آفرینش در اساطیر یونان

آفرینش در اساطیر یونان

Posted by:

|

On:

|

,

آفرینش در اساطیر یونان ، داستانی است از زایش جهان از دل هرج‌ومرج. در آغاز، کائوس، تاریکی بی‌کران و بی‌سامان، سرآغاز همه چیز بود. روایت ما، شکوهی شاعرانه از نظم‌یافتن کیهان از بطن آشفتگی را به تصویر می‌کشد.

برای دسترسی به پادکست تحوت به این لینک مراجعه نمایید.

جهان بر اساس اساطیر یونان چگونه پدید آمد؟

در ابتدا خائوس (کیاس یا هرج و مرج) بود، بی‌پایان و بی‌اندازه، همانند دریا، تاریک، بی‌حد و بی‌قید، وحشتناک. با اینکه این کلمات متعلق به میلتون هستند، اما با دقت بیان می‌کنند که یونانی‌ها چه چیزی را پس زمینه اولیه چیزها فرض می‌کردند. قبل از ظهور خدایان، در گذشته‌ای تاریک، در سال های بسیار دور، فقط انبوهی بی‌شکل از خائوس بود که توسط تاریکی در بر گرفته شده است. در نهایت، اما دو فرزند در این بی‌شکلی تولد یافتند که هیچکس هرگز سعی نکرد چگونگی آن را توضیح بدهد. نایت یا شب و اربوس یا تاریکی فرزندان خائوس بودند ، عمقی غیرقابل تفکیک که مرگ در آن ساکن بود. در کل جهان چیز دیگری نبود؛ همه سیاه، خالی، ساکت و بی‌انتها.

و سپس عجیب ترین عجایب اتفاق افتاد. به نحوی رازآلود، از این وحشت خالی و بی‌انتهای خلاء، بهترین از همه چیزها به وجود آمد. یک نمایشنامه‌نویس بزرگ، شاعر کمدی نویس یعنی آریستوفان، آمدنش را اینگونه توصیف می‌کند:

شب ‌سیاه بال

در آغوش اربوس تاریک و عمیق

 یک تخم‌مرغ از باد زاده شده گذاشت

و با گذشت فصل‌ها عشق برافروخت،

 دلخواه و درخشان با بالهای طلایی

آفرینش عشق

بر اساس اساطیر یونان از تاریکی و از مرگ، عشق به وجود آمد، و با تولدش، نظم و زیبایی ،گیجی کور را تغییر داد. عشق با همراهش، روز روشن، نور را ایجاد کرد. آنچه بعدا اتفاق افتاد، ایجاد زمین بود، اما این را هم، هیچکس سعی نکرد توضیح دهد. این فقط اتفاق افتاد. با آمدن عشق و نور، به نظر می‌رسید طبیعی است که زمین هم ظاهر شود. هزیود شاعر ، اولین یونانی که سعی کرد تا توضیح دهد چگونه چیزها آغاز شدند، مینویسه: “زمین زیبا بلند شد، گسترده، او که پایدارترین پایه است برای همه چیزها. و زمین زیبا ابتدا آسمان پر ستاره را زایید مساوی با خود، تا او را از همه جهات بپوشاند و برای همیشه خانه‌ای برای خدایان مبارک باشد.

در تمام این افکار درباره گذشته، هنوز هیچ تمایزی بین مکان‌ها و اشخاص ایجاد نشده بود. زمین اساس و پایه محکم بود، اما به شکلی نامعلوم شخصیت هم بود. آسمان آسمان آبی بالا بود، اما در برخی موارد مانند یک انسان عمل می‌کرد. برای مردمی که این داستان‌ها را تعریف می‌کردند، تمام کیهان با همان نوع زندگی بود که آن‌ها در خودشان می‌شناختند، پر از جان زندگی.

آن‌ها افرادی جداگانه بودند، بنابراین هر چیزی که نشانه‌های زندگی را داشت، هر چیزی که حرکت می‌کرد و تغییر می‌کرد را تجسم می‌کردند: زمین در زمستان و تابستان؛ آسمان با ستاره‌های متحرکش؛ دریای بی‌قرار و غیره. این فقط یک تجسم ضعیف بود که آن چیزی که نامعلوم و بزرگه و با حرکت خود تغییر را به دنبال می‌آورد پس زنده است.

ظهور نخستین موجودات

اما زمانی که آن‌ها داستان آمدن عشق و نور را تعریف می‌کردند، داستان‌گویان اولیه صحنه ظهور انسان را در نظر ‌گرفتند، و شروع به تجسم دقیق‌تر ‌کردند. آن‌ها به نیروهای طبیعی شکل‌های مشخص تری ‌بخشیدند. آن‌ها را به عنوان پیشگامان انسان‌ها ‌پنداشتند و به عنوان افرادی مشخص‌تر از زمین و آسمان تعریف ‌کردند در حال انجام دادن کاری که خود انسان‌ها انجام می‌دادند؛ به عنوان مثال راه رفتن و خوردن، کارهایی که زمین و آسمان به وضوح آنها را انجام نمیدادند. پس این دو تفکیک شدند.

بنا بر اساطیر یونان اولین موجوداتی که به ظاهر زندگی داشتند، فرزندان مادر زمین و پدر آسمان (گایا و اورانوس) بودند. آن‌ها هیولاها بودند. همانطور که ما اعتقاد داریم که زمین در گذشته توسط موجودات عظیم و عجیبی سکونت داشته است، یونانی‌ها هم همین اعتقاد رو داشتن. اما یونانی ها آن‌ موجودات را به عنوان مارمولک‌ها و ماموت‌های عظیم نمی‌دانستند، بلکه کمی شبیه به انسان میدیدن با اینکه غیرانسان بودند. آن‌ها دارای قدرت شکننده ی زمین‌لرزه، طوفان و آتشفشان بودند.

در داستان‌های مربوط آن‌ها، به نظر نمی‌آید که واقعاً زنده باشند، بلکه به نظر می‌آید که به دنیایی که هنوز زندگی وجود نداشت، تعلق داشته باشند، فقط نیروهای غیرقابل مقاومت داشتن که کوه‌ها را بالا می‌برند و دریاها را خالی می‌کنند. به نظر می‌آید یونانی‌ها چنین احساسی داشته‌اند، زیرا در داستان‌هایشان، اگرچه این موجودات را به عنوان موجودات زنده نشان می‌دهند، آن‌ها را متفاوت از هر نوع زندگی‌ای که انسان می‌شناخت توصیف می‌کنند.

ظهور هیولاها در اساطیر یونان

سه تای این هیولاها، بی‌نهایت بزرگ و عجیب، هر کدام صد دست و پنجاه سر داشتند. به سه تای دیگر نام سیکلوپس (چشم چرخ) داده شد، زیرا هر کدام تنها یک چشم بزرگ داشتند، مانند چرخ، در وسط پیشانی. سیکلوپها همچنین بسیار عظیم بودند، بسیار بلند مانند کوه‌های بزرگ با قدرت هایی ویرانگر. آخرین موجودات تایتان‌ها بودند. که به هیچ وجه در اندازه و قدرت با سایرین کمتر نبودند، اما آن‌قدر ویرانگر نبودند. برخی از آن‌ها حتی نیکوکار بودند. یکی از تایتان ها، بعد از آنکه انسان‌ها آفریده شدند، آن‌ها را از نابودی نجات داد.

منطقی بود که این موجودات وحشتناک را به عنوان فرزندان مادر زمین تصور میکردند، که از اعماق‌ تاریک او زاییده شده بودند زمانی که جهان جوان بود. اما عجیب است که آن‌ها همچنین فرزندان آسمان نیز بودند. با این حال، این چیزی بود که یونانی‌ها گفتند، و آن‌ها آسمان را به عنوان پدری بسیار ضعیف تصویر کردند. او از این موجودات با صد دست و پنجاه سر نفرت داشت ، هر چند که فرزندانش بودند، و هرگاه که به دنیا می‌آمدند، آنها را در یک مکان مخفی داخل زمین زندانی می‌کرد.

زمین، از خشم  از این بدرفتاری با فرزندانش، خواستار کمکشان شد. تنها یکی از آن‌ها جسارت کافی را داشت به نام تایتان کرونوس. او در کمین پدرش ماند تا اینکه بدترین زخم‌ها به او وارد کرد. جاینت ها، چهارمین نژاد هیولاها، از خون اورانوس یا آسمان پدر برخاستند. از همین خون، ایرینیس‌ها یا الهه های انتقام هم متولد شدند. وظیفه آن‌ها پیگیری و مجازات گناهکاران بود. ایرینیس‌ها “کسانی که در تاریکی راه می‌روند” نامیده می‌شدند، و بسیار وحشتناک بودند، با موهایی که از مارهای خمیده و چشمانی که اشک خونین می‌ریختند. سایر هیولاها در نهایت از زمین رانده شدند، اما ایرینیس‌ها نه. تا زمانی که گناه در جهان وجود داشت، نمی‌توانستند محو شوند.

سلطنت کرونوس

در اساطیر یونان از آن زمان تا سده‌های بی‌شماری، کرونوس، یا به زبان رومیان ساتورن ، سلطان جهان بود، با ملکه خواهرش، رئا. در نهایت، یکی از فرزندان آن‌ها، سلطان آینده‌ آسمان و زمین، که در یونانی زئوس و در لاتینی ‌ژوپیتر نامیده شده است، بر او شورش آورد.

 زئوس علت موجهی برای این کار داشت، زیرا کرونوس فهمیده بود که یکی   از فرزندانش مقدر بوده که روزی او را سرنگون کند پس با خود اندیشید که با قورت دادن آن‌ها پیش بینی آینده را از بین ببرد. اما وقتی که رئا زئوس را، که ششمین فرزندش بود، به دنیا آورد، موفق شد او را به طور مخفیانه به کرت منتقل کند و به ای اون بچه به شوهرش یک سنگ بزرگ تحویل داد که آن را با  پارچه‌ای پوشانده بود. کرونوس هم که فکر کرد این همان کودک است آن را بلعید.

 بعداً، زئوس وقتی بزرگ شد، با کمک مادربزرگش، زمین، پدرش را مجبور کرد که آن سنگ را به همراه پنج فرزند قبلی آزاد کند، و آن سنگ در دلفی قرار گرفت، جایی که قرن‌ها بعد، یک مسافر بزرگ به نام پائوسانیاس گزارش داد که آن را در حدود ۱۸۰ میلادی دید: “یک سنگی نه خیلی بزرگ که کشیشان دلفی هر روز آن را با روغن تطهیر میکردند.

در پی این، جنگی وحشتناک بین کرونوس، با کمک برادران تایتان‌اش، و زئوس با پنج برادر و خواهرش رخ داد – یک جنگ که تقریباً جهان را ویران کرد.

صدای وحشتناکی دریای بی‌کران را آشفته کرد.

تمام زمین فریادی بزرگ سر داد.

آسمان گسترده، متزلزل، زخمهای فراوانی داشت.

المپ از ابتدای پیدایشش، زیر حمله خدایان جاودان پیچید و لرزه بر تارتاروس سیاه چنگ زد.

پیروزی خدایان المپ

تیتان‌ها شکست خوردند، یک بخش به این دلیل که زئوس هیولای صد دست و پنجاه سر را که در زندان بودند رها کرد و آنها با سلاح‌های غیرقابل مقاومتشان یعنی صاعقه، رعد و زمین‌لرزه ، برای زئوس جنگیدند، و همچنین به این دلیل که یکی از پسران یاپتوس تایتان ، که نامش پرومتئوس بود و بسیار هم دانا بود، طرف زئوس را گرفت.

زئوس دشمنان خود که شکست خورده بودند را به شدت مجازات کرد. آن‌ها در زنجیرهای تلخ زیر زمین در بند شدند، در همان اندازه زیرزمین که آسمان بالای زمین است، چنانکه تارتاروس نیز به همان اندازه پایین از زمین قرار دارد. نه روز و نه شب یک سنگ آهنی طول می کشید تا از آسمان به زمین برسد. و بعد دوباره نه روز و شب تا به تارتاروس.

برادر پرومتئوس، اطلس، سرنوشتی همچنان بدتر را تحمل کرد. او به تحمل نیروی ظالمانه دنیا و گنبد آسمان بر دوش خود محکوم شد. بر شانه‌های او ستون بزرگ که زمین و آسمان را از هم جدا نگه می‌دارد قرار گرفت، باری که تحمل آن ساده نیست.

با تحمل این بار، او همیشه در مقابل مکانی که در ابر و تاریکی پوشیده است، ایستاده است، جایی که شب و روز به هم نزدیک می‌شوند و یکدیگر را سلام می‌کنند. این مکان هرگز همزمان شب و روز را نمی‌پذیرد، بلکه همیشه یکی از آنها، هنگام جدایی، زمین را بازدید می‌کند، و دیگری  منتظر ساعت رفتنش است، یکی با نور برای آنهایی که بر روی زمین هستند، و دیگری با داشتن خواب یعنی برادر مرگ.

ظهور تایفون در اساطیر یونان

حتی بعد از اینکه تایتان‌ها شکست خوردند، زئوس کاملاً پیروز نشد. زمین آخرین و ترسناک‌ترین فرزند خود را به دنیا آورد، یک موجود ترسناک‌تر از هر کسی که پیش از او بوده است. اسم او تایفون بود.

یک هیولای هولناک با صد سر، به مقابله با همه خدایان برخاست

. مرگ از دهان هولناکش سوت زد، چشمانش برافروخته آتش می‌زدند.

اما زئوس اکنون کنترل رعد و برق را در دست خود داشت. آن‌ها سلاح‌های او شده بودند، که هیچکس دیگری از آن استفاده نمی‌کرد. او تایفون را با ضربه‌ای که هرگز آرام نداشت، رعدی با نفسی از آتش، سرنگون کرد

. آتش در قلبش زبانه کشید.

 قدرتش به خاکستر تبدیل شد.

 و اکنون او به عنوان یک موجود بی‌اهمیت در کنار آتنا دراز کشیده است،

جایی که گاهی اوقات رودخانه‌های قرمز و داغ منفجر می‌شوند،

با آرواره های خشن در زمین‌های صاف سیسیل ، که با میوه هایش دوست داشتنی ست

 و این همان خشم تایفون است که جوشیده و می‌پراکند، پرتاب‌های آتشین او

بعداً، یک بار دیگر تلاشی برای سرنگونی زئوس انجام شد: این بار جاینت‌ها شورش کردند. اما تا این زمان، خدایان بسیار قوی شده بودند و همچنین توسط هرکول، یکی از فرزندان زئوس، کمک شده بودند. جاینت‌ها شکست خوردند و به تارتاروس افکنده شدند؛ و پیروزی نیروهای درخشان آسمان بر نیروهای وحشی زمین کامل شد. از آن زمان به بعد، زئوس و برادران و خواهرانش حکمرانی می‌کردند، حکمرانان بدون اختلاف.

تا این لحظه از اساطیر یونان هنوز هیچ انسانی وجود نداشت؛ اما جهان، که اکنون از هیولاها پاک شده بود، آماده بود برای بشر. این یک مکان بود که مردم می‌توانستند در آن تا حدی به راحتی و امنیت زندگی کنند، بدون اینکه بترسند از ظهور ناگهانی یک تایتان یا یک جاینت.

ساختار زمین از نگاه اساطیر یونان

در آن زمان در اساطیر یونان باور بر این بود که زمین یک دیسک گرد است که به دو بخش مساوی تقسیم شده توسط دریا، همانطور که یونانی‌ها آن را می‌نامیدند، و ما آن را دریای مدیترانه می‌شناسیم، و همچنین توسط آنچه ما دریای سیاه می‌نامیم. (یونانی‌ها ابتدا دریای سیاه را آکسین می‌نامیدند، که به معنی دریای دشمن است، و بعد، شاید وقتی که مردم با آن آشنا شدند، آن را یوکسین، دریای دوستانه، نام گذاشتند. احتمالاً این نام زیبا را به آن دادند تا آن را به طرز دلپذیری نسبت به خودشان احساس کنند.) دور زمین، رودخانه بزرگ اوشن جاری بود، هیچ وقت توسط باد یا طوفان رنجیده نشده بود.

در سواحل دور اوشن، مردمی اسرارآمیز زندگی می‌کردند، که کمتر کسی بر روی زمین راهی به سوی آن‌ها پیدا می‌کرد. سیمری‌ها در آنجا زندگی می‌کردند (سیمری یا کیمری کوچ نشینانی از تبار ایرانی بودند)، اما آیا شرق، غرب، شمال یا جنوب بود، هیچکس نمی‌دانست. این سرزمین ابرپوشیده و مه آلود بود، جایی که نور روز هرگز در آن دیده نمی‌شد؛ جایی که خورشید درخشان خود را هرگز با شکوه خود نمی‌نگریست، نه زمانی که در آسمان طلوع می‌کرد، نه زمانی که عصر از آسمان به زمین برمی گشت. شب بی‌انتها بر مردم غمگینش پهن بود.

سرزمین های خوشبخت در اساطیر یونان

به جز در این کشور ، همه کسانی که در طرف دیگر از اوشن زندگی می‌کردند، بسیار خوشبخت بودند. در شمال در فاصله ای دور، به قدری دور که در پشت باد شمال بود، سرزمینی خوشبخت وجود داشت که هایپربورآ‌ها در آنجا زندگی می‌کردند. تنها چند تن از قهرمانان بزرگ، آن را دیده بودند. هیچکس نه با کشتی و نه پیاده راهی به محل هایپربورآ‌ها پیدا نمی‌کرد.

 اما میوز ها زیاد از آن‌جا دور نبودند. آنجا جا رقص دختران وجود داشت و ندای روشن و نوای چنگ می‌درخشید در کنار نواهای فلوت. با برگ‌های طلایی گیسوی خود را می‌بندیدند و با شادی شام می‌خوردند. در آن نژاد مقدس، بیماری و پیری مرگبار هیچ وجود نداشت. در دور دست جنوب، کشور اتیوپی‌ها وجود داشت، کسانی که تنها می‌دانیم خدایان آنها را به چنین محبتی داشتند که در تالارهایشان با آن‌ها در جشن‌های شاد شرکت می‌کردند.

دنیای پس از مرگ در اساطیر یونان

در سواحل اوشن نیز، مسکن مردگان خوشبخت بود. در آن سرزمین، برف یا زمستان یا هیچ طوفانی وجود نداشت؛ بلکه از سواحل اوشن، باد غربی به آرامی و هیجان‌آور میوزید تا جان‌های مردم را تازه کند. اینجا جایی بود که کسانی که خود را از هر گناهی پاک نگه داشتند، هنگامی که زمین را ترک می‌کردند، می‌آمدند. نعمت آنان، زندگی‌ای است که همیشه از زحمت آزاد است. دیگر نیازی به مزدوری برای غذایی که اشباع نمی‌کند، نیست. بلکه با شرافتمندان خدا زندگی می‌کنند، زندگی که در آن دیگر اشکی نیست. دور از آن جزایر مبارک، بادهای نرم دریایی نفس می‌کشند، و برگ‌های طلایی در دیگر درختان می‌درخشند، همچنین بر روی آب.

ظهور انسان در اساطیر یونان

روایت نخست

الان همه چیز برای ظهور بشر آماده بود. حتی مکان‌هایی که خوب و بد باید بعد از مرگ به آنجا بروند، ترتیب داده شده بود. وقت آن بود که مردم آفریده شوند.

 چندین گفتگو درباره اینکه این اتفاق چگونه رخ داده است وجود دارد.

در روایت اول گفته می شود که این وظیفه به پرومته، تایتانی که در جنگ با تایتان‌ها با زئوس هم‌دستی کرده بود، و به برادرش، اپیمتئوسEpimetheus، واگذار شده بود.

پرومته، که نامش به معنای پیش‌بینی است، بسیار دانا بود، حتی داناتر از خدایان، اما اپیمتئوس، که به معنای حواس پرت است، فردی بود که همیشه اولین انگیزه‌اش را دنبال می‌کرد و سپس نظر خود را تغییر می‌داد. در این مورد نیز همین کار را کرد. قبل از آنکه انسانها آفریده شوند، همه بهترین هدایا را به حیوانات داد، قدرت و سرعت و شجاعت و پر و بال و چنگال و مانند آن – تا اینکه هیچ خوبی برای انسان باقی نماند، هیچ پوشش محافظتی و هیچ خصوصیتی که آنها را با حیوانات برابر کند.

اما دیگر دیر شده بود مثل همیشه، پس متاسف شد و کمک برادر خود را خواست. به ناچار پرومته، وظیفه آفرینش را به عهده گرفت و راهی برای تبدیل انسان به برتر از حیوانات یافت. او آنها را به شکلی نجیب‌تر از حیوانات، راست قامت، مانند خدایان، پدید آورد؛ و سپس به پیش خورشید، رفت و چراغی روشن کرد و آتشی به دست آورد، یک محافظت بهتر برای نوع بشر نسبت به هر چیز دیگری مثل بال یا قدرت یا سرعت. و اکنون، با اینکه ناتوان و کوتاه مدت است، بشر آتش داغ دارد و از طریق آن بسیاری صنایع یاد می‌گیرد.

روایت دوم

بر اساس روایت دوم در اساطیر یونان ، خود خدایان انسان ها را آفریدند. آنها ابتدا نسل طلایی را خلق کردند. این‌ها، اگرچه فانی بودند اما مانند خدایان زندگی می‌کردند بدون اندوه، دور از کار و درد. زمین به تنهایی میوه به اندازه کافی می‌داد. پس آنها ثروتمند در اموال بودند و عزیز خدایان. وقتی قبر ایشان را پوشاند، آنها روح‌های پاکی شدند، نیکوکار، نگهبانان بشریت.

در این گزارش از آفرینش، خدایان به نظر می‌رسید که تمایل به آزمایش انواع فلزات داشتند و به نحو عجیبی، از عالی به خوب و از خوب به بد پیش می‌رفتند. وقتی طلا را آزمایش کردند، به سراغ نقره رفتند. این نسل دوم از نقره نسبت به اولین نسل بسیار پست‌تر بودند. آنها به اندازه‌ی کافی هوش نداشتند که از صدمه زدن به یکدیگر جلوگیری کنند. آنها نیز گذشتند، اما برخلاف نسل طلایی، روح‌هایشان پس از آن زنده نماندند.

 نسل بعدی از برنج بودند. آنها مردان ترسناکی بودند، بسیار قدرتمند، و عاشق جنگ و خشونت به گونه‌ای که توسط دست خودشان کاملاً نابود شدند. با این حال، این همه به نیکی بود، زیرا پس از آن‌ها نسلی باشکوه از قهرمانان خداوندی آمدند که جنگ‌های شکوهمندی کردند و به ماجراهای بزرگی رفتند که انسان‌ها در طول تمام اعصار از آنها حرف زده و درباره آنها آواز خوانده‌اند. آنها در نهایت به جزایر بهشتی رفتند، جایی که برای همیشه در خوشی کامل زندگی می‌کنند.

نسل آهنین در اساطیر یونان

پنجمین نسل، نسل آهنی است که اکنون بر زمین است. آنها در زمان‌های شرور زندگی می‌کنند و طبیعت آنها نیز بسیار شرارت دارد، به طوری که همیشه دچار زحمت و اندوه است. هر چه نسل‌ها می‌گذرند، بدتر می‌شوند؛ پسران همیشه از پدران خود پست‌تر هستند.

 زمانی خواهد رسید که آنها به اندازه‌ی کافی پلید شده‌اند که قدرت را پرستش کنند؛ قدرت به نظر آنها درست خواهد بود و احترام به نیکی ها به پایان خواهد رسید. در آخر، زمانی خواهد رسید که دیگر هیچ کس از نادرستی عصبانی نخواهد شد یا در حضور فلاکت احساس شرم نخواهد کرد، زئوس هم آنها را نابود خواهد کرد. اما حتی آن‌وقت هم، اگر تنها مردم عادی برخیزند و حاکمانی که بر آنها ستم می‌کنند را پایین بیاورند، ممکن است اتفاقی رخ دهد.

این دو داستان آفرینش، – داستان پنج دوره و داستان پرومته و اپیمتئوس، – گرچه متفاوتند، اما در یک نکته اشتراک دارند. به مدت زمان زیادی، مطمئناً در طول عصر طلایی خوشبخت، تنها مردان بر روی زمین بودند؛ و زنان وجود نداشتند. زئوس این زنان را بعدها، در خشم خود از پرومته به خاطر اهمیت دادن زیاد به مردم، آفرید. پرومتهس نه تنها آتش را برای مردم دزدیده بود، بلکه ترتیبی داده بود که آنها بخش بهتری از هر حیوانی که قربانی می‌شد را دریافت کنند و خدایان بخش بدتر را.

فریب زئوس

جریان از این قراره که او یک گاو بزرگ را کشت و قسمت‌های خوش‌خوراک را در پوست پنهان کرد و با اندام‌های داخلی بیشتر آنها را مخفی کرد. در کنار این بشقاب ، بشقاب دیگر از تمام استخوان‌ها را قرار داد اما با مهارت تزئین کرد و با چربی درخشان پوشاند، و به زئوس گفت بین آن‌ها انتخاب کند. زئوس چربی سفید را برداشت و عصبانی شد وقتی استخوان‌ها را زیر آن به صورت بدقواره و حیله‌گرانه دید. اما او انتخاب خود را انجام داده بود و باید به آن پایبند می‌ماند. پس از آن تنها چربی و استخوان‌ها برای خدایان بر روی محراب هایشان سوزانده می‌شدند. و مردم گوشت خوب را برای خود نگه می داشتند.

اما پدر بشر و خدایان کسی نبود که این نوع برخورد را تحمل کند. او قسم خورده بود که انتقام خواهد گرفت، ابتدا از انسانها و سپس از دوست بشر.

او یک شرارت بزرگ برای بشر آفرید، چیزی شیرین و دلنشین برای دیدن، شبیه یک دختر خجالتی، و تمام خدایان هدایایی به او اهدا کردند، لباس‌های نقره‌ای و روسری گلدار که حیرت برانگیز بود، و تاج گلهای درخشان و تاجی از طلا که زیبایی از آن برمی‌آید. به دلیل هدایا که به او دادند، او را پاندورا نامیدند، که به معنای “هدیه همه” است.

وقتی این فاجعه زیبا ساخته شد، زئوس او را بیرون آورد و تعجب خدایان و بشران را بر انگیخت. از او یعنی اولین زن، نسل زنان آمد، که برای مردان شرارتی هستند، با طبیعتی که شرارت می‌کند. داستان دیگری درباره پاندورا این است که منشأ همه بدبختی نه طبیعت بدش بلکه فقط کنجکاوی او بود. خدایان یک جعبه را به او داده بودند که هرکسی یک بلا در آن گذاشته بود، و او را از باز کردن آن منع کرده بودند.

کنجکاوی پاندورا

بنا بر گفته در اساطیر یونان آن زن را به اپیمتئوس فرستادند، که او را با خوشحالی پذیرفته بود، اگرچه پرومته به او هشدار داده بود که هیچ وقت چیزی از زئوس قبول نکند. او آن زن را پذیرفت و بعداً وقتی آن چیز خطرناک، یک زن، از آن او شد، فهمید که چقدر نصیحت برادرش خوب بوده است. زیرا پاندورا، مانند تمام زنان، با کنجکاوی زنده‌ بود.

او باید بداند چه چیزی در جعبه است. پس یک روز درپوش را برداشت و بی‌شماری طاعون، غم و تباهی برای بشران بیرون آمد. پاندورا به وحشت درپوش را بست، اما دیگر دیر شده بود. در آخرین لحظه یک چیز خوب نیز بیرون آمد و آن امید بود. این تنها خوبی بود که جعبه در بین بسیاری از بدیها وجود داشت و تا به امروز تسلی تنهای بشر در بدبختی است. بنابراین انسان‌ها فهمیدند که امکان ندارد از زئوس برتری یافته یا او را فریب دهند. پرومتئوس هوشمند و مهربان نیز آن را فهمید.

وقتی زئوس مردان را با دادن زنان به آنها مجازات کرد، توجه خود را به گناهکار بزرگ معطوف کرد. حاکم جدید خدایان به پرومتئوس برای کمکی که در غلبه بر سایر تایتان‌ها کرده بود بدهکار بود، اما او بدهی‌اش را فراموش کرد. زئوس خدمتکاران خود، نیرو و خشونت را فرستاد، پرومتئوس را گرفتند و به کوه‌های قفقاز بردند، جایی که او را با زنجیره‌های آهنی که هیچکس نمی‌تواند آن ها را بشکند به یک صخره بلند و تیز بستند ، و به او گفتند،

باشد که برای همیشه حال غیر قابل تحمل تو را زمین گیر کند

و کسی که بتواند تو را آزاد کند هرگز زاده نشده

این میوه ایست که از راههای بشر دوستانه ات بدست آورده ای

به عنوان یک خدا از خشم خدایان نترسیدی

اما افتخاری که به انسان‌ها دادی، لایق آنها نبود

. و بنابراین باید این صخره غم‌انگیز را نگهبانی کنی

 هیچ استراحتی، هیچ خوابی، هیچ لحظه‌ای آرامش نخواهی داشت

. ناله‌ها صحبت تو خواهد بود، شکایت تنها کلمات تو.

ایستادگی پرومتئوس

دلیل این شکنجه این نبود که فقط پرومتئوس را مجازات کند، بلکه این بود که او را مجبور به فاش کردن رازی بسیار مهم برای پادشاه الیمپوس کند. زئوس می‌دانست که سرنوشت، که همه چیز را محقق میکند، مقرر کرده که روزی پسری متولد شود که زئوس را از تختش سلطنت برکشد و خدایان را از خانه‌ی آسمانیشان بیرون کند، اما تنها پرومتئوس می‌دانست که مادر این پسر که خواهد بود. وقتی او با درد و رنج بر روی صخره بسته شده بود، زئوس فرستاده خود، هرمس، را برای فرمان دادن به او برای فاش کردن راز فرستاد. پرومتئوس در جواب به او گفت: “برو و موج دریا را متقاعد کن تا موج برندارد. تو مرا به آسانی بیشتر متقاعد نخواهی کرد.”

هرمس به او هشدار داد که اگر به سکوت آزارد هنده‌اش ادامه دهد، هنوز هم چیزهای بسیار وحشتناک‌تری هست که باید تحمل کند. یک عقاب باخون می‌آید، یک میهمان ناخوانده به جشن شما. تمام روز بدنت را به پاره‌ میکند، و با خشم کبدت را میخورد.

اما هیچ چیز، هیچ تهدید، هیچ شکنجه‌ای نمی‌توانست پرومتئوس را شکست دهد. بدنش می‌توانست محبوس باشد اما روحش آزاد بود. او از تسلیم شدن به ظلم و ستم امتناع کرد. او می‌دانست که به خوبی به زئوس خدمت کرده و در همدردی با انسان‌ها در حل ناتوانی‌شان، صحیح برخورد کرده‌است. پس رنجش کاملاً بی‌انصافی بود، و او تسلیم آن قدرت وحشتناک نخواهد شد، و مهم نیست هزینه آن چقدر باشد.

گفتگوی پرومتئوس با هرمس

او به هرمس گفت: “هیچ نیرویی نمی‌تواند سخنانم را وادار به گفتن کند. پس اجازه بده زئوس مهره‌های درخشان خود را پرتاب کند، و با بال‌های سفید برف، با صدای طوفان و زلزله، دنیای متزلزل را مختل کند. هیچ‌کدام از اینها نمی‌توانند اراده‌ام را خم کنند.”

هرمس، فریاد زد: چرا؟ این‌ها دیوانگی هایی هستند که ممکن است از مردمان دیوانه بشنوی، و او را ترک کرد تا آنچه را که باید تحمل می‌کرد، تحمل کند. ما می‌دانیم که بعدها او رها شد، اما چرا و چگونه به طور روشن در هیچ جایی گفته نشده است.

یک داستان عجیب وجود دارد که سانتور، خیرون، گرچه جاودانه بود، بجای او مرگ را ‌پذیرفت و اجازه داد تا این کار انجام شود. وقتی هرمس در حال تشویق پرومتئوس بود که به زئوس تسلیم شود، از این موضوع صحبت کرد، اما به گونه‌ای که این عمل فداکارانه بی‌بدیل به نظر برسد: به دنبال پایان این درد نباش تا زمانی که یک خداوند به خواستهٔ خود برای تو عذاب کشد، که درد تو را بپذیرد و به جای تو به مکانی که خورشید به تاریکی تبدیل می‌شود، عمق‌های تاریک مرگ، نزول نماید.

اما خیرون واقعاً این کار را انجام داد و زئوس به نظر می‌آید که او را به عنوان جایگزین پذیرفت. همچنین به ما گفته شده است که هرکول، عقاب را کشت و پرومتئوس را از بند‌هایش آزاد کرد، و زئوس مایل به انجام این کار بود. اما چرا زئوس نظر خود را تغییر داد و آیا پرومتئوس وقتی آزاد شد راز را فاش کرد، ما نمی‌دانیم. یک چیز، با این حال، قطعی است: به هر نحوی که این دو دوباره با هم مصالحه کردند، پرومتئوس کسی نبود که تسلیم شود. نام او در تمام قرون، از روزهای یونانی تا امروز، به عنوان نام برجسته‌ای از شورش بزرگ در برابر بی‌انصافی و اقتدار قدرت بوده است.

داستانی دیگر از آفرینش در اساطیر یونان

 در داستان پنج دوره، مردان از دوره آهن نازل شده‌اند. در داستان پرومتئوس، نامعلوم است که آیا مردانی که او از نابودی آنها را نجات داد، از آن نسل هستند یا از نسل برنزی. آتش برای یکی به همان اندازه دیگری نیز لازم بود. در داستان سوم، مردان از نسل سنگ نازل شده‌اند. این داستان با طوفان آغاز می‌شود. در سراسر زمین، مردم به قدری شرور شدند که در نهایت زئوس تصمیم گرفت آنها را نابود کند.

او تصمیم گرفت تندباد و طوفان را در سراسر زمین به هم بیامیزد و انسان فانی را به پایان برساند. او طوفان را فرستاد. او برادر خود، خدای دریا، را خواند تا به او کمک کند، و با هم، با بارانهای سیل آسا از آسمان و رودخانه‌هایی که بر روی زمین رها شده بودند، زمین را غرق کردند.  قدرت آب زمین تاریک را مغلوب کرد تا بالای قله‌های بلندترین کوهستان‌ها.

 تنها پارناسوس کامل زیر آب فرو نرفت، و قطعه‌ی خشکی در بالای آن موجب شد که بشر از نابودی نجات پیدا کند. پس از آنکه به مدت نه روز و نه شب باران بارید، یک صندوق چوبی بزرگ به آن مکان می‌رسید، اما در داخل آن دو انسان زنده، یک مرد و یک زن بودند. آنها دوکالیون و پیرا بودند – پسر پرومتئوس و دختر برادرش، یعنی دختر اپیمتئوس و پاندورا.

جهان پس از طوفان

پرومتئوس، معقول‌ترین افراد در تمام جهان در اساطیر یونان بود، به همین خاطر توانسته بود خانواده خود را محافظت کند. او می‌دانست که طوفان خواهد آمد، و به پسرش دستور داده بود که صندوقی بسازد، آن را با مواد غذایی مملو کند، و با همسرش در آن سوار شود.

خوشبختانه، زئوس ناراحت نشد، زیرا این دو نیکوکار، پرستار خدایان بودند. وقتی صندوق به زمین رسید و آنها از آن خارج شدند، هیچ نشانه‌ای از زندگی دیده نمی شد، فقط یک بیابان وحشی از آب‌ بود. زئوس بر آنها رحم کرد و به آرامی دریا و رودخانه‌ها به عقب کشیده شدند و زمین دوباره خشک شد.

 پیرا و دوکالیون از پارناسوس پایین آمدند، تنها موجودات زنده در دنیای مرده. آنها یک معبد پیدا کردند که پوشیده از خزه و لجن بود، اما کاملاً ویرانه نشده بود، و در آنجا برای نجات خود شکرگزاری کردند و برای کمک در تنهایی وحشتناکشان دعا کردند.

 آنها صدایی شنیدند. “سر خود را بپوشانید و پشت سرتان استخوان‌های مادرتان را پرتاب کنید.” این دستور، آنها را ترساند. پیرا گفت: “ما به چنین کاری جرات نمی‌آوریم.” دوکالیون مجبور شد با او موافقت کند که او درست بود، اما سعی کرد فکر کند که چه چیز ممکن است پشت این کلمات باشد و ناگهان معنای آنها را فهمید. “زمین مادر همه است” به همسرش گفت. “استخوان‌های او سنگ‌ها هستند.

این‌ها را می‌توانیم پشت سر بیندازیم بدون اینکه خطا کنیم.” پس این‌کار را کردند، و هنگامی که سنگ‌ها می‌افتادند، شکل انسان می‌گرفتند. آنها به مردم سنگی خوانده می‌شدند، و آنها نژادی سخت و پایدار بودند، همانطور که می‌توان انتظار داشت. و در واقع، همانطور که به این خصائص نیاز داشتند تا زمین را از ویرانی‌های باقی‌مانده از طوفان نجات دهند.

برای آشنا شدن با ایزدان به مقاله خدایان در اساطیر یونان مراجعه کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *