحت راهنمایی قهرمان تروا میفرستد، و با او گروهی از جوانان، گلچین شوالیههای آرکادیایی را. همچنین به هر یک از مهمانان خود یک اسب شجاع داد تا بتوانند به سرعت به ارتش اتروسکان برسند و کمک آنها را به دست آورند.
نباید از رهبر محروم باشیم
در این حین، اردوگاه تروا که تنها با خاکریزها مستحکم شده بود و از رهبر و بهترین جنگجویان خود محروم بود، تحت فشار شدید قرار داشت. تورنوس به شدت به آن حمله کرد. در تمام روز اول، ترواییها با موفقیت از خود دفاع کردند و دستورهای سخت انئید را که هنگام ترک اردوگاه داده بود مبنی بر اینکه به هیچ وجه حملهای نکنند، دنبال کردند. اما تعداد آنها بهطور چشمگیری کمتر بود؛ چشمانداز تاریکی داشتند مگر اینکه بتوانند به انئید اطلاع دهند که چه اتفاقی در حال رخ دادن است.
سوال این بود که آیا این امکانپذیر است، با توجه به اینکه روتولانیها به طور کامل قلعه را محاصره کرده بودند. با این حال، دو مرد در آن گروه کوچک بودند که از سنجیدن احتمال موفقیت یا شکست بیزار بودند، برای آنها خطر شدید این تلاش دلیلی برای انجام آن بود. این دو نفر تصمیم گرفتند که تلاش کنند در پوشش شب از میان دشمن عبور کرده و به انئید برسند.
حرکت شجاعانه دو سرباز
نامهای آنها نیزوس و اوریالوس Nisus and Euryalus بود، اولی سربازی دلیر و با تجربه، دیگری تنها یک جوان، اما به همان اندازه شجاع و پر از شوق برای اعمال قهرمانانه. این دو عادت داشتند که در کنار هم بجنگند. هر جا یکی بود، چه در نگهبانی و چه در میدان نبرد، دیگری همیشه در کنار او پیدا میشد. ایده این مأموریت بزرگ ابتدا به ذهن نیزوس رسید، هنگامی که از روی دیوارها به دشمن نگاه میکرد و مشاهده کرد که چقدر چراغها کم و کمنور هستند و سکوت عمیقی حکمفرما بود مانند خواب عمیق مردان.
او نقشه خود را به دوستش گفت، اما بدون اینکه فکر کند او نیز همراه شود. وقتی جوانک فریاد زد که هرگز رها نخواهد شد، که زندگی را در مقایسه با مرگ در چنین تلاش پرشکوهی حقیر میداند، نیزوس تنها احساس اندوه و ناامیدی کرد. او التماس کرد: “بگذار تنها بروم ، اگر بهطور اتفاقی چیزی اشتباه پیش رفت – و در چنین مأموریتی هزاران احتمال وجود دارد – تو اینجا خواهی بود تا مرا نجات دهی یا مرا به خاک بسپاری. همچنین به خاطر داشته باش که تو جوان هستی؛ زندگی تماماً پیش روی توست.” اوریالوس اما پاسخ داد “حرفهای بیهوده، بگذار شروع کنیم و بدون تأخیر.”
بالاخره رهبرشان انئید را دیدند
نیزوس عدم امکان متقاعد کردن او را دید و با اندوه تسلیم شد. آنها رهبران تروا را در حال برگزاری جلسهای یافتند و نقشه خود را به آنها ارائه دادند. فوراً پذیرفته شد و شاهزادگان با صدای خفه و اشکهای جاری از آنها تشکر کردند و پاداشهای غنی وعده دادند. اوریالوس در پاسخ این وعده ها گفت. “من تنها یک چیز میخواهم ، مادرم اینجا در اردوگاه است. او نمیخواست با سایر زنان عقب بماند. او میخواست با من باشد.
من تنها کسی هستم که او دارد. اگر من بمیرم -” اسکانیوس حرفش را قطع کرد “او مادر من خواهد شد، او جای مادر من را خواهد گرفت که در آن شب آخر در تروا از دست دادم. به تو قسم میخورم. و این را با خود ببر، شمشیر خودم. تو را ناامید نخواهد کرد.”
سپس آن دو حرکت کردند، از خندق عبور کردند و به اردوگاه دشمن رسیدند. همه جا مردان خوابیده بودند. نیزوس در گوش اوریالوس زمزمه کرد: “من راه را باز میکنم. تو مراقب باش.” سپس او یکی پس از دیگری را کشت، آنقدر ماهرانه که هیچکس صدایی از خود درنیاورد. حتی نالهای هم هشدار نداد. اوریالوس به زودی به کار خونین پیوست. وقتی به انتهای اردوگاه رسیدند، گویا بزرگراهی از میان آن باز کرده بودند، جایی که تنها مردگان بر زمین افتاده بودند. اما آنها در تأخیر کردن اشتباه کرده بودند. خورشید داشت طلوع میکرد؛ گروهی از سوارهنظام که از لاتیوم میآمدند، کلاهخود درخشان اوریالوس را دیدند و او را صدا کردند.
مرگ دو سرباز
وقتی او بدون پاسخ از میان درختان گذشت، فهمیدند که دشمن است و جنگل را محاصره کردند. در عجلهشان، دو دوست از هم جدا شدند و اوریالوس راه اشتباهی را پیش گرفت. نیزوس با نگرانی دیوانهوار برگشت تا او را پیدا کند. او که خودش دیده نمیشد، دید که اوریالوس در دست سواره نظام افتاده است. چگونه میتوانست او را نجات دهد؟ او تنها بود.
این تلاش بیامید بود و با این حال میدانست که بهتر است تلاش کند و بمیرد تا او را رها کند. او جنگید، یک نفر در برابر یک گروه کامل، و نیزه پرندهاش یکی پس از دیگری جنگجویان را سرنگون کرد. رهبر، که نمیدانست این حمله مرگبار از کجا میآید، به اوریالوس حمله کرد و فریاد زد: “تو برای این کار تاوان خواهی داد!” قبل از اینکه شمشیر بلند شدهاش بتواند او را بزند، نیزوس به جلو پرید و فریاد زد: “مرا بکش، مرا، این کار همه از من است. او فقط مرا دنبال می کرد.” اما با اینکه هنوز این کلمات بر لبانش بود، شمشیر به سینه جوان فرو رفت. در حالی که او در حال مرگ بود، نیزوس مردی که او را کشته بود را از پا درآورد؛ سپس با نیزههای فراوانی که به او برخورد کرد، او نیز در کنار دوستش افتاد و جان داد.
سرانجام انئید چیست؟
بقیه ماجراهای تروایی ها همگی در میدان نبرد اتفاق افتاد. انئید با ارتش بزرگی از اتروسکانها به موقع بازگشت تا اردوگاه را نجات دهد و جنگی خشمگین به راه افتاد. از آن به بعد، داستان بیشتر به شرح کشتار مردان تبدیل میشود. نبرد پس از نبرد اتفاق میافتد، اما همه آنها شبیه هم هستند.
قهرمانان بیشماری همیشه کشته میشوند، رودخانههای خون زمین را خیس میکنند، صدای بوقهای برنجی به گوش میرسد، تیرها به فراوانی تگرگ از کمانهای تیزپر به پرواز درمیآیند، سُمهای اسبهای آتشین قطرههای خونین را میپاشند و بر مردگان پا میگذارند. خیلی قبل از پایان، وحشتها دیگر وحشتانگیز نیستند. همه دشمنان تروایی ها کشته میشوند، البته. کامیلا پس از نشان دادن شجاعت زیاد کشته میشود؛ مزنتیوس شرور به سرنوشت خود که شایستهاش بود میرسد، اما تنها پس از آنکه پسر شجاعش در دفاع از او کشته میشود. بسیاری از متحدان خوب نیز میمیرند، از جمله پالاس، پسر اِواندر.
شعر ویرژیل چگونه پایان می یابد؟
سرانجام تورنوس و انئید در یک نبرد تن به تن با هم مواجه میشوند. در این زمان، انئید که در بخشهای اولیه داستان به اندازه هکتور یا آشیل انسانی به نظر میرسید، به چیزی عجیب و شگفتانگیز تبدیل شده است؛ او دیگر یک انسان نیست. یک بار او پدر پیرش را با محبت از تروا در حال سوختن بیرون برد و پسر کوچک خود را تشویق کرد که در کنارش بدود.
هنگامی که به کارتاژ رسید، احساس کرد که ملاقات با ترحم و رسیدن به جایی که “برای چیزها اشک ریخته میشود” چه معنایی دارد؛ او همچنین زمانی که با لباسهای زیبایش در قصر دیدو میگشت، بسیار انسانی بود. اما در میدانهای نبرد لاتین، او یک انسان نیست، بلکه یک موجود ترسناک و شگفتانگیز است.
او “بلند مانند کوه آتوس، وسیع مانند پدر آپنینه Apennine هنگامی که بلوطهای عظیمش را میلرزاند و قله پوشیده از برفش را به آسمان میبرد” است؛ مانند “اِگِئون Aegaeon که صد بازو و صد دست داشت و از پنجاه دهان آتش میافروخت، بر پنجاه سپر قوی رعد میکوبید و پنجاه شمشیر تیز میکشید – به همین ترتیب انئید خشونت پیروزمندانهاش را در تمام میدان فرو مینشاند.” هنگامی که او در آخرین نبرد با تورنوس روبرو میشود، هیچ علاقهای به نتیجه وجود ندارد. مبارزه تورنوس با انئید به اندازه مبارزه با رعد و برق یا زلزله بیفایده است.
شعر ویرژیل با مرگ تورنوس به پایان میرسد. به ما گفته میشود که انئید با لاوینیا ازدواج کرد و نژاد رومیان را بنیان نهاد – کسانی که، به گفته ویرژیل، “چنین چیزهایی مانند هنر و علم را به ملتهای دیگر واگذار کردند و همیشه به یاد داشتند که مقدر شدهاند تا ملتهای زمین را تحت امپراتوری خود درآورند، تا قانون تسلیم بدون مقاومت را اعمال کنند، تا فروتنان را ببخشند و مغروران را خرد کنند.”
برای دسترسی به اپیزود های پادکست تحوت به این لینک مراجعه فرمایید.
برای خواندن سایر داستان ها از اساطیر یونان روی این لینک کلیک نمایید.