دیمتر demeter

دیمتر – ایزدبانوی یونانی

Posted by:

|

On:

|

,

بیشتر خدایان یونان در اساطیر کمک زیادی به بشر نمی‌کردند بلکه کاملاً برعکس اذیت کننده بودند. دعوتتان میکنم به خواندن و شنیدن داستان ایزدبانو دیمتر.

 زئوس عاشق خطرناکی برای دوشیزگان فانی بود و در استفاده از مهیب‌ترین صاعقه زن بسیار غیر قابل پیش‌بینی بود؛ آرس برافروزنده جنگ و یک آفت عمومی بود؛ هرا عاری از عدالت در هنگام حسادت یعنی حسی که اغلب داشت بود؛ آتنا همچنین یک آفریننده جنگ بود و نیز مسلط به صاعقه زن بود مانند زئوس؛ آفرودیت بیشتر برای تله‌گذاری و خیانت از قدرتش استفاده می‌کرد. بدون شک، آن‌ها یک جمع زیبا و درخشان بودند، و ماجراجویی‌های آن‌ها داستان‌های عالی ایجاد می‌کرد؛ اما وقتی که آن‌ها مضر نبودند، غیر قابل اعتماد بودند و به طور کلی بشر بدون آن‌ها بهتر می‌توانست به پیش برود.

ایزدان شراب و گندم

اما دو خدا وجود داشتند که کاملاً متفاوت بودند – کسانی که به واقع، بهترین دوستان بشر بودند: دیمتر، الهه‌ی گندم، دختر کرونوس و رئا؛ و دیونیسوس که همچنین با نام باکوس نیز شناخته میشه، خدای شراب. دمتر بزرگتر بود، که طبیعی بود. گندم قبل از اینکه انگور کاشته شود، کشت شده بود. اولین مزرعه گندم آغاز زندگی یکجا نشین در زمین بود. تاکستان های انگور بعداً آمدند. همچنین طبیعی بود که قدرت الهی که محصول گندم را زاییده بود به عنوان یک ایزدبانو در نظر گرفته شود ، نه یک ایزد.

وقتی که کسب‌وکار مردان شکار و جنگ بود، مراقبت از مزارع به عهده زنان بود، و زمانی که آن‌ها زمین را شخم میزدند و بذر را پخش می‌کردند و محصول را برداشت می‌کردند، احساس می‌کردند که یک الهه زن می‌تواند بهترین درک و کمک را به کار زنانه داشته باشد. آن‌ها بهترین درک از او را داشتند، کسی که مورد عبادت قرار می‌گرفت، نه مانند خدایان دیگر که از قربانی‌های خونی که مردان دوست داشتند، بهره می‌برد، بلکه در هر عملی که زمین را بارور می‌کرد وی را پرستش می‌کردند.

 از طریق او، زمین زراعت گندم مقدس بود، “گندم مقدس دمتر”. همچنین شخم زمین نیز تحت حفاظت او بود. هر دوی آن‌ها معابد او بودند که هر لحظه او ممکن بود حضور داشته باشد. “در خرمن مقدس، زمانی که دارند غربال می‌کنند، خود او، دمتر با موهای زرد هم رنگ گندم‌زرد، گندم و پوست گندم را در تندبادی تقسیم می‌کند و پشته از پوست گندم سفید می‌شود.” “باشد که برای من باشد”، کشاورز دعا می‌کند.

جشن دیمتر

باشکوه‌ترین جشن او، البته، در زمان برداشت برگزار می‌شد. در دوران‌های باستان، حتما یک روز سادهٔ شکرگزاری برای برداشت گندم وجود داشته که در اون نخستین نان پخته شده از غلات تازه درو شده به احترام الهه خورده میشد. الهه ای که این بهترین و ضرورت‌ترین هدیه برای زندگی بشری را برای انسان به ارمغان آورده بود. در سال‌های بعدی، این جشن ساده به عبادت مرموزی تبدیل شد، که درباره آن اطلاعات کمی داریم. اما جشن بزرگ، در ماه سپتامبر، فقط هر پنج سال یکبار برگزار می‌شد، اما نه یک روز، بلکه نه روز طول می‌کشید. این روزها بیشترین روزهای مقدس بودند، که بسیاری از کارهای روزمره زندگی معلق می‌ماند.

راهپیمایی به همراه مراسم قربانی‌ با رقص و آواز برگزار می‌شد، همه با خوشحالی شرکت می‌کردند. همه اینها اطلاعات عمومی بودند که توسط بسیاری از نویسندگان توضیح داده شده بود. اما بخش اصلی مراسم که در محوطه‌های معبد برگزار می‌شد، هرگز توصیف نشده است. آنانی که آن را مشاهده می‌کردند به ملزم به سکوت بودند و آن را به خوبی رعایت می‌کردند به طوری که ما فقط بخش‌های کمی از آنچه انجام شده است را می‌دانیم.

معبد دیمتر

معبد بزرگ در شهر الوزیس، یک شهر کوچک نزدیک آتن قرار داشت، و عبادت آن به نام رازهای الوزیسی شناخته می‌شد. در سراسر یونان و روم، این مراسم به طور ویژه مورد احترام قرار می‌گرفتند. سیسرو Cicero ، در قرن پیش از میلاد، اینگونه می‌نویسد: “چیزی بالاتر از این رازها وجود ندارد. آن‌ها شخصیت ما را شیرین‌تر کرده و مراسم ما را ملایم تر کرده‌اند؛ آن‌ها ما را از وضعیت وحشی به انسانیت واقعی منتقل کرده‌اند. آن‌ها نه تنها راه زندگی با شادی را به ما نشان داده‌اند، بلکه به ما یاد داده‌اند چگونه با امید بهتر بمیریم.

هیچ کس دقیقا نمی‌داند چگونه یا کی، خدای انگور، دیونیسوس، هم به الهه گندم در الوزیس پیوست.” در کنار دمتر زمانی که سنج‌ها به صدا می‌آیند، دیونیسوس با موهای جاری بر جلوی محل نشسته است.”

طبیعی بود که هر دوی آن‌ها به همراه هم پرستش شوند، هر دو ، خدای هدایای خوب بر روی زمین بودند، هر دوشان در اعمال روزانه‌ای که زندگی به آن وابسته است حاضرند، تکه کردن نان و نوشیدن شراب. برداشت محصول، جشنواره ای برای دیونیسوس هم بود، زمانی که انگورها به آبگیر انگور می‌آمدند. “الهه شادی، دیونیسوس، ستاره پاکیزه‌ای است که در میان جمع آوری میوه می درخشد.”

داستان درد دیمتر

اما او همیشه یک الهه شادمانی نبود، دمتر هم همیشه الهه شادی تابستان نبود. هر کدام درد را همچنین در کنار شادی می‌شناختند. آن‌ها اینگونه هم به هم مرتبط بودند؛ هر دو الهه درد و رنج بودند. سایر خدایان از درد بری بودند. «در اقلیم اولمپ که باد هرگز نمی‌وزد و باران هیچ‌گاه نمی‌بارد و حتی کمترین دانه سفید برفی نیز نمی‌بارد، آن‌ها تمام روزهای خود را خوش می‌گذرانند، در میان نکتار و آمبروزیای خوشمزه، خوشحال از نوازندگی آپولون که چنگ نقره‌ای اش را مینوازد، و صدای شیرین موس ها همراه با این موسیقی میخوانند، در حالی که زیبایی‌ها با هبه و افرودیت وارد می‌شوند و یک هاله نور در اطراف آن‌ها می‌درخشد.” اما دو الهه زمین اندوه دلخراش را می‌شناختند.

وقتی که غلات برداشت می‌شود، انگورها جمع‌آوری می‌شوند، و سرمای سیاه برمی‌آید و زندگی سبز تازه مزرعه‌ها را می‌کشد، چه اتفاقی برای گیاهان گندم و شاخه های انگور شاداب رخ می‌دهد؟ این است که انسانها از خود می‌پرسیدند زمانی که اولین داستان‌ها برای توضیح آنچه که همیشه در مقابل چشمانشان رخ می‌دهد، از روز و شب و تغییر فصل‌ها و  ستاره‌ها ، گفته می‌شد. گرچه دمتر و دیونیسوس الهه‌های خوشبختی برای برداشت بودند، اما در زمستان روشن بود که آن‌ها به طور کاملاً متفاوتی بودند. آن‌ها غمگین بودند، و زمین نیز اندوهگین بود. انسانهای گذشته از خود پرسیدند که چرا اینگونه است، و داستان‌ها برای توضیح آن گفته شد.

سفر پرسیفونه به دنیای زیرین

این داستان تنها در یکی از متون بسیار اولیه، یکی از اولین اشعار هومری، که به قرن هشتم یا آغاز قرن هفتم پیش از میلاد برمی‌گردد، روایت شده است. داستان اصلی دارای نشانه‌های شعر یونان باستان است، سادگی و صراحت زیاد به همراه لذت در دنیای زیبا.

