دیونیسوس، خدای شراب و شوریدگی، تجسم رازهای طبیعت و آشوبهای درونی است. او از دل انگورهای سرخ و شیرین زاده شد، اما بذرهای او در عمق تاریکترین گوشههای جهان ریشه دواندهاند. زادهی عشقی ممنوعه، گامهایش همچون سایهای از راز، میان روشنایی و تاریکی روان است. هر جرعه از شراب او، قصهای از لذت و جنون در خود نهفته دارد؛ هر زمزمهاش، آوازی از مرگ و رستاخیز است.
برای دسترسی به تمامی اپیزود ها به این لینک مراجعه نمایید.
دیونیسوس – آخرین خدا در کوه المپ
دیونیسوس آخرین خدایی بود که وارد اولمپوس شد. البته هومر او را به نمی پذیرد. برای داستان او منابع اولیهای وجود ندارد به جز چند اشاره کوتاه در هسیود در قرن هشتم یا نهم پیش از میلاد. یک سرود هومری متاخرتر، شاید حتی حدود قرن چهارم پیش از میلاد، تنها توضیحاتی از کشتی دزدان دریایی و سرنوشت پنتئوس را ارائه میدهد. سرنوشت پنتئوس موضوع آخرین نمایشنامه اوریپید آخرین شاعر یونانی ، در قرن پنجم پیش از میلاد است.
تبای یا تبس شهر خود دیونیسوس بود، جایی که او متولد شد، پسر زئوس و شاهدخت تبسی بنام سمله. او تنها خدایی بود که هر دو والدینش الهی نبودند. تنها در تبس است که زنان فانی خدایان جاودان را به دنیا میآورند.
مادر و پدر دیونیسوس کیستند؟
سمله بدبختترین زن در میان همهی آن زنانی بود که زئوس عاشقشان شده بود. در مورد او نیز دلیل این بدبختی هرا بود. زئوس به شدت عاشق او بود و به او گفت که هر چیزی که از او بخواهد، او انجام خواهد داد؛ و حتی به رودخانه استیکس سوگند خورد، سوگندی که حتی خود او نیز نمیتوانست بشکند. سمله نیز به زئوس گفت که چیزی که بیشتر از همه میخواهد این است که او را در تمام شکوه و جلال خود به عنوان پادشاه بهشت و ارباب صاعقه زن ببیند. البته این هرا بود که این آرزو را در دلش قرار داده بود. زئوس میدانست که هیچ انسانی نمیتواند زئوس را در چنین حالتی ببینند و زنده بماند، در عین حال کاری هم نمیتوانست انجام دهد.
چرا که او به رودخانه استیکس سوگند خورده بود. زئوس همانطور که زن خواسته بود آمد، و با درخشش مهیب نور ، سلمه سوخت و مرد. اما زئوس نوزادی که نزدیک به تولد بود را از شکم او بیرون آورد و در پهلوی (ران) خود پنهان کرد تا زمان تولد او فرا رسد. سپس هرمس آن را برای مراقبت توسط نیمفهای شهر نیسا به آنجا برد – زیباترین درهی زمین، که هیچ انسانی هرگز آن را ندیده است و حتی نمیداند که آنجا کجاست.
برخی میگویند نیمفها هیادسها Hyades بودند (دختران اطلس)، که زئوس بعداً آنها را به عنوان ستارگان در آسمان قرار داد، ستارگانی که هنگام نزدیک شدن به افق باران میآورند. پس خدای انگور از آتش به دنیا آمد و توسط باران مراقبت شد، گرمای سختی که انگورها را رسانده و آبی که گیاه را زنده نگه میدارد.
سفر دیونیسوس در سراسر کره خاکی
دیونیسوس زمانی که به سن بلوغ رسید شروع به سفر به مناطق عجیب و غریب کرد. به زمینهای لیدیا غنی از طلا، به دشتهای نورانی فریگیا؛ به دیوارهای بلند باختر یا بلخ پارسی، به کشور طوفان زده مادها؛ و به عربستان خوشبخت.
همهجا به مردم کشت انگور و رازهای عبادت خود را آموزش داد و همهجا او را به عنوان یک خدا قبول کردند تا اینکه به سوی کشور خود برگشت. یک روز، نزدیک دریاهای یونان، یک کشتی دزدان دریایی که در خال کشتیرانی در نزدیکی ساحل، یک جوان زیبا دیدند. موی تیره و پرپشت او بر روی یک روپوش بنفش رنگ پریده بود که شانههای قوی او را پوشانده بود. او مثل پسران پادشاهان به نظر میرسید، کسی که والدینش میتوانستند خون بهای او را بپردازند.
دزدان دریایی نباید جلوی خدا را می گرفتند
دزدان دریایی به ساحل رفته و او را گرفتند. در کشتی، زنجیرههایی اوراق برای او آوردند، اما به طور عجیب آنها قادر به بستن او نبودند؛ یعنی زنجیر ها و طنابها زمانی که دست یا پاهای او را لمس میکردند به هم بسته نمیشدند و جدا از هم میافتادند و او با یک لبخند در چشمان تاریکش به آنها نگاه میکرد.
میان آنها تنها یک نفر فهمید و فریاد زد که این باید یک خدا باشد و باید فوراً او را آزاد کنند چرا که آسیب مهلکی به آنها خواهد رسید. اما کاپیتان او را به عنوان یک احمق فرض کرد و به خدمه دستور داد تا بادبان ها را بالا بکشند. باد درون بادبانها پیچید اما کشتی حرکتی نکرد. سپس عجایب پشت عجایب رخ داد. رودهایی از شراب خوشبو روی عرشه جریان یافت؛ یک درخت انگور با خوشههای متعدد روی بادبان رویید؛ یک پیچک سبز تیره با گلها و میوههای دلپذیر دور دکل چوبی پیچید.
دزدان دریایی هراسان، خواستند که به سوی ساحل حرکت کنند اما دیگر دیر شده بود، چرا که ناگهان اسیرشان تبدیل به یک شیر شد و غرید. دزدان دریایی از کشتی به درون دریا پریدند ولی فوراً به دلفین تبدیل شدند، همه به جز آن یک نفر. خداوند دیونیسوس بر او رحم کرد. او را عقب نگهداشت و از او خواست تا شجاعت داشته باشد، زیرا نیکویی بر کسی که به واقع یک خدا بود، داشت.
دیونیسوس و لیکورگوس
وقتی دیونیسوس از طریق تراکیا به سوی یونان میرفت، توسط یکی از پادشاهان آنجا، لیکورگوس Lycurgus ، که به شدت مخالف این عبادت جدید بود، مورد اهانت قرار گرفت. دیونیسوس از او فرار کرد و حتی پناهی در عمق دریا گرفت. اما بعدها مجددا به سمت لیکورگوس بازگشت و او را شکست داد و او را برای شرارتش مجازات کرد، با زندانی کردن او در یک غار سنگی تا زمانی که دیوانگیش پایان گرفت و فهمید که خدا را مسخره کرده بود.
اما خدایان دیگر ملایم نبودند. زئوس لیکورگوس را کور کرد و او بلافاصله پس از آن فوت کرد. هیچ کسی که وارد مبارزه با خدایان شد، طولانی عمر نکرد. دیونیسوس در طول سفرهایش، به پرنسس کرت، آریادنه، رسید، زمانی که او کاملاً درمانده بود، بعد از اینکه توسط شاهزاده آتن، تزئوس، که جان او را نجات داده بود، در ساحل جزیره ناکسوس رها شده بود. دیونیسوس رحمت کرد. او را نجات داد و در نهایت او را دوست داشت. وقتی او فوت کرد، دیونیسوس تاجی که به او داده بود را برداشت و آن را در میان ستارگان قرار داد.
و اما مادری که هرگز ندیده بود، توسط دیونیسوس فراموش نشده بود. او بسیار به او اشتیاق داشت، بهطوریکه در نهایت جرات کرد به به دنیای پایین رفته و او را بیابد. وقتی او را پیدا کرد، قدرت مرگ را به چالش کشید تا مادرش را نزد خود نگه دارد؛ و مرگ تسلیم شد. دیونیسوس او را به دنیای زندگان آورد، اما نه برای زندگی در زمین. بلکه او را به اولیمپوس برد، جایی که خدایان موافقت کردند که او را به عنوان یکی از خودشان بپذیرند. در واقع ، یک انسان فانی را که مادر یک خدا و بنابراین شایسته زندگی جاویدان بود.
بی رحمی خدای انگور
خدای انگور ممکن بود خوب و نیکوکار باشد اما او همچنین میتوانست بیرحم بوده و انسانها را به اعمال وحشتناک ترغیب کند. اغلب آنها را دیوانه میکرد. مائنادها یا باکانتهها BACCHANTES ، زنانی بودند که توسط انگور دیوانه شده بودند. آنها از جنگلها و روی کوهها با فریاد و جیغ عبور میکردند در حالی که گرزهایی با میوه کاج روی نوک آن با حالت خلسه در هوا تکان میدادند. هیچ چیز نمیتوانست آنها را متوقف کند. آنها حیوانات وحشی را که با آنها برخورد کرده بودند به قطعههایی دریده و میخوردند.
خدایان اولمپ دوست داشتند که نظم و زیبایی را در قربانیها و معابد خود داشته باشند. زنان دیوانه، اما، معبد نداشتند. آنها به بیابان میرفتند تا عبادت کنند، به کوههای وحشی، جنگلهای عمیق، به گونهای که انگار آنها به رسوم زمانهای باستانی یعنی پیش از آنکه انسانها به ساخت خانه برای خدایانشان فکر کنند، پایبند بودند. آنها از شهر گرد و غبار گرفته و شلوغ به سوی پاکیزگی صاف تپهها و جنگلها برگشتند.
در آنجا دیونیسوس به آنها غذا و نوشیدنی میداد: گیاهان دارویی و انواع میوه و شیر بز وحشی. تختخوابهایشان روی چمن نرم چمنزار بود؛ زیر درختان پر برگ. آنها صبح ها با حس صلح و تازگی بهشتی بیدار میشدند و در رودخانه تمیز حمام میکردند. در این عبادت زیر آسمان آزاد و هیجانی که با آن زیبایی وحشی دنیا به همراه میآورد، بسیاری از چیزهای دوست داشتنی، خوب و آزادیبخش وجود داشت. اما همیشه همچنین، جشن خونین وحشتناک نیز حاضر بود.
دیونیسوس در تبس
دیونیسوس به تبس آمد تا عبادت خود را در آنجا برپا کند. همانطور که همیشه مراسمش را به همراه یک گروه زنان رقصان و آوازخوان همراهی میکرد، زنانی با لباسهایی از پوست گوزن بر تنشان که گرزهایشان را تکان میدادند. آنها به شادی دیوانه شده بودند و میخواندند:
ای باکانته ها، بیایید،
ای دیونیسوس آواز بخوان، با تنبور ، تنبور پر صدا
او را با خوشحالی ستایش کنید، او که شادی میآورد.
مقدس، ای خدای مقدس، موسیقی فرا میخواند.
به تپهها، به تپهها پرواز کنید، ای باکانته ها با پاهای تند. بروید، ای شادمان، رها باش
شاه تبس جلوی دیونیسوس را می گیرد
پنتئوس، پادشاه تبس، پسر خواهر سمله بود، اما او هیچ ایدهای نداشت که رهبر این گروه زنان هیجانزده و عجیب ، همان پسر دایی خود اوست. او نمیدانست که وقتی سمله مرد، زئوس کودکش را نجات داده بود. رقص و آوازهای شاد و بلند و رفتار عجیب و غریب این غریبهها به نظر او بسیار ناپسند می آمد که باید فوراً متوقف شوند. پنتئوس به نگهبانانش دستور داد تا مهمانان را دستگیر و زندانی کنند، به ویژه رهبر را، “که چهرهاش از شراب سرخ شده است، جادوگری دروغین از لیدیا”.
اما وقتی این کلمات را گفت، پشت خود صدایی هشدار دهنده شنید: “مردی که رد میکنی خدای جدیدی است. او کودک سمله است، که زئوس او را نجات داد. او، همراه با ایزدبانو دیمتر ، بزرگترین بر روی زمین برای انسانها است.” سخنران، پیشگوی کور تیرسیاس Teiresias بود، مرد مقدس تبس که آنطور که هیچکس نمیدانست، ارادهٔ خدایان را میشناخت. اما وقتی پنتئوس برای جواب دادن به سمت او برگشت، دید که او مانند زنان وحشی لباس پوشیده است: یک دسته از ارکیده بر روی موهای سفیدش، شانههای پیرش را با پوست گوزنی پوشانده، یک چوب عجیب با نوک صنوبر در دست لرزانش. پنتئوس با خندههای مسخره آمیز او را به دقت نگاه کرد و سپس با اهانت او را از دید خود دور نمود. به همین ترتیب او خود این بلا را بر سر خود آورد؛ او گوش نکرد وقتی خدایان با او صحبت میکردند.
زنجیر ها جلوی خدا را نمی توانند بگیرند
دیونیسوس در حالیکه توسط یک گروه از سربازان دستگیر شده بود وارد شد. سربازان گفتند که او تلاشی برای فرار یا مقاومت نکرده بلکه همه اقدامات ممکن را انجام داده تا برای آنها آسان باشد که او را دستگیر کرده و به همراه بیاورند تا جایی که احساس شرم کردند و به او گفتند که تحت دستور عمل میکنند و اختیاری از خودشان ندارند. آنها همچنین اعلام کردند که دخترانی که زندانی کرده بودند، همگی به کوهها فرار کردهاند.
زنجیرها قادر به نگه داشتن نبودند؛ درها بهطور خودکار باز شده اند. سربازان گفتند “این مرد،” ، “با بسیاری از عجایب به تبس آمده است -” پنتئوس از خشم کور شده بود او با خشونت با دیونیسوس صحبت کرد، اما دیونیسوس در کمال آرامش پاسخ داد، انگار که سعی میکند تا به خود واقعی پادشاه دست یابد و چشمانش را باز کند تا ببیند که رو به روی الوهیت قرار گرفته است.
به او هشدار داد که نمیتواند او را در زندان نگه دارد، “زیرا خدا مرا آزاد خواهد کرد.” پنتئوس با تمسخر پرسید “خدا؟ دیونیسوس پاسخ داد : بله -“او اینجاست و درد و رنج من را میبیند. پنتئوس گفت نه جایی که چشمان من او را ببیند”،. دیونیسوس پاسخ داد : او جایی است که من هستم ، تو نمیتوانی او را ببینی زیرا تو پاک نیستی.” پنتئوس با خشم دستور داد که سربازان او را به زندان ببرند و دیونیسوس رفت در حالیکه میگفت: “آسیبهایی که به من میرسانید، آسیبهایی است که به خدایان رسیده است.
دیونیسوس باز می گردد
اما زندان قادر به نگه داشتن دیونیسوس نبود. او به بیرون آمد، و پیش پنتئوس رفت و دوباره سعی کرد او را متقاعد کند که آنچه که این عجایب به وضوح نشان میدهند، او موجودی الهی است، تسلیم شود و این عبادت خدای جدید و بزرگ را پذیرا باشد. اما زمانی که پنتئوس تنها با توهین و تهدید به او پاسخ داد، دیونیسوس او را با سرنوشتش ترک کرد. این بدترین کار ممکن بود.
پنتئوس به دنبال پیروان خدا در میان کوهها رفت، جایی که دختران به هنگام فرار از زندان فرار کرده بودند. بسیاری از زنان تبسی به آنها پیوسته بودند؛ مادر پنتئوس و خواهرانشان نیز در آنجا بودند. و در آنجا دیونیسوس ترسناکترین روی خود را نشان داد. او همه را دیوانه کرد. زنان ، پنتئوس را یک حیوان وحشی، یک شیر کوهی فرض کردند، و شتابان به نابودی او پرداختند، مادرش اولین شخص بود. در حالی که بر او حمله کردند، پنتئوس در آخرین لحظات فهمید که با یک خدا مبارزه کرده بود و باید با جان خود بهای آن را بپردازد.
آنها او را پاره پاره کردند، و سپس، تنها در آن لحظه، خدا حواسشان را به حالت عادی بازگرداند، و مادرش دید چه کاری انجام داده است. زنان زمانی که به درد مادر نگاه میکردند، شروع به رقص و سرود کردند و در حالی که چوب هایشان را تکان میدادند به یکدیگر گفتند: در راههای عجیب دانستن اینکه خدایان به سمت انسان میآیند سخت است. بسیاری از چیزها گذشتهاند، به امید اینکه تحقق یافتهاند، و آنچه که منتظر بودیم به راه دیگری رفت. مسیری که هیچ وقت فکر نمیکردیم آن را خدا برای ما پیدا کرده است. به همین شکل این اتفاق افتاد.
دیونیسوس را بهتر بشناسیم
ایدههای مربوط به دیونیسوس در این داستانهای مختلف به نظر اولیه متناقض میآیند. در یکی از آنها او خدای شادی است – او که موهایش با طلا بسته شدهاست، باکوس گلگون، همدم مائناد، که نور شادیاش میدرخشد. در داستان دیگر او خدای بیرحم، وحشی و وحشتناک است – او که با خندهی مسخره صید خود را شکار میکند، به دامش می اندازد و اورا به کام مرگش میکشاند همراه با با مائنادهایش.
حقیقت این است که هر دو ایده به سادگی از این حقیقت برآمده که او خدای شراب است. شراب هم خوب است و هم بد. قلب انسانها را سرگرم و دلنشین میکند؛ اما همچنین آنها را مست میکند. یونانیان مردمی بودند که واقعیتها را بسیار واضح میدیدند. آنها نمیتوانستند چشمانشان را ببندند به سوی زمینهی زشت و تحقیرآور شراب نوشیدن و فقط به سمت زیباییهای آن نگاه کنند. دیونیسوس خدای انگور بود؛ بنابراین او قدرتی بود که گاهی اوقات مردان را به ارتکاب جرایم وحشیانه و نفرتآور میکشاند.
هیچ کس نمیتواند از آنها دفاع کند؛ هیچ کس هرگز تلاشی برای دفاع از سرنوشت پنتئوس نخواهد کرد. اما، یونانیان به یکدیگر میگفتند، این چنین اتفاق میافتد وقتی که مردم به مستی و سرگرمی شراب فرو میروند. این حقیقت آنها را از حقیقت دیگری که شراب «خوشحال کننده» است و دلهای مردم را روشن میکند، نمیپوشاند.
معجزه شراب خدای انگور
شراب دیونیسوس، وقتی که اندوههای خستهکننده سراغ انسان می آید قلب ها را ترک میکند. ما به سوی سرزمینی میرویم که هرگز وجود نداشته است. فقرا ثروتمند میشوند، ثروتمندان دارای قلب های بزرگ می شوند. تیرهایی که از انگور ساخته شده اندپیروز می شوند. دلیلی که دیونیسوس در یک زمان متفاوت از زمان دیگر بود، همین ماهیت دوگانه شراب بود. او نیکوکار انسان بود و نابود کننده او . در جنبهی خوب کاری او، او نه تنها خدایی بود که مردم را شاد میکرد بلکه جام زندگی بخش او هر بیماری را درمان میکرد.
تحت تأثیر او، شجاعت تقویت میشد و ترس برطرف میشد، حداقل به مدت لحظهای. او طرفداران خود را افزایش میداد؛ او به آنها این احساس را میداد که میتوانند کاری انجام دهند که فکر میکردند نمیتوانند. البته، این همه آزادی و اعتماد به نفس پس از مدتی بیاثر میشد، زیرا یا افراد مستی خود را از دست میدادند یا خرسند میشدند، اما تا زمانی که این حالت وجود داشت، مانند این بود که توسط یک قدرت بزرگتر از خودشان فرا گرفته شدهاند.
به همین دلیل مردم دربارهٔ دیونیسوس احساسی داشتند که دربارهٔ خدایان دیگر نداشتند. او نه تنها بیرون از آنها بود، بلکه داخلشان هم بود. آنها میتوانستند توسط شراب تبدیل به او شوند. قدرت لحظهای بالقوهای که مصرف شراب میتواند به انسان بدهد، به مردم نشان میداد که آنها درون خود بیشتر از آنچه میدانستند دارند؛ “آنها میتوانند خودشان خدایی شوند.”
مهمترین خدایان یونان کیست؟
فکر کردن به این روش از ایدهٔ قدیمی مصرف مقدار کافی شراب شادیآور که برای ایجاد حس آزادی از همهٔ مشکلات یا مستی جهت عبادت خدا صورت میگرفت، بسیار متمایز بود. پیروانی از دیونیسوس بودند که هیچگاه شراب نمینوشیدند. نمیدانیم که تغییر بزرگ کی اتفاق افتاد که این خدا که مردم را از طریق مستی برای مدتی آزاد میکرد، به خدایی تبدیل شد که آنها را از طریق الهام آزاد میکرد، اما یکی از نتایج این تغییر این بود که دیونیسوس برای همهٔ دورانهای آینده؛ مهمترین خدایان یونان شود.
راز الوزیسی، که همواره از آن دمتر بودهاند، واقعاً اهمیت بزرگی داشتند. برای صدها سال به مردم کمک کردند، همانطور که سیسرون گفت: “با شادی زندگی کرده و با امید بمیرند.” اما تأثیر آنها ماندگار نبود، احتمالاً به خاطر اینکه هیچکس مجاز به آموزش ایدههای آنها به طور آشکار نبود و نوشتن درباره آنها نیز قدغن بود. در پایان، فقط یک یادگار مبهم از آنها باقی ماند. وضع مراسم دیونیسوس بسیار متفاوت بود. هر کسی میتوانست بدان شرکت کند و امروزه هم تأثیر آن هنوز زنده است. هیچ مراسمی در یونان نمیتوانست با آن مقایسه شود. این مراسم در بهار برگزار میشد و پنج روز طول میکشید. این روزها از آرامش و لذت پر بود.
اشعار در مورد خدای شراب
تمام کارهای روزمره زندگی متوقف میشد. هیچکس نمیتوانست به زندان محکوم شود؛ حتی زندانیان هم آزاد میشدند تا بتوانند در شادی عمومی شرکت کنند. اما مکانی که مردم جمع میشدند تا به خدا احترام بگذارند، مرتع وحشتناکی با جنایات و جشن خونین نبود؛ حتی در یک معبد با قربانیها و مراسم کشیشی هم نبود. بلکه یک تئاتر بود؛ یعنی مراسم اجرای نمایش بود.
بزرگترین شعر در یونان و بینظیرترین در جهان برای دیونیسوس نوشته شد. شاعرانی که نمایشها را مینوشتند، بازیگران و خوانندگانی که در آنها شرکت میکردند، همه به عنوان خدمتکاران خدای شراب محسوب میشدند. اجراها مقدس بودند؛ تماشاچیان همراه با نویسندگان و اجراکنندگان، در یک عبادت شرکت میکردند. خود دیونیسوس نیز در نظر مردم حضور داشت؛ راهب او صندلی افتخار داشت.
بنابراین، روشن است که ایدهٔ خدای الهام بخش که میتوانست انسانها را با روح خود پر کند تا با عظمت بنویسند و با عظمت اجرا کنند، به طور چشمگیری مهمتر از ایدههای اولیه او شد. نمایشهای اولیهٔ تراژیک جز آثار شکسپیر، در بین بهترین نمایشها هستند، در تئاتر دیونیسوس اجرا شدند. کمدیها نیز در آنجا اجرا شدند، اما تراژدیها بسیار بیشتر بودند، و دلیلی برای این امر وجود داشت.
مصیبت زدگی خداوند دیونیسوس
این خدای عجیب، خوشگذران، شکارچی بیرحم، و الهامبخش و زاینده بلا بود. او، همچون دمتر، مصیبت زده بود، نه به دلیل اندوه برای دیگری، مانند دیمتر، بلکه به دلیل درد خود. او انگور بود، که مانند هیچ میوهای دیگری چیده نمیشد؛ به طوری که هر شاخه انگور به طور کامل برچیده میشد و فقط ساقهٔ خالی باقی میماند؛ آنچه که باقی می ماند در طول زمستان که به آن نگاه میکنید جز چیز مردهای نمیبینید، یک تنه پیچیدهٔ پیر که بهنظر میرسد توانایی بازآمدن برگها را دوباره نداشته باشد.
مانند پرسفونه، دیونیسوس نیز با آمدن سرما میمرد. ولی برخلاف پرسیفونه، مرگ او وحشتناک بود: او به قطعههای کوچک شکسته میشد، در برخی از داستانها توسط تایتانها، در داستانهای دیگر به دستور هرا. او همیشه به زندگی باز میگشت؛ میمرد و دوباره زنده میشد. این بازگشت شادمانهاش بود که در جشن تئاتر جشن میگرفتند، اما ایده اعمال وحشتناکی که هم بر او رخ میداد و هم بهوسیلهٔ انسانهایی که تحت تاثیر او بودند صورت گرفته بود، بیش از حد با او مرتبط بود تا هرگز فراموش نشود. او بیشتر از خدای متحمل بلا بود. او خدای تراژیک بود. هیچکدام دیگر اینگونه نبودند.
آیا مرگ پایان همه چیز است؟
او هنوز یک جنبه دیگر داشت. او این اطمینان را ایجاد میکرد که مرگ همهچیز را به پایان نمیرساند. عبادتگران او معتقد بودند که مرگ و زنده شدن دوباره او نشان میدهد که روح پس از مرگ بدن برای همیشه زنده است. این ایمان بخشی از رازهای الوزیس بود. در ابتدا این ایدهه بر روی پرسفونه متمرکز بود که همچنین هر بهار از دنیای مردگان برمیخاست. اما به عنوان ملکهٔ عالم سیاه زیرزمین، حتی در عالم روشن بالا، نشانهای از چیزی عجیب و هولناک حفظ میکرد: چگونه او که همیشه یادآور مرگ بود، میتوانست نماد برخاستن و فتح مرگ باشد؟ برعکس، دیونیسوس هرگز به عنوان یک قدرت در مملکت مردگان در نظر گرفته نمیشد. در مورد پرسفونه در دنیای پایین بسیاری داستان وجود دارد؛ اما فقط یک داستان در مورد دیونیسوس وجود دارد – او مادر خود را از آن نجات داد. در برخاستگی او، او جسارت زندگی که قدرتمندتر از مرگ است بود. او و نه پرسفونه مرکز اعتقاد به جاودانگی شدند.
پلوتارک و دنیای پس از مرگ
در سال ۸۰ میلادی، یک نویسنده بزرگ یونانی به نام پلوتارک خبردار شد که دختر کوچکش درگذشته است – یک کودک با طبیعتی بسیار مهربان، چنان که پلوتارک میگوید. وی در نامهای به همسرش اینگونه مینویسد: “در مورد آنچه شما شنیدهاید، عزیزم، آن است که روح یکبار از بدن جدا شده است و ناپدید میشود و دیگر احساسی ندارد، من میدانم که به این ادعاها باور ندارید به دلیل قولهای مقدس و مؤمنی که در رازهای باکوس داده شدهاند که ما اعضای این برادری مذهبی هستیم.
ما با اطمینان محکم به عنوان یک حقیقت بیتردید میدانیم که روح ما بیفساد و جاویدان است. باید فکر کنیم (دربارهی مردگان) که به یک مکان بهتر و یک وضعیت خوشبختتر منتقل میشوند. باید طبق این عمل کنیم، زندگیهای خود را به طور ظاهری مرتب کنیم، در حالی که درون همهچیز باید پاکتر، داناتر و بدون فساد باشد.”
ای مقاله در ادامه معرفی خدایان زمینی بسیار مهم یونان منتشر شد. برای آشنا شدن با خدای دیگر لطفا به مقاله دیمتر – ایزدبانوی یونانی مراجعه فرمایید.
دیدگاهتان را بنویسید