کوپیدو

داستان کوپیدو (Cupido) و سایکی (Psyche)

Posted by:

|

On:

|

,

داستان کوپیدو و سایکی فقط توسط اپولیوس، نویسنده لاتین قرن دوم میلادی، گفته شده است. بنابراین، نام‌های لاتین خدایان استفاده شده‌اند. این داستان به زیبایی به سبک اوید گفته شده است. نویسنده از آنچه که می‌نویسد لذت می‌برد اما به هیچ‌کدام از اینها اعتقاد ندارد.

روزی روزگاری

روزگاری پادشاهی بود که سه دختر داشت، همهٔ آن‌ها دخترانی زیبا بودند، اما کوچکترینشان یعنی پسوخه، به قدری زیبا بود که در کنار خواهرانش مثل الهه ای به نظر می‌رسید در مقایسه با مردم معمولی. شهرت زیبایی بی‌بدیلش در سراسر زمین پخش شد و مردان از شهر های مختلف به دیدن این دختر زیبا می‌رفتند تا زیبایی او را تحسین کنند و خدمتگذار او باشند چرا که فکر میکردند او به واقع یکی از جاودانگان است .

آن‌ها حتی می‌گفتند که ونوس هم نمی‌تواند با این زن در زیبایی رقابت کند. هر روز تعداد زیارتگران این دختر افزوده میشد تا اینکه دیگر کسی به ونوس فکر نمی‌کرد و معابدش مورد غفلت واقع شدند؛ محل‌های مقدسش زشت و کثیف از خاک سرد بودند؛ شهرهای مورد علاقه‌اش ترک شدند و در حال فروپاشی بودند. تمام افتخاراتی که زمانی به او تعلق داشت، حالا به یک دختر ساده داده می‌شد که فانی بود و روزی میمرد.

می‌توان حدس که الهه این رفتار را تحمل نمی‌کند. همواره هنگامی که در مشکل بود، به پسرش رجوع می‌کرد، پسر بال‌دار زیبا که برخی او را کوپیدو و برخی دیگر عشق می‌نامیدند، که در برابر تیرهایش کسی نمیتوانست مقاومت کند، چه در بهشت و چه در زمین.

او خواسته خود را به پسرش گفت و جوان نیز همواره آماده بود تا خواسته‌های الهه را اجرا کند. الهه به او گفت : “از قدرت خود استفاده کن و این زن را معشوقه مردی کن که وحشتناک و بدترین مخلوق در کل جهان است.” و بدون شک او این کار را میکرد اگر ونوس اول به او پسوخه را نشان نمی‌داد، چرا که الهه به دلیل خشم زیادش از حسادت، فکرش را هم نمیکرد زیبایی پسوخه چه قلب هایی را که نمیتوانست تصاحب کند حتی قلب خود خدای عشق را.

دیدار کوپیدو با پسوخه

هنگامی که کوپیدو دختر را دید، انگار یکی از تیرهای خود را به قلب خودش شلیک کرده بود اما چیزی به مادرش نگفت، در واقع قدرتی برای گفتن نداشت، و ونوس با اطمینان پسر را ترک کرد به خیال اینکه او پسوخه را به بدبخت خواهد کرد. اما اتفاقی که رخ داد، ان چیزی نبود که انتظارش را داشت. پسوخه عاشق یک حیوان وحشتناک نشد، در واقع عاشق هیچ کس نشد.

اما عجیب تر از آن اینکه هیچکس نیز عاشق دختر نمیشد. مردم به زیارت او می آمدند تا ببینند و تعجب کنند و پرستش کنند – و سپس به سوی خانه خود برگشته و در دیار خود با کسی دیگر ازدواج کنند. هر دو خواهرش، با وجود پست تر بودن نسبت به پسوخه، هر کدام با پادشاهی به صورت با شکوه ازدواج کردند.

 پسوخه، زیباترین دختران، غمگین و تنها نشست و تنها تحسین شد و هرگز کسی عاشق او نشد. به نظر می‌رسید که هیچ مردی او را نمی‌خواست. این بدون شک، -بسیار نگران‌کننده برای والدینش بود. پدرش در نهایت به یکی از معابد آپولو سفر کرد تا از او مشورت بگیرد که چطور می‌تواند برای او شوهری خوب پیدا کند. خدا به او پاسخ داد، اما کلماتش وحشتناک بودند.