دمتر فقط یک دختر داشت، پرسفونه، دوشیزه بهار. دیمتر دخترش را از دست داد و در اندوه ترسناک خود، هدایای خود را از زمین دریغ کرد و زمین به یک بیابان یخی تبدیل شد. زمین سبز و پرگل به مکانی زمستانی و بی‌حیات تبدیل شد زیرا پرسفونه ناپدید شده بود. پادشاه دنیای تاریک زیرزمین، پادشاه مردگان ؛ هادس، او را هنگامی که با یک شکوفه گل نرگس شگفت‌انگیز فریب خورده بود و از همنشینان خود دور شده بود، با خود برد. او با ارابه ای که توسط اسب‌هایی به سیاهی زغال کشیده می‌شد، از طریق یک شکاف در زمین به بالا آمد و دست دختر را گرفت و به سمت خود کشید و او را با گریه و شیون، به زیرزمین برد.

صدای گریه او در میان تپه‌های بلند و در عمقدریاها پیچید، و مادرش آن را شنید. او مثل یک پرنده بر روی دریا و زمین در جستجوی دخترش روان شد. اما هیچکس حقیقت را به او نگفت، “هیچ انسان و هیچ خدا، و هیچ پیام‌رسانی از پرندگان.” نه روز دمتر پرسه زد، و در طول آن زمان هیچوقت آمبروزیا را به دهانش نبرد و شیره نکتار شیرین را به لبانش ننهاد. در نهایت به خورشید رسید و او همه داستان را به او گفت: پرسفون در دنیای زیرزمین، در میان مردگان قرار گرفته.

دیمتر المپ را ترک میکند

اندوه بزرگ‌ی وارد قلب دیمتر شد. او اولمپ را ترک کرد و در زمین سکنی گزید، اما مخفی, به گونه‌ای که هیچ‌کس او را نمی‌شناخت، و در واقع، خدایان به راحتی توسط انسان‌های فانی شناخته نمی‌شدند. در سرگردانی و پرسه زدنهایش به الوزیس یکی از شهر های استان آتیک یونان رسید و در کنار جاده نزدیک دیوار نشست. به نظر یک زن پیر می‌آمد، مانند آن‌ها که در خانه‌های بزرگ از کودکان مراقبت می‌کنند یا از انبارها مراقبت می‌کنند. چهار خواهر زیبا، برای برداشتن آب از چاه رد می شدند که او را دیدند و با تاسف و دلسوزی از او پرسیدند که چه کاری در آنجا دارد. او پاسخ داد که از دزدان دریایی فرار کرده است که قصد داشتند او را به عنوان برده بفروشند، اما او هیچکس را در این سرزمین غریب نمی‌شناخت تا به نزدش برود.

آن‌ها به او گفتند که هر خانه‌ای در شهر او را خوش‌آمد می‌گوید، اما آنها دوست دارند او را به خانه خود ببرند اگر او منتظر بماند تا آن‌ها به پیش مادرشان بروند، و از او اجازه بگیرند. الهه سر خود را به تایید خم کرد، و دختران، کوزه های خود را با آب پر کرده، به خانه شتافتند. مادرشان، متانیرا، به آن‌ها گفت تا فوراً برگردند و غریبه را دعوت کنند که به خانه شان بیاید، آنها با سرعت برگشتند و غریبه را که هنوز در آنجا نشسته بود در حالی که ردای تیره ای را به دور خود پیچیده پیدا کردند. او به آن‌ها پیوست، و زمانی که از آستانه در وارد اتاقی که متانیرا با پسر کودکش نشسته بود می‌گذشت، یک تابش الهی در ایوان پدیدار شد و ترس متانیرارا فرا گرفت.

مادرانگی دیمتر – الهه داغدار

او به پیرزن گفت که بنشیند و خودش برای او شراب شیرین عسلی آورد، اما الهه آن را نخورد. به جای آن، او از آب جو مزه دار شده با نعناع خواست، نوشیدنی خنک کننده کشاورز در زمان برداشت همراه با پیاله مقدسی که به عابدان در الوزیس داده می‌شود. پس از نوشیدن آن نوشیدنی، الهه کودک را گرفت و او را به آغوش برد و دل مادر شاد شد. بنابراین، دمتر، دموفون، پسری که متانیرا زاییده بود را پرستاری کرد. و کودک مانند یک خدای جوان رشد نمود، زیرا دمتر هر روز او را با آمبروزیا تغذیه داد و شب ها او را در قلب آتش قرمز می‌گذاشت. هدف او این بود که او را جاویدان نماید.

اما برخی اوقات چیزی مادر را نگران میکرد، تا این که یک شب سری به آن دو زد و وقتی کودک را در آتش دید، با ترس فراوان فریاد زد. خدایانه عصبانی شد؛ مادر پسرش را گرفت و پیرزن را بر زمین انداخت. الهه قصد داشت کودک را از پیری و از مرگ آزاد کند، اما این اتفاق نیفتاد. با این حال، او بر روی زانوهای یک ایزدبانو یا در آغوشش خوابیده بود ، بنابراین باید در طول عمرش احترام داشته باشد. در نهایت پیرزن خود را به عنوان الهه ظاهر کرد. زیبایی اطرافش ‌پیچید و بوی خوشبویی پخش شد؛ نور از او درخشید به طوری که خانه بزرگ با روشنایی پر شد. او دیمتر بود، به زنانی که از ترس سرگردان بودند گفت. آن‌ها باید یک معبد بزرگ در نزدیکی شهر برای او بسازند و به این ترتیب دل او را به دست آورند.

قهر ایزدبانو

دیمتر آن‌ها را ترک کرد، و متانیرا با زبان بند آمده بر زمین افتاد و همه از ترس لرزیدند. در صبح آن‌ها به سلئوس ، پادشاه الوزیس گفتند که چه اتفاقی افتاده است و او مردم را هم جمع کرد و دستور الهه را به آن‌ها گفت. مردم شهر با اخلاص کار کردند تا برای او معبدی بسازند، و وقتی که تمام شد، دیمتر به آنجا آمد و در آنجا نشست – جدا از خدایان در اولمپ، تنها، با غمی فراوان به خاطر دخترش. آن سال برای بشر در سراسر زمین بسیار وحشتناک و بی‌رحم بود. چیزی رشد نمی‌کرد؛ هیچ دانه‌ای نمی‌رویید؛ با درد و رنج گاوها شخم را از میان زمین می‌کشیدند.

به نظر می‌رسید که تمام نسل انسانها از گرسنگی می‌میرد. در نهایت زئوس فهمید که باید برای این مسئله کاری کند. او خدایان را به سوی دیمتر فرستاد، یکی پس از دیگری، تا او را از خشمش براندازند، اما او به هیچ‌کدام از آن‌ها گوش نکرد. هرگز او اجازه نمی‌دهد که زمین میوه بدهد تا زمانی که دخترش را ببیند. آنگاه زئوس فهمید که برادرش باید کاری انجام دهد. او به هرمس گفت تا به زیرزمین برود و به پادشاه آن بگوید که نامزدش را به دیمتر بازگرداند.

آیا هرمس میتواند پرسیفونه را بازگرداند؟

هرمس آن دو نفر را پیدا کرد در حالی که کنار هم نشسته بودند، اما پرسیفونه خود را پس کشیده بود و در دل اشتیاق مادر را داشت. با سخنان هرمس، او با خوشحالی بلند شد، مشتاق به رفتن. شوهرش می‌دانست که باید حرف زئوس را اطاعت کند و او را به زمین فرستد دور از خود، اما هنگامی که پرسیفونه داشت او را ترک کرد، از او خواهش کرد که درباره‌اش احساس خوبی داشته باشد و ناراحت نباشد چرا که همسر یکی از بزرگان بین خدایان بود. و یک دانه انار به او داد تا بخورد، در حالی که می‌دانست اگر پرسیفونه این دانه انار را بخورد، باید به پیش او بازگردد.

او اسب‌های طلایی خود را آماده کرد و هرمس افسار اسب‌های سیاه را گرفت و مستقیماً به معبدی که دمتر در آن بود راند. او از معبدش به سرعت بیرون آمد همچون یک مایناد از کوهستان پایین می دود (مایناد ها زنان پرستنده دیونوسوس هستند که در ادامه در بخش دیونوسوس به آنها خواهم پرداخت) تا دخترش را ملاقات کند. پرسیفونه با سرعت به آغوش مادر پرید و در آنجا محکم در آغوش گرفته شد.

ملاقات مادر و دختر

 آن‌ها تمام روز در مورد آنچه برای هر دوی آن‌ها اتفاق افتاده بحث کردند، و دیمتر غمگین شد وقتی شنید که پرسیفونه دانه انار ‌خورده است، چرا که نمی‌تواند دخترش را با خود نگه دارد. سپس زئوس فرستاده دیگری را به سمت دیمتر فرستاد، یک شخصیت بزرگ، یعنی مادرش ، رئا، پیرترین خدایان. رئا به سرعت از ارتفاعات اولمپوس به زمین خشک و بی‌برگ شتافت، و ایستاده در درب معبد با دیمتر شروع کردن به سخن گفتن.

بیا، دخترم، برای زئوس، زئوس بینا و صاعقه زن، تو را فرا می‌خواند. یک بار دیگر به المپ خدایان بیا که در آنجا افتخار خواهی داشت، جایی که خواسته‌ی خود، دخترت را خواهس داشت تا تو را تسلی دهد . هرگاه سال به پایان برسد و زمستان تلخ پایان یابد. برای یک سوم سال فقط پادشاهی تاریکی او را نگه خواهد داشت. بقیه را تو و خدایان مبارک دیگر او را خواهید داشت.  صلح کن. به مردم زندگی بده که تنها از بخشایش تو می‌آید.

دیمتر شرط را می پذیرد

دمتر امتناع نکرد، اگرچه این تسلی آنقدر ها هم قوی بود چرا که هر سال باید به مدت چهار ماه پرسیفونه را از دست دهد و جمال جوانی او را در سفر به دنیای مردگان ببیند. اما او مهربان بود؛ مردم همیشه او را “ایزدبانوی خوب” می‌خواندند. او از نابودی‌ای که ایجاد کرده بود متاسف بود. او باز هم مزارع را با میوه‌های فراوان ثروتمند کرد و تمام دنیا را با گلها و برگ‌های سبز پوشاند.

همچنین به شاهزادگان الوزیس که معبدی برای او ساخته بودند رفت و یکی را، تریپتولموس Triptolemus ، برای نمایندگی به مردم انتخاب کرد، به آن‌ها چگونگی کاشتن غله را آموزش داد. او به نماینده اش و همچنین سلئوس و دیگران آیین‌های مقدس خود را آموزش داد، “رازهایی که هیچ کس نمی‌تواند بگوید، زیرا ترس عمیق زبان را متوقف می‌کند. خوشبخت کسی که آن‌ها را دیده است؛ قسمت او در دنیای آینده خواهد بود.

ملکهِ خوشبوی الوزیس، بخشنده‌ی نعمت‌های زمین، فیض خود را به من بده، ای دیمتر. تو هم، پرسیفونه، زیباترین، دختر جذاب، من به‌خاطر رضایت تو، ترانه‌ای را ارائه می‌دهم.

اندوه برای دیونیسوس و دیمتر

در داستان‌های هر دو الهه، دیمتر و پرسیفونه، ایدهٔ اندوه اولویت داشت. دیمتر، الهه ی برداشت ثروت، همچنان مادر اندوهگینی بود که هر سال دخترش را مرده می‌دید. پرسفون نیز دختر درخشان بهار و تابستان بود، که قدم‌های نورانی او بر روی کوه خشک و قهوه‌ای کافی بود تا آن را تازه و گل‌بار کند، همانطور که سافو می‌نویسد: «صدای قدم‌های بهار ، صدای گامهای پرسیفونه را شنیدم.

اما در همین حین، پرسیفونه می‌دانست که چقدر این زیبایی کوتاه است؛ میوه‌ها، گلها، برگها، تمام رشد زیبای زمین، با آمدن سرما باید پایان یابند و مانند خود او به قدرت مرگ سپرده شوند. پس از آنکه پادشاه دنیای تاریک پایین، او را با خود برد، او دیگر هیچ‌گاه آن دختر جوان و شادی که در گلشن‌های بازی می‌کرد، بدون اندیشه‌ای از اندوه یا مشکل، نبود. او به واقع در هر بهار از مرگ برمیخیزد، اما خاطره‌ای از جایی که از آن آمده بود، با خود به همراه می آورد؛ با تمام زیبایی درخشانش، چیزی عجیب و ترسناک درباره او وجود داشت. اغلب در مورد او گفته می‌شد: “دختری که نامش نباید بیان شود” .

خدایان اولمپ “خدایان خوشبخت”، “خدایان جاویدان” بودند، دور از انسان های مبتلا به رنج و اندوه که سرنوشتشان مرگ است. اما در اندوه خود و در ساعت مرگ، انسان ها می‌توانستند به خدایانی که اندوه می‌کشیدند برای دریافت شفقت روی آورند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *