خاندان آتن حتی در میان دیگر خانوادههای افسانهای که به خاطر اتفاقات خاصی که بر اعضایشان رخ داده بود، قابل توجه بودند، به طور ویژهای مشخص بود. در هیچ داستانی اتفاقاتی عجیبتر از برخی از وقایعی که در زندگی آنها رخ داده است، نقل نشده است. این اپیزود نیز مانند دو اپیزود قبلی مناسب بزرگسالان است.
ککروپس نیای خاندان آتن
اولین پادشاه آتیکا “گکروپاس یا ککروپس ” نام داشت. او هیچ نیاکان انسانی نداشت و خودش هم تنها نیمهانسان بود.
ککروپس، ارباب و قهرمان،
متولد از اژدها،
با شکلی شبیه به اژدها در پایینتنه.
او معمولاً مسئول انتخاب آتنا به عنوان محافظ آتن شناخته میشود. پوزیدون نیز این شهر را میخواست و برای نشان دادن اینکه چقدر میتواند یک حامی بزرگ باشد، با نیزهاش صخره آکروپولیس را شکافت تا آب شور از درون شکاف بیرون بجهد و به چاهی عمیق فرو برود. اما آتنا کار بهتری انجام داد. او یک درخت زیتون در آنجا پرورش داد، که ارزشمندترین درخت یونان بود.
زیتون خاکستریفام،
آتنا آن را به مردم نشان داد،
شکوه آتن درخشان،
تاج او از آسمان.
در مقابل این هدیه خوب، ککروپس که به عنوان داور انتخاب شده بود، تصمیم گرفت که آتن متعلق به آتنا باشد. پوزیدون بسیار خشمگین شد و مردم را با فرستادن سیلی ویرانگر مجازات کرد.
کدام خدا برنده می شود
در یکی از داستانهای این رقابت بین دو ایزد، حق رأی زنان نیز نقش داشت. در آن دوران ابتدایی، گفته میشود که زنان هم مثل مردان رأی میدادند. همه زنان به الهه رأی دادند و همه مردان به خدا. یک زن بیشتر از مردان بود، بنابراین آتنا پیروز شد. اما مردان همراه با پوزیدون از این پیروزی زنان بسیار ناراحت شدند؛ و در حالی که پوزیدون زمین را با سیل پوشاند، مردان تصمیم گرفتند حق رأی را از زنان بگیرند. با این حال، ایزدبانو آتنا، آتن را حفظ کرد.
بیشتر نویسندگان میگویند که این رویدادها قبل از طوفان نوح اتفاق افتاده و ککروپسی که متعلق به خانواده مشهور آتنی بود، موجود نیمهانسان و نیمهاژدها نبود، بلکه یک انسان عادی بود که تنها به دلیل خویشاوندانش اهمیت داشت. او پسر یک پادشاه برجسته، برادرزاده دو قهرمان مشهور اساطیری و برادر سه قهرمان دیگر بود. مهمتر از همه، او پدر بزرگ قهرمان آتن، “تسئوس” بود.
پدرش، پادشاه ارختئوس Erechtheus از آتن، معمولاً به عنوان پادشاهی شناخته میشد که در دوران او دِمتر به الوسیس آمد و کشاورزی آغاز شد. او دو خواهر داشت، “پرکنه” و “فیلوملا” Procne and Philomela ، که به خاطر بدبختیهایشان شناخته شده بودند. داستان آنها به شدت تراژیک بود.
پرکنه و فیلوملا در خاندان آتن
پرکنه، خواهر بزرگتر، با “تِرئوس” Tereus از تراکیه، پسر آرس، ازدواج کرد که ثابت کرد همه صفات نفرتانگیز پدرش را به ارث برده است. آنها یک پسر به نام ایتیس داشتند و وقتی او پنج ساله بود، پرکنه که در تمام این مدت در تراکیه از خانوادهاش جدا زندگی میکرد، از تِرئوس درخواست کرد که اجازه دهد خواهرش فیلوملا را دعوت کند تا به او بپیوندد.
او موافقت کرد و گفت که خودش به آتن خواهد رفت و خواهر را همراهی خواهد کرد. اما به محض اینکه چشمش به دختر افتاد، عاشق او شد. او مانند یک نیمف یا نائید زیبا بود. تِرئوس به راحتی پدر دختر را متقاعد کرد که اجازه دهد او را با خود ببرد و شادی فیلوملا در کلام نمیگنجید.
همه چیز در سفر خوب پیش رفت، اما وقتی از کشتی پیاده شدند و به سمت قصر رفتند، تِرئوس به فیلوملا گفت که خبر مرگ پرکنه را دریافت کرده و او را به یک ازدواج جعلی مجبور کرد. اما به زودی دختر حقیقت را فهمید و تِرئوس را تهدید کرد.
او به تِرئوس گفت که قطعاً راهی پیدا خواهد کرد تا دنیا را از آنچه او انجام داده مطلع کند و او در میان مردم یک طرد شده خواهد شد. او خشم و ترس تِرئوس را برانگیخت. تِرئوس زبان فیلوملا را برید و او را در مکانی به شدت محافظت شده زندانی کرد و به پرکنه گفت که فیلوملا در سفر مرده است.
وضعیت فیلوملا ناامیدانه به نظر میرسید. او زندانی بود، نمیتوانست صحبت کند؛ و در آن روزها هیچ نوشتاری وجود نداشت. به نظر میرسید تِرئوس در امان است. اما با وجود اینکه مردم آن زمان نمیتوانستند بنویسند، میتوانستند داستانی را بدون حرف زدن تعریف کنند زیرا آنها هنرمندانی شگفتانگیز بودند که از آن زمان تاکنون دیده نشدهاند.
پارچه ای برای رهایی
یک آهنگر میتوانست سپری بسازد که روی سطح آن یک شکار شیر را نشان دهد، دو شیر که یک گاو را میخورند در حالی که چوپانان سگهایشان را به حمله تشویق میکنند.
یا او میتوانست یک صحنه برداشت محصول را به تصویر بکشد، یک مزرعه با دروگران و خرمنبندان، و یک تاکستان پر از خوشههای انگور که جوانان و دوشیزگان در سبدها جمع میکنند در حالی که یکی از آنها برای تشویق کارشان نیلبک مینوازد. زنان نیز در نوع کار خود به همان اندازه چشمگیر بودند.
آنها میتوانستند در منسوجات زیبایی که میساختند، اشکالی چنان زنده را ببافند که هر کسی میتوانست داستانی را که آنها به تصویر کشیدهاند، ببیند. بنابراین فیلوملا به سراغ بافندگی رفت. او انگیزهای قویتر از هر هنرمندی داشت تا داستان خود را به وضوح نشان دهد.
با تلاش بیپایان و مهارت برتر، او پارچهای شگفتانگیز بافت که تمام ظلمهایی که به او شده بود، در آن به تصویر کشیده شد. او آن را به پیرزنی که از او مراقبت میکرد داد و به او فهماند که این هدیه برای ملکه است.
آن پیرزن که به داشتن چنین هدیه زیبایی افتخار میکرد، آن را نزد پرکنه برد، که هنوز برای خواهرش عزادار بود و روحش به همان اندازه لباسهایش، غمگین بود. او پارچه را باز کرد. در آنجا فیلوملا را دید، همان صورت و شکل او، و تِرئوس را نیز به همان وضوح دید. با وحشت فهمید که چه اتفاقی افتاده است، همه چیز برای او به اندازه چاپ کاملاً واضح بود.
یک جنایت بزرگ
حس عمیق ستم دیدگی به او کمک کرد تا خود را کنترل کند. اینجا جایی برای اشک یا کلمات نبود. او تمام ذهن خود را برای نجات خواهرش و طراحی مجازاتی مناسب برای شوهرش متمرکز کرد. ابتدا به سراغ فیلوملا رفت، احتمالاً از طریق همان پیرزن پیامرسان، و وقتی به او گفت که از همه چیز باخبر است، فیلوملا را به قصر بازگرداند.
در آنجا در حالی که فیلوملا گریه میکرد، پرکنه فکر کرد و به خواهرش گفت: “بگذار بعداً گریه کنیم، من آمادهام برای هر کاری که تِرئوس را به خاطر آنچه به تو کرده، مجازات کند.” در همین لحظه پسر کوچک او، ایتیس، به اتاق دوید و ناگهان وقتی ملکه به او نگاه کرد، به نظرش آمد که از او متنفر است. به آرامی گفت: “چقدر شبیه پدرت هستی” و با این کلمات، طرح او برای انتقام آشکار شد.
او کودک را با یک ضربه خنجر کشت. بدن کوچک را قطعهقطعه کرد، اعضا را در دیگی روی آتش گذاشت و آنها را همان شب به عنوان شام به تِرئوس داد و در حالی که تِرئوس میخورد، او را تماشا کرد؛ سپس به او گفت که چه چیزی خورده است.
سرانجام ترئوس چه شد؟
در اولین وحشت ناشی از بیزاری، ترئوس قادر به حرکت نبود و دو خواهر توانستند فرار کنند. اما نزدیک “داولیس Daulis “، تِرئوس آنها را گرفت و قصد داشت آنها را بکشد، اما ناگهان خدایان آنها را به پرنده تبدیل کردند، پرکنه به بلبل و فیلوملا به پرستو تبدیل شد که چون زبانش بریده شده بود، تنها جیکجیک میکند و هرگز نمیتواند آواز بخواند.
پرکنه،
پرنده با بالهای قهوهای،
بلبل آوازین،
همیشه عزادار است؛ ای ایتیس، فرزند،
از من
گرفته شدی، از دست رفتی.
از همه پرندگان، آواز او شیرینترین است زیرا غمانگیزترین است. او هرگز پسرش را که کشت فراموش نمیکند.
تِرئوس بیچاره نیز به پرندهای تبدیل شد، پرندهای زشت با منقار بزرگ که گاهی گفته میشود یک شاهین است. نویسندگان رومی که این داستان را نقل کردهاند، به نوعی خواهرها را با هم اشتباه گرفته و گفتهاند که فیلوملا، که زبان نداشت، بلبل است، که این کاملاً احمقانه بود. اما او در انگلیسی همیشه شعر نامیده میشود.
پروکریس و سفالوس در خاندان آتن
پروکریس Procris، برادرزادهی این زنان بدبخت (پرکنه و فیلوملا)، خود نیز سرنوشت مشابهی داشت. او با سفالوس، نوهی پادشاه بادها، آئولوس Aeolus، ازدواج کرده بود و زندگی خوشبختی داشت، اما تنها چند هفته از ازدواجشان گذشته بود که سفالوس Cephalus توسط آئرورا Aurora، الههی سپیدهدم، ربوده شد.
سفالوس عاشق شکار بود و همیشه صبح زود برای شکار آهو بیدار میشد. به همین دلیل، آئرورا بارها او را در هنگام طلوع خورشید میدید و در نهایت عاشق او شد. اما سفالوس تنها پروکریس را دوست داشت. حتی این الهه درخشان نیز نتوانست او را به خیانت وا دارد.
پروکریس تنها کسی بود که در قلب او جای داشت. آئرورا از این وفاداری سرسختانه که هیچ یک از ترفندهایش نمیتوانست آن را تضعیف کند، خشمگین شد و در نهایت او را رها کرد و به او گفت که به نزد همسرش بازگردد، اما اطمینان یابد که در غیاب او، زن نیز به همان اندازه وفادار بوده است.
این پیشنهاد بدخواهانه سفالوس را دیوانهی حسادت کرد. او مدت زیادی دور از پروکریس بود و پروکریس بسیار زیبا بود. سفالوس تصمیم گرفت که تا زمانی که به طور کامل مطمئن نشود که پروکریس تنها او را دوست دارد و به هیچ معشوق دیگری تسلیم نمیشود، هرگز نمیتواند آرام بگیرد. به همین دلیل، او خودش را مبدل کرد. برخی میگویند که آئرورا به او کمک کرد، اما به هر حال، مبدل او به قدری خوب بود که وقتی به خانهاش بازگشت، هیچکس او را نشناخت.
او تسلیم نشد
دیدن اینکه همهی اهل خانه مشتاق بازگشت او هستند، برایش آرامبخش بود، اما هدفش همچنان پابرجا بود. هنگامی که به حضور پروکریس وارد شد، غم آشکار او، چهرهی غمگین و رفتار آرامش، او را نزدیک به تسلیم شدن کرد، اما او نتوانست کلمات تمسخرآمیز آئرورا را فراموش کند. او بلافاصله تلاش کرد تا پروکریس را عاشق خودش، که به عنوان یک غریبه به نظر میآمد، کند.
با این حال، برای مدت طولانی نتوانست زن را به سمت خودش جذب کند. پروکریس به تمام خواهشهایش پاسخ میداد: «من به او تعلق دارم. هر جا که باشد، عشق من برای او باقی میماند.» اما یک روز وقتی که سفالوس در حال درخواست، متقاعد کردن و وعده دادن بود، پروکریس تردید کرد.
او تسلیم نشد؛ تنها با قدرت مقاومت نکرد، اما این برای سفالوس کافی بود. او فریاد زد: «ای زن خائن و بیشرم، من شوهر تو هستم. تو با شهادت خود من، خائن هستی.» پروکریس به او نگاه کرد. سپس بدون اینکه کلمهای بگوید، او را ترک کرد. عشق او به نفرت تبدیل شده بود؛ او تمام نژاد مردان را تحقیر میکرد و به کوهها رفت تا به تنهایی زندگی کند.
با این حال، سفالوس به سرعت به خودش آمد و فهمید که چه نقش بیارزشی بازی کرده است. پس در هر جایی به دنبال او گشت تا اینکه او را پیدا کرد. سپس با فروتنی از او درخواست بخشش کرد.
مرگ با یک اشتباه
پروکریس نمیتوانست فوراً او را ببخشد، زیرا از فریبی که به او زده شده بود، به شدت ناراحت شده بود. اما در نهایت، سفالوس توانست او را بازگرداند و آنها چند سال خوشبختی را با هم سپری کردند. سپس یک روز، همانطور که اغلب انجام میدادند، به شکار رفتند. پروکریس به سفالوس یک نیزه داده بود که هرگز هدف خود را از دست نمیداد.
آنها وقتی به جنگل رسیدند، برای پیدا کردن شکار از هم جدا شدند. سفالوس که با دقت به اطراف نگاه میکرد، چیزی را در بیشه پیش رویش دید که حرکت میکرد و نیزه را پرتاب کرد. نیزه به هدف رسید. پروکریس آنجا بود و به زمین افتاد، در حالی که قلبش توسط نیزه شکافته شده بود، جان داد.
اوریثیا و بوریاس در خاندان آتن
یکی از خواهران پروکریس، اوریثیا بود. بوریاس، باد شمال، عاشق او شد، اما پدر دختر یعنی همان اریختئوس Erechtheus ، و همچنین مردم آتن، با خواستگاری او مخالف بودند. به دلیل سرنوشت غمانگیز پرکنه و فیلوملا و اینکه ترئوس شرور از شمال آمده بود، آنها نسبت به تمام کسانی که در آنجا زندگی میکردند، نفرت پیدا کرده بودند و از دادن این دختر به بوریاس خودداری میکردند.
اما آنها بیهوده فکر میکردند که میتوانند چیزی را که باد قدرتمند شمال میخواست، حفظ کنند. یک روز که اوریثیا با خواهرانش در کنار رودخانهای بازی میکرد، بوریاس در یک تندباد شدید به پایین آمد و او را با خود برد. دو پسری که اوریثیا برای او به دنیا آورد، زتس و کالائیس Zetes and Calais ، به همراه جیسون به جستجوی پشم زرین رفتند.
سقراط چه می گوید؟
یک بار، سقراط، معلم بزرگ آتنی که صدها سال، و شاید هزاران سال، پس از نخستین روایتهای اسطورهای زندگی میکرد، با یک جوان به نام فایدروس که به او علاقه داشت، به پیادهروی رفت. آنها در حالی که به آرامی میگشتند، صحبت میکردند و فایدروس پرسید: “آیا این همان جایی نیست که بوریاس گفته میشود اوریثیا را از کنار رود ایلیسوس ربوده است؟”
سقراط پاسخ داد: “این همان داستان است”،
فایدروس کنجکاو شد: “آیا فکر میکنی این دقیقاً همان نقطه باشد؟ این نهر کوچک به طرز دلپذیری روشن و زلال است. میتوانم تصور کنم که دوشیزگان در نزدیکی آن بازی میکنند.”
سقراط پاسخ داد: “فکر میکنم حدود یک چهارم مایل پایینتر از اینجا باشد، و اگر درست یادم باشد، یک نوع محراب برای بوریاس آنجا وجود دارد.”
فایدروس پرسید: “به من بگو، سقراط، آیا تو به این داستان باور داری؟”
سقراط پاسخ داد: “خردمندان شکاک هستند، و اگر من هم شک کنم، امر عجیبی نیست.”
این مکالمه در اواخر قرن پنجم قبل از میلاد رخ داد. در آن زمان، داستانهای کهن شروع به از دست دادن جایگاه خود در ذهن مردم کرده بودند.
کرئوسا و ایون در خاندان آتن
کرئوسا خواهر پروکریس و اوریتیا بود و او هم زنی بدبخت بود. روزی که او هنوز چیزی بیش از یک کودک نبود، در حال جمعآوری زعفرانها بر روی صخرهای بود که در آنجا غاری عمیق وجود داشت. دامنش که بهجای سبد از آن استفاده میکرد، پر از گلهای زرد شده بود و او برگشته بود تا به خانه برود که ناگهان در آغوش مردی گرفتار شد که از ناکجا ظاهر شده بود، گویی نامرئی به ناگاه قابل مشاهده شده بود.
مرد به طرزی الهی زیبا بود، اما دختر در عذاب وحشت خود هرگز متوجه نشد که آن مرد چگونه است. او برای مادرش فریاد زد، اما هیچ کمکی نبود. آدمربای او خود آپولو بود. خداوند آپولو کرئوسا را به غار تاریک برد.
با این که او خدا بود، دختر از او متنفر بود، بهویژه وقتی زمان تولد فرزندش فرا رسید و هیچ کمکی به او نکرد. او جرأت نکرد به والدینش بگوید. این که عاشق او یک خدا بود و نمیتوانست مقاومت کند، همانطور که بسیاری از داستانها نشان میدهند، بهعنوان یک عذر پذیرفته نشد. دختری که اعتراف میکرد، با خطر کشته شدن روبرو بود.
وقتی زمان زایمان کرئوسا فرا رسید، او بهتنهایی به همان غار تاریک رفت و در آنجا پسرش به دنیا آمد. کرئوسا نیز نوزاد را ترک کرد تا بمیرد. بعداً، از شوق و اضطراب برای دانستن سرنوشت او، برگشت. غار خالی بود و هیچ نشانی در هیچ جا دیده نمیشد. قطعاً کودک توسط حیوانی وحشی کشته نشده بود. همچنین، آنچه بسیار عجیب بود، چیزهای نرمی که او را در آنها پیچیده بود، چادرش و یک ردا که به دست خودش بافته شده بود، ناپدید شده بود.
دیدار کرئوسا با پسرش
او با ترس اندیشید که شاید عقاب یا کرکسی بزرگ وارد شده و همه را در چنگالهای بیرحم خود برده باشد، لباسها را با نوزاد. به نظر میرسید تنها توضیح ممکن است.
بعد از مدتی او ازدواج کرد. پادشاه اریختئوس، پدرش دست او را در دست یک خارجی ، بهخاطر کمکی که در جنگ کرده بود گذاشت. این مرد که نامش زوتوس بود، یک یونانی بود، اما نه متعلق به آتن بود و نه به آتیکا، و او بهعنوان یک غریبه و بیگانه شناخته میشد.
با اینکه این زوج فرزندی نداشتند آتنی ها آنها را بدبخت نمیدانستند اما زوتوس چنین احساسی داشت. او بیش از کرئوسا بهشدت آرزوی یک پسر داشت. بنابراین آنها به دلفی رفتند، پناهگاه یونانیان در زمان بحران، تا از خدا بپرسند که آیا میتوانند امیدی به فرزند داشته باشند.
کرئوسا، شوهرش را در شهر با یکی از کاهنان ترک کرد و خودش بهتنهایی به معبد رفت. او در حیاط بیرونی پسری زیبا در لباسهای کاهنانه پیدا کرد که قصد داشت مکان مقدس را با آبی از ظرفی طلایی پاکسازی کند، و در حالی که کار میکرد، سرودی از ستایش به خدا میخواند.
او با مهربانی به بانوی باشکوه و زیبا نگاه کرد و آنها شروع به صحبت کردند. پسر کاهن به کرئوسا گفت که میتواند ببیند که او بهخوبی زاده شده و از خوشبختی برخوردار است. اما او با تلخی پاسخ داد، “خوشبختی! نه، بلکه غمی که زندگی را تحملناپذیر میکند.” تمام بدبختیاش در کلمات بود، وحشت و دردش از گذشته، غمش برای فرزندش، باری که سالها بر دوش کشیده بود.
داستان فاش می شود
اما در شگفتی چشمان پسر، کرئوسا خود را جمع کرد و از پسر پرسید که کیست، اینقدر جوان و در عین حال به نظر میرسید که به این خدمت بلندپایه در مقدسترین مکان یونان اختصاص داده شده است. وان گفت که نامش ایون است، اما نمیداند از کجا آمده است. پیتیا، کاهنه و پیشگو آپولو، او را یک صبح، زمانی که نوزادی کوچک بود، در پلههای معبد پیدا کرد و او را بهطرزی مهربانانه بزرگ کرد که شبیه مادری بود. همیشه خوشحال بوده است، با شادی در معبد کار میکرده و افتخار میکند که به خدایان خدمت مینماید نه به انسانها.
سپس جرأت کرد تا از کرئوسا سؤال کند. اینکه چرا او اینقدر غمگین است، چشمانش پر از اشک است؟ این راهی نبود که زائران به دلفی بیایند، بلکه با شادی به مقدسترین مکان آپولو، خدای حقیقت نزدیک میشدند.
کرئوسا گفت : “آپولو! نه! من به اینصورت به او نزدیک نمیشوم.”
سپس، در پاسخ به نگاه مبهوت و سرزنشآمیز ایون، به او گفت که او به یک مأموریت مخفی به دلفی آمده است. شوهرش اینجا است تا بپرسد که آیا او میتواند به یک پسر امیدوار باشد، اما هدف او این است که بفهمد سرنوشت کودکی که پسر … اما تردید کرد و سکوت نمود. سپس به سرعت گفت، “… از یک دوست من، یک زن بدبخت که این خدای مقدس دلفی به او آسیب رسانده است.
او پسر من است
وقتی که کودک را که مجبور به تحمل آن بود به دنیا آورد، او آن را رها کرد. باید مرده باشد. سالها پیش این اتفاق افتاد. اما او میخواهد مطمئن شود و بداند چگونه مرده است. بنابراین من اینجا هستم تا از آپولو برای او بپرسم.”
ایون از اتهامی که علیه سرور و ارباب خود آورده بود وحشتزده شد. او با حرارت گفت : “این درست نیست, این یک مرد بود و او شرم خود را با نسبت دادن به خدا توجیه کرد.”
کرئوسا با قاطعیت گفت : “نه, این آپولو بود.”
ایون ساکت شد. سپس سرش را تکان داد. گفت : “حتی اگر درست باشد, کاری که شما میخواهید انجام دهید احمقانه است. شما نباید به مذبح خدا نزدیک شوید تا ثابت کنید که او یک شرور است.”
کرئوسا احساس کرد که هدفش ضعیف شده و با سخن گفتن پسر عجیب تحلیل میرود. پس با تسلیم گفت : “من این کار را نمیکنم, من همانطور که شما میگویید عمل خواهم کرد.”
احساساتی که او نمیفهمید در درون او بیدار میشد. همانطور که این دو به هم نگاه میکردند، زوتوس وارد شد، در حالی که چهره و ظاهرش مملو از پیروزی بود. او دستانش را به سوی ایون دراز کرد، کسی که با سردی از او عقب کشید. اما زوتوس موفق شد او را در آغوش بگیرد.
او فریاد زد : “تو پسر من هستی, آپولو این را اعلام کرده است.”
احساس دشمنی تلخی در دل کرئوسا برانگیخته شد. “پسر تو؟ مادر او کیست؟”
زوتوس گیج شده بود : “من نمیدانم. من فکر میکنم که او پسر من است، اما شاید خدا او را به من داده باشد. به هر حال، او مال من است.”
ایون مادرش را پیدا می کند
به این گروه، ایون بهطور سرد از دور، زوتوس گیج اما خوشحال، کرئوسا که احساس میکرد از مردان متنفر است و نمیخواهد پسر زنی ناشناس را تحمل کند، کاهنه کهنسال، پیشگوی آپولو اضافه شد. او در دستانش دو چیز حمل میکرد که کرئوسا را با وجود مشغولیتهایش به وجد آورد و با دقت به آنها نگاه کرد. یکی چادری بود و دیگری ردای یک دوشیزه. زن مقدس به زوتوس گفت که کاهن میخواهد با او صحبت کند، و هنگامی که او رفت، کاهنه آنچه را که در دست داشت به ایون داد.
سپس گفت : “پسر عزیز, تو باید اینها را با خود ببری وقتی که به همراه پدر تازه یافتهات به آتن میروی. اینها لباسهایی هستند که من وقتی تو را پیدا کردم، در آنها پیچیده شده بودی.”
ایون فریاد زد : “اوه, مادرم حتماً آنها را دور من پیچیده است. آنها یک سرنخ برای یافتن مادرم هستند. من او را همه جا خواهم جست – از اروپا تا آسیا.”
اما کرئوسا به سوی او خزیده بود و قبل از اینکه او بتواند دوباره عقب بکشد، بازوهایش را دور گردن او انداخت و در حالی که گریه میکرد و صورتش را به او میفشرد، او را پسرم – پسرم صدا میزد.
این برای ایون خیلی زیاد بود. او فریاد زد “این زن باید دیوانه باشد,”.
کرئوسا گفت : “نه، نه, آن چادر، آن ردا، آنها مال من هستند. من تو را با آنها پوشاندم وقتی که تو را ترک کردم. ببین. آن دوستی که به تو گفتم …. آن هیچ دوستی نبود، بلکه خود من بودم. آپولو پدر تو است. آه، رویت را برنگردان. من میتوانم آن را ثابت کنم. این پوششها را باز کن.
خدا خود را آشکار می کند
من همه گلدوزیها را به تو خواهم گفت. من آنها را با این دستانم بافتم. و نگاه کن. دو مار کوچک طلایی پیدا خواهی کرد که به ردای تو متصل شدهاند. من آنها را آنجا گذاشتم.”
ایون جواهرات را پیدا کرد و از آنها به او نگاه کرد. او با شگفتی گفت: “مادرم, اما پس آیا خدای حقیقت دروغگو است؟ او گفت که من پسر زوتوس هستم. ای مادر، من ناراحتم.”
کرئوسا فریاد زد : “آپولو نگفت که تو پسر زوتوس هستی. او تو را به عنوان هدیه به او داد,” .
درخششی ناگهانی از بالا بر آن دو افتاد و آنها را به بالا نگریست. سپس تمام ناراحتی آنها در حیرت و شگفتی فراموش شد. یک شکل الهی بالای آنها ایستاده بود، زیبا و با شکوهتر از هر چیز دیگری.
آن هیبت الهی گفت :”من پالاس آتنا هستم, آپولو مرا به سوی شما فرستاده است تا به شما بگویم که ایون پسر او و تو است. او ایون را از غاری که تو او را ترک کردی به اینجا آورده است. پسر را با خود به آتن ببر، کرئوسا. او شایسته است که بر سرزمین و شهر من حکومت کند.”
سپس ناپدید شد. مادر و پسر به یکدیگر نگاه کردند، ایون با شادی کامل. اما کرئوسا؟ آیا جبران دیرهنگام آپولو برای او تمام آنچه که او تحمل کرده بود را جبران کرد؟ ما فقط میتوانیم حدس بزنیم؛ داستان چیزی نمیگوید.
برای دسترسی به اپیزود های پادکست تحوت به این لینک مراجعه فرمایید.
برای خواندن سایر داستان ها از اساطیر یونان روی این لینک کلیک نمایید.