کوپیدو زودتر به آپولو داستان کامل را گفته بود و از او کمک خواسته بود. به همین ترتیب آپولو گفت که پسوخه، پوشیده از غمگین‌ترین لباس‌ها، باید در قله یک تپه سنگی قرار داده شود و تنها گذاشته شود تا در آنجا شوهری که برایش مقدر شده، یک مار بالدار ترسناک، قدرتمندتر از خود خدایان، به سراغش خواهد آمد و او را همسر خود می‌کند.

خانواده داغدار

می‌توان تصور کرد که چه مصیبتی با خبری که پدر پسوخه با خود برگرداند همه را در بر گرفت. آن‌ها دختر را مانند مراسم تدفینش پوشانده و با غمگین‌ی زیاد به تپه رسانیدند، غمگین تر از حالتی که به سوی قبر او می‌رفتند. اما خود پسوخه شجاعتش را حفظ کرد و گفت : “شما باید قبلتر برای من گریه می‌کردید، به دلیل زیبایی که بر من آمده و حسادت بهشتیان را برانگیخته. حال بروید، و بدانید که خوشحالم که این موضوع بالاخره پایان آمده است.”

آن‌ها با اندوه رفتند در حالیکه آن زیبای درمانده را با سرنوشتش تنها می‌گذاشتند و خود را در کاخشان محبوس کردند تا برای او تمام عمر سوگواری کنند.

در قله تپه بلند در تاریکی، پسوخه نشست، منتظر چیزی که نمی‌دانست تا چه حد ترسناک است. در آنجا، در حالی که گریه می‌کرد و میلرزید، یک نسیم نرم در سکوت بر او وزید، نفس نرم و دلپذیر زفیر، شیرین‌ترین و ملایم‌ترین بادها.

دختر احساس کرد که نسیم او را بالا می‌برد. او در حالی که از تپه سنگی روان می‌شد و پایین می‌آمد، روی مرتع چمنزار نرم و خوشبو از گلها قرار گرفت. آنجا آرام بود، همه مشکلاتش او را ترک کردند و دختر خوابید. بعد از مدتی او در کنار یک رودخانه درخشان بیدار شد که در کنار آن یک عمارت شکیل و زیبا بود، گویی برای خدایی ساخته شده بود، با ستون‌هایی از طلا و دیوارهای نقره‌ای و کف‌هایی که با سنگ‌های گران‌بها نقش‌بندی شده بودند.

آنجا بسیار ساکت بود؛ به نظر می‌رسید که آنجا جایی متروک است. پسوخه به سمت آن عمارت نزدیک شد، در حالیکه از دیدن چنین فراوانی و زیبایی حیرت‌زده شد. زمانی که بر آستانه در مکث کرد، صداهایی به گوشش رسیدند. هیچ کسی را نمی‌دید، اما کلماتی که گفته شدند به وضوح به او می‌رسید.

سایکی وارد قلعه کوپیدو می شود

به او گفته شد خانه برای اوست. پس باید بدون ترس وارد شود و خود را شسته و تازه کند. سپس یک میز غذا برای او فراهم خواهد شد. صداها گفتند: “ما خدمتکاران شما هستیم آماده هر کاری که شما بخواهید.”

حمام، بهترین و غذاها لذیذترین هایی بودند که تا به حال تجربه کرده بود. در حالی که در حال شام خوردن بود، موسیقی شیرین اطرافش شروع به نواختن شد: به نظر می‌رسید که یک گروه بزرگ با یک چنگ آواز می‌خوانند، اما او فقط می‌شنید ولی آنها را نمی‌دید. در طول روز، به جز همراهی عجیب صداها، هیچکسی در آن عمارت به جز او نبود اما به نحوی غیر قابل توضیحی مطمئن بود که با فرا رسیدن شب شوهرش با او خواهد بود و همینطور هم شد.

شب وقتی احساس کرد که او در کنارش است و صدای نرم و آرام شوهرش را در گوشش شنید، همه ترس‌هایش از بین رفت. بدون اینکه او را ببیند، می‌دانست که اینجا هیچ هیولای ترسناک نیست، بلکه عاشقی بود که همیشه آرزوی آن را داشت.

این همراهی نیمه کاره نمی‌توانست او را کاملاً راضی کند؛ با این حال او خوشحال بود و زمان به سرعت گذشت. یک شب، با این حال، شوهر عزیز اما نامرئی‌اش با او با جدیت صحبت کرد و او را از خطری که به شکل دو خواهرش نزدیک می‌شود، هشدار داد.  شوهرش گفت : “آن‌ها به تپه‌ای که در آن ناپدید شدی، برای گریه برای تو می‌آیند اما نباید اجازه دهی تا تو را ببینند، زیرا که اگر این کار را بکنی، غم بزرگی را بر من و نابودی را برای خودت به دنبال خواهی داشت.”

نا آرامی های سایکی (پسوخه)

پسوخه به او قول داد که این کار را نخواهد کرد، اما تمام روز بعد را در گریه سپری کرد، به خاطر گریه خواهرانش و اینکه او ناتوان بود از تسلیت دادن به آنها. زمانی که که شوهرش آمد هم در حال گریه بود و حتی ارامش‌های او نمی‌توانست آن را متوقف کند.

 سرانجام شوهر نامرئی با اندوه به خواسته پسوخه تسلیم شد. “آنچه را می‌خواهی بکن اما تو داری به نابودی خود می‌رسی.” سپس به او با جدیت هشدار داد که به وسیله هیچکس ترغیب نشود تا سعی کند او را ببیند، چرا که دیدن شوهر به قیمت جدایی ابدی از او خواهد بود.

پسوخه قول داد که هرگز چنین کاری نخواهد کرد. او صد بار مرگ انتخاب را می‌کند تا بدون او زندگی کند. سپس گفت : “اما به من این خوشحالی را بده که خواهرانم را ببینم.” پس شوهر با اندوه به او قول داد که چنین خواهد کرد.

اولین ملاقات خواهران

روز بعد، دو خواهر، توسط باد زفیر از کوه پایین آمدند. پسوخه شادمان و هیجان‌زده منتظر آن‌ها بود. زمانی طول کشید تا سه نفر بتوانند با یکدیگر صحبت کنند؛ شادی‌شان بیش از حد زیاد بود که به جز با گریه و درآغوش گرفتن بیان شود. اما وقتی که در نهایت به کاخ وارد شدند، خواهران بزرگتر ثروت‌ شوهر پسوخه را دیدند؛ و  بر سر میز بزرگ شام خوردند و موسیقی شگفت‌انگیز را شنیدند، و این حسادت آن‌ها را برانگیخت و کنجکاو شدند که ارباب و مالک این عمارت عظیم و شوهر خواهرشان چه کسی است.

اما پسوخه وفادار ماند؛ او تنها به آن‌ها گفت که شوهرش یک جوان است و در حال حاضر در یک سفر است. سپس دست‌هایشان را با طلا و جواهر پر کرد، و زفیر آن‌ها را به تپه برگرداند. آن‌ها با خوشحالی بسیار رفتند، اما قلب‌هایشان در آتش حسادت میسوخت. تمام ثروت و خوشبختی آنها در مقابل ثروت و شانس پسوخه هیچ بود و خشم حسودانه آن‌ها کار خودش را ‌کرد، به طوری که در نهایت تدبیری کردن برای نابودی پسوخه.

همان شب، کوپیدو دوباره به او هشدار داد. اما وقتی از او خواست که دوباره به آن‌ها اجازه ندهد بیایند دختر به او گوش نکرد. پسوخه به او یادآوری کرد که هیچ‌وقت نمی‌تواند شوهر را ببیند. آیا باید از دیدن دیگران، حتی خواهران عزیزش هم منع شود؟ شوهر همانند قبل تسلیم شد، و خیلی زود دو زن شیطانی با نقشه‌های دقیقشان، بازگشتند.

از قبل، به دلیل جواب‌های تلخ و متناقض پسوخه وقتی که از او پرسیدند که شوهرش چه شکلی است، فهمیده بودند که او هرگز شوهر خود را ندیده. آن‌ها این را به او نگفتند، اما او را به خاطر مخفی کردن حالت ترسناکش از ایشان سرزنش کردند.

آیا کوپیدو انسان است؟

خواهران گفتند که فهمیده بودند شوهر پسوخه مرد نیست، بلکه ماری وحشتناک است که پیش‌گوی آپولو اعلام کرده بود. اکنون خوش‌رو است، بدون شک، اما مطمئناً یک شب برای او برمی‌خیزد و او را می‌خورد.

پسوخه ترسید، حس ترسی که به جای عشق قلبش را گرفته بود. او اغلب تعجب می‌کرد که چرا شوهرش هیچ‌وقت به او اجازه دیدن وی را نمی‌دهد. باید یک دلیل وحشتناکی وجود داشته باشد. او واقعاً چه چیزی درباره شوهر خود می‌دانست؟ اگر او ترسناک به نظر نمی‌رسید، آنگاه باید بسیار بد باشد که او را از دیدنش منع میکند. دختر، لرزان و مبهوت، به خواهرانش گفت که آنچه آنها می‌گفتند را نمی‌تواند انکار کند ، زیرا تنها در تاریکی با او بوده است. او با گریه گفت: “باید چیزی وجود داشته باشد که او اینگونه از نور روز فرار می‌کند.” و به آن‌ها التماس کرد که به او مشورت دهند.

خواهران مشورت‌هایشان را از پیش آماده کرده بودند. پس به او گفتند آن شب باید یک چاقوی تیز و یک چراغ را نزدیک تخت‌خوابش پنهان کند. وقتی شوهرش به خواب رفت، باید چراغ را روشن کند و چاقو را بگیرد. او باید به سرعت آن چاقو را به بدنی که نور نشانش خواهد داد، فرو برد. آن‌ها همچنین گفتند: “ما در نزدیکی خواهیم بود و زمانی که او مرد، تو را با خودمان خواهیم برد.”

 سپس او را در حالی که شک و حیرت وجودش را گرفته بود ترک کردند. دختر مرد را دوست داشت؛ او شوهر عزیزش بود. نه؛ او ماری وحشتناک بود و از او متنفر بود. او می‌خواست او را بکشد – نه او نمی‌خواست. او باید اطمینان داشته باشد – او نمی‌خواست اطمینان داشته باشد. پس تمام روز فکرهایش با هم درگیر بود. اما وقتی شام آمد، او دیگر با این نبرد کنار آمده بود. پسوخه برای یک چیز کاملا مصمم بود: او می‌خواست مرد را ببیند.

خیانت سایکی به قولی که به کوپیدو داده بود

وقتی که سرانجام شوهر آرام به خواب رفته بود، پسوخه تمام شجاعتش را جمع کرد و چراغ را روشن کرد. او به تخت‌خواب نزدیک شد و چراغ را بالا برد و به آنچه که در آنجا خوابیده بود نگاه کرد. به محض اینکه شوهرش را دید رهایی و شادی قلبش را پر کرد. هیچ هیولایی نمایان نشد، بلکه شیرین‌ترین و زیباترین از همه موجودات بود، تا حدی که نور چهره ی او بود که چراغ را روشن می‌کرد.

پسوخه در شرم خود از دیوانگی و کمبود ایمانش به زانو افتاد و اگر چاقو از دست لرزانش نیفتاده بود، آن را در سینه‌ خود فرو میکرد. اما همان دستان ناپایدار که او را نجات دادند، همچنین به او خیانت کردند، زیرا که لرزششان باعث شد روغن داغ از چراغ بر روی شانه‌ شوهرش برزد. مرد بیدار شد؛ نور را دید و بی وفایی او را فهمید، و بدون یک کلمه از پیش او گریخت.

دختر پشت سر او به بیرون شتافت اما با اینکه نمی‌توانست او را ببیند، صدایش را ‌شنید که با او صحبت می‌کرد. شوهر به او گفت که کیست و با اندوه از وی خداحافظی کرد. او گفت : “عشق نمی‌تواند در جایی که اعتماد نیست زنده بماند”. دختر با خود فکر کرد “خدای عشق! او شوهر من بود، و من، نتوانستم به او وفا کنم. آیا برای همیشه از پیش من رفته است؟” اما با افزایش شجاعت به خود گفت: “می‌توانم بقیه عمرم را صرف جستجوی او کنم. اگر او برای من عشقی در دل نداشته باشد، حداقل می‌توانم به او نشان دهم که چقدر او را دوست دارم.” و سفر خود را آغاز کرد. دختر هیچ ایده‌ای نداشت که باید کجا برود او تنها می‌دانست که هرگز از دنبال کردن او دست برنخواهد داشت.

قهر کوپیدو و آغاز مصیبت های سایکی

خدای عشق در همین حین به بارگاه مادر خود رفت تا از اندوهی که بر او رفته به پیش مادرش بگوید، اما وقتی که ونوس داستان را شنید و فهمید کسی که او انتخاب کرده بود همان پسوخه بود، با خشم پسر را در درد خود رها کرد و بیرون رفت تا دختری که او را بیشتر از قبل دچار حسادت کرده، پیدا کند. ونوس تصمیم داشت تا به پسوخه نشان دهد جلب خشم یک الهه چه معنایی دارد.

پسوخه درمانده در سرگردانی افسرده خود تلاش می‌کرد تا نظر خدایان را به خود جلب کند. او همواره به آنها دعا میکرد، اما هیچ‌کدام از آنها کاری نمی‌کردند تا مبادا ونوس را دشمن خود کنند. در نهایت، پسوخه متوجه شد که برایش هیچ امیدی نیست، چه در بهشت و چه در زمین، پس تصمیمی ناامیدانه گرفت. او می‌خواست مستقیماً به نزد ونوس برود و خود را به او به عنوان خدمتکار ارائه کند، و سعی کند خشم او را نرم نماید.  بنابراین شروع کرد تا الهه‌ای که در همه‌جا به دنبال او بود را پیدا کند.

وقتی که او در حضور ونوس وارد شد، الهه به بلندی خندید و از او پرسید که آیا دنبال شوهر است؟ زیرا آن شوهری که داشته ، تقریباً از زخمی که به او زده فوت کرده. او گفت: “اما واقعاً تو دختری زشت و ناخوش‌صورت هستی که هیچ‌وقت نمی‌توانی عاشقی برای خود پیدا کنی مگر با خدمتکاری بسیار و پردردسر. بنابراین من قصد دارم نیک خواهی خود را با آموزش تو به روش خودم نشان دهم.” با این حرف او تعداد زیادی از کوچک‌ترین دانه‌ها، گندم و خشخاش و ذرت و غیره را گرفت و همه را با هم مخلوط کرد. سپس گفت: “تا غروب باید اینها همگی مرتب و از هم جدا شوند” و با گفتن این حرف رفت.

پسوخه و چالش اول الهه ونوس

پسوخه، تنها گذاشته شد، ساکت نشست و به توده دانه ها نگاه کرد. ذهنش به خاطر دستور ظالمانه گیج بود چرا که آن کار به نظر بی‌ربط و کاملاً غیرممکن بود. اما در این لحظه‌ی وحشتناک، او که هیچ خیرخواهی را در انسان‌ها یا الهه‌ها بیدار نکرده بود، توسط کوچکترین موجودات مزرعه، مورچه‌های کوچک، مورد ترحم قرار گرفت.

آن‌ها به یکدیگر فریاد زدند: “بیایید، برای این دختر فقیر مرحمت بورزید و به او با دقت کمک کنید.” آنها فورا آمدند، موجی از آن‌ها، یکی پس از دیگری، و تمام دانه ها را جدا کردند، تا آنچه که یک توده در هم بود، همه مرتب شد، هر دانه با نوع خود. این همان چیزی بود که ونوس وقتی برگشت، با آن مواجه شد و بسیار خشمگین شد که آن را می‌بیند. پس گفت: “کار شما هنوز تمام نشده است”.

سپس به پسوخه یک تکه نان داد و به او گفت روی زمین بخوابد در حالی که خود به تخت نرم و خوشبویش می‌رفت. قطعاً اگر می‌توانست دختر را در مشقت کار سخت و گرسنگی نگه دارد، زیبایی دختر به زودی از بین خواهد ‌رفت. تا آن وقت باید از پسرش که در اتاق خود هنوز از زخم عشقش رنج می‌برد، به خوبی نگه‌داری شود. ونوس از راهی که اتفاقات در آن شکل می‌گیرد، خوشحال بود.

پسوخه و چالش دوم

در صبح روز بعد، الهه وظیفه‌ای دیگر برای پسوخه ابداع کرد، این بار یک وظیفه خطرناک. او گفت: “پایین، در نزدیکی ساحل رودخانه جایی که بوته‌ها در هم فرو رفته رشد کرده‌اند، گوسفندهایی با پشم‌های طلایی هستند. برو و برای من کمی از پشم درخشان آنها را بیاور.” وقتی دختر خسته به ساحل رودخانه که آرام جریان داشت رسید، شوق بزرگی او را فرا گرفت تا خود را در آن غرق کرده و به همه درد و ناامیدی پایان دهد.

 اما در حالی که او بر روی آب خم می‌شد، یک صدای کوچک از نزدیک پایش شنید و چون به پایین نگاه کرد، دید که از یک چوب نی سبز می‌آید. آن نی گفت که او نباید خودش را غرق کند چرا که وضعیتش تا این حد بد نیست. سپس ادامه داد که گوسفندها در واقع بسیار خشن هستند، اما اگر پسوخه تا زمانی که آنها بعد از ظهر از بوته‌ها بیرون بیایند تا کنار رودخانه برای استراحت بروند صبر کند، او می‌تواند وارد انبوه بوته ها شود و پشم طلایی را که بر انواع خارهای تیز آویخته شده است، جمع کند.

شاخه نی مهربان به این شکل سخن گفت و پسوخه، با پیروی از این توصیه، توانست به خدمتکار ظالم خود مقداری از پشم درخشان را بازگرداند. ونوس با لبخندی شرور آن را پذیرفت. ولی با تندی گفت : “کسی به تو کمک کرده است. تو هرگز این کار را به تنهایی انجام ندادی. با این حال، من فرصتی به تو می‌دهم تا ثابت کنی که واقعاً دل قوی و هوش ویژه‌ای داری که از آن خودت است. آیا آن آب سیاه را که از تپه‌ای در دور دست سرازیر می‌شود می‌بینی؟ این منبع رودخانه وحشتناکی است که با نفرت خوانده می شود، رود استیکس. تو باید این مشک را از آب آن پر کنی.”

آیا سایکی از چالش مادر کوپیدو موفق بیرون می آید

وظیفه‌ی سخت‌تر از این نبود، همانطور که پسوخه به سمت آبشار نزدیک می‌شد متوجه آن ‌شد. فقط یک موجود بالدار میتوانست به آن برسد، چرا که صخره‌ها از همه طرف شیب‌دار و لغزنده بودند و جریان آب که از بالا می‌آمد، وحشتناک بود. اما در این زمان باید برای همهٔ خوانندگان این داستان آشکار باشد که اگرچه هر یک از آزمایش‌های او به نظر می‌رسیدند به طور غیرممکنی سخت باشند، همیشه یک راه عالی برای او فراهم می‌شد. این بار نجات‌دهنده او یک عقاب بود، که با بال‌های بزرگش مشک را گرفت و پر از آب سیاه بازگرداند.

اما ونوس ادامه داد. کسی نمی‌تواند او را به چیزی جز حماقت متهم کند. تنها تأثیر همه آنچه اتفاق افتاده بود، این بود که ونوس دوباره سعی کرد.

پسوخه و چالش سوم

او یک جعبه به پسوخه داد که باید آن را به دنیای پایین ببرد و از پروسرپینا بخواهد که آن را از زیبایی خودش پر کند. باید به او بگوید که ونوس واقعاً به آن نیاز دارد، او از پسر بیمارش مراقبت می‌کند و خسته شده است.

مثل همیشه مطیعانه، پسوخه به دنبال راهی به هادس رفت. او راهنمایش را در برجی که از آن عبور می‌کرد پیدا کرد چرا که به او راهنمایی دقیقی داد که چگونه به کاخ پروسرپینا برسد، ابتدا از طریق یک گودال بزرگ در زمین، سپس به سمت رودخانه مرگ که باید به قایقران خارون، یک سکه بدهد تا او را عبور دهد. از آنجا از طریق یک راه مستقیم به کاخ می‌رسید.

سربروس، سگ سه‌سر، در‌ها را نگهبانی میکرد، اما اگر به او یک کیک بدهد، او را عبور می‌دهد. همه چیز، البته، همانطور که برج پیش‌بینی کرده بود، رخ داد. پروسرپینا تمایل داشت به ونوس خدمتی بکند و پسوخه، با احساس بسیاری از امیدواری، جعبه را بازگرداند و برگشت خود را سریعتر از پایین رفتن انجام داد.  

آزمایش بعدی را او از طریق کنجکاوی خود بر خود تحمیل کرد. او احساس می‌کرد که باید ببیند آن افسون زیبایی در جعبه چیست؛ و شاید کمی از آن را برای خودش استفاده کند. نگاه و ذهنیت دختر دقیقاً همانطور که ونوس می‌دانست با رد کردن این آزمایشها رشد نکرده بود و همیشه در ذهنش بود که ممکن است ناگهان با کوپیدو روبرو شود. اگر او خودش را برای او زیباتر کند! دیگر کوپیدو قادر به مقاومت در برابر آن اغواگری نخواهد بود؛ پس جعبه را باز کرد. به ناامیدی زیاد دید که هیچ چیزی در آنجا نیست؛ به نظر می‌رسید خالی است. اما فوراً یک بیماری مهلک او را فراگرفت و وی به خواب سنگینی فرو رفت.

کوپیدو خود وارد می شود

در این نقطه، خود خدای عشق اقدام کرد. کوپیدو اکنون از زخم خود بهبود یافته بود و تشنه‌ی پسوخه بود. مسدود کردن عشق یک موضوع دشوار است. ونوس در واقع دروازه را قفل کرده بود، اما پنجره‌ها وجود داشتند.

کاری که کوپیدو باید انجام میداد فقط پرواز کردن و گشتن به دنبال همسرش بود. پسوخه نزدیک کاخ دراز کشیده بود پس او را فوراً پیدا کرد. در یک لحظه او آن خواب را از چشمانش پاک کرد و آن را دوباره در جعبه قرار داد. سپس او را با یک ضربه کوچک با یکی از تیرهایش بیدار کرد و کمی به او برای کنجکاوی اش تذکر داد.

سپس به او دستور داد که جعبه پروسرپینا را نزد مادرش ببرد و به او اطمینان داد که از آن به بعد همه چیز خوب خواهد بود. در حالی که پسوخه خوشحال و شاداب برای انجام این وظیفه می‌رفت، کوپیدو به آسمان پرواز کرد. او می‌خواست مطمئن شود که ونوس دیگر مشکلی برای آن‌ها ایجاد نخواهد کرد، بنابراین به طور مستقیم به ژوپیتر پناه آورد.

پدر خدایان و انسان‌ها فوراً با همه چیزی که کوپیدو خواست موافقت کرد و گقت: “حتی اگر که در گذشته با تغییر خود به گاو و قو – و غیره …. آسیب زیادی به من زده‌ای – با این حال، نمی‌توانم از شما رد شوم.” سپس او کل خدایان را فراخواند، و به همه، شامل ونوس، اعلام کرد که کوپیدو و پسوخه به طور رسمی ازدواج کرده‌اند، و پیشنهاد کرد تا جاودانگی را به عروس هدیه دهد.

سایکی در کوه المپ

 ایزد مرکوری (هرمس) پسوخه را به کاخ خدایان آورد، و خود ژوپیتر به او آمبروزیا داد که او را جاویدان کند. این، البته، کاملاً موقعیت را تغییر داد. ونوس نمی‌توانست دیگر به عروسش اعتراض کند؛ اتحاد به طور فوق‌العاده مناسب شده بود. بدون شک او نیز فکر کرد که پسوخه، که با شوهر و فرزندان خود در بهشت زندگی می‌کند، نمی‌توانست دیگر در زمین حضور داشته باشد و در عبادت الهه تداخل کند.

بنابراین همه به یک پایان بسیار خوشایند رسید. عشق و روح (چون این همان چیزی است که پسوخه بیان می‌کند) به دنبال هم بودند و پس از آزمایش‌های سخت، یکدیگر را پیدا کردند؛ و این اتحاد قطعاً قابل شکستن نیست.

برای دسترسی به اپیزود های پادکست تحوت به این لینک مراجعه فرمایید.

برای خواندن سایر داستان ها از اساطیر یونان روی این لینک کلیک نمایید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *