در جستجوی پشم زرین عنوان یک شعر طولانی است سروده شاعر سده سوم، آپولونیوس رودسی، که در روزهای کلاسیک بسیار محبوب بود. او داستان کامل مسیر را روایت میکند به جز بخش مربوط به جیسون و پلیاس Peliasکه آن قسمت از پیندار برداشته شده که یکی از مشهورترین اشعار او است و در نیمه اول قرن پنجم نوشته شده. آپولونیوس شعر خود را با بازگشت قهرمانان به یونان پایان میدهد.
این سه نویسنده یعنی اوریپید و پیندار و آپولونیوس رودسی بسیار با یکدیگر متفاوت هستند. هیچ ترجمه ای نمیتواند توانایی پیندار را به خواننده منتقل کند، به جز شاید توانایی خاص او در توصیف و تفصیل زنده و دقیق. خوانندگان انئید از طریق آپولونیوس به یاد ورژیل خواهند افتاد. تفاوت بین مدئای اوریپید، قهرمان زن آپولونیوس و همچنین دیدوی ورژیل، در واقع معیاری است برای درک تراژدی یونان.
با این مقدمه به سراغ داستان می رویم
قهرمان در جستجوی پشم زرین واقعا قهرمان است؟
اولین قهرمان در اروپا که سفر بزرگی را به عهده گرفت، رهبر جستجوی پشم زرین بود. او قرار بوده است یک نسل قبلتر از معروفترین مسافر یونانی، اودیسه قهرمان، زندگی کرده باشد. طبیعتا یک سفر دریایی بود. رودخانهها، دریاچهها و دریاها، تنها جادههای موجود بودند.
با این حال، یک مسافر باید با خطرات نه تنها در دریا، بلکه در زمین نیز روبهرو میشد. کشتیها شبها حرکت نمیکردند، پس هر مکانی که در آن پناه میبردند، ممکن بود هیولا یا جادوگری را مخفی کرده باشد که میتوانستد خطراتی کشندهتر از سیل و غرقشدن به کشتی وارد کند.
شجاعت بسیار برای سفر لازم بود، به ویژه در خارج از یونان. هیچ داستانی این حقیقت را بهتر از شرح آنچه قهرمانانی که با کشتی آرگو به دنبال پشم زرین رفتند، اثبات نکرده بود. میتوان تردید داشت که آیا اساسا هیچگاه سفری وجود داشته که در آن مسافرانش با چنین انواع خطرات روبرو شده باشند یا خیر. با این حال، آنها همه قهرمانان مشهور بودند، برخی از آنها بزرگترین در یونان، و در ماجراهای قهرمانانه خود به اندازهٔ کافی مساوی بودند.
شروع سفر در جستجوی پشم زرین از کجاست؟
داستان پشم زرین با یک پادشاه یونانی به نام اتاماس Athamas شروع میشود، که از همسرش خسته شده، از او جدا شده و با زن دیگری به نام پرنسس اینو، ازدواج کرد. نفله Nephele ، همسر اول، نگران فرزندان خود، به ویژه پسرش، فریکسوس بود.
او فکر میکرد همسر دوم قصد دارد فریکسوس را بکشد تا پسر خودش بتواند به حکومت برسد، و حق با او بود. این همسر دوم از خانوادهای بزرگ بود. پدرش کادموس، پادشاه برجسته تبسی بود؛ مادر و سه خواهرش زنانی شایسته بودند.
اما خود اینو، تصمیم گرفت تا مرگ کودک را رقم زند، و یک برنامه پیچیده را برای انجام این کار اندیشید. به نحوی او به تمام دانههای کاشته شده دسترسی یافت و آنها را قبل از اینکه مردم برای کاشتن استفاده کنند، برشته کرد، به طوری که بدون شک هیچ محصولی برداشت نشد.
وقتی پادشاه یک مرد را نزد اوراکل فرستاد تا راه حلی برای این محنت وحشتناک بگیرد. به طور خلاصه باید گفت اوراکل ها افرادی خردمند و پیشگو بودند که منتقل کننده پیام میان خدایان و انسانها بودند. اینو فرستاده را متقاعد کرد یا بهتر باید گفت، به او رشوه داد تا بگوید اوراکل اعلام کرده که غله تا زمانی که پسر جوان یعنی فریکسوس را به عنوان قربانی ارائه نکنند، دوباره نمیروید. مردم، درگیر شده با گرسنگی، پادشاه را مجبور به تسلیم شدن کردند و خواستند که پسر بمیرد.
برای یونانیان بعدی، ایده چنین قربانی کردنی همانند ما برایشان وحشتناک بود، و وقتی در یک داستان نقشی داشته باشد، تقریباً همیشه آن را به چیزی کمتر شوکهکننده تغییر میدهند. به این شکل که این داستان به ما رسیده،
دختر و پسر گریختند
وقتی که پسر به محل قربانی شدن ارسال شده بود، یک بز بسیار عجیب و غریب، با یک پشم زرین خالص، او و خواهرش را گرفت و آنها را به آسمان برد. بر اساس گفته هرمس این بز در جواب دعای مادرشان آمده بود.
در حالی که آنها از تنگهای که اروپا و آسیا را از هم جدا میکند عبور میکردند، دختر که نامش هله بود، لغزید و به آب افتاد. او غرق شد؛ و تنگه به نام او نامگذاری شد: دریای هله، تنگه هلسپونت یا همان داردانل که مسیری باریک میان دریای اژه و دریای مرمر است.
پسر با سلامتی به خشکی رسید، به سرزمین کولخیس در دریای نامهربان (دریای سیاه، که هنوز دوستانه نشده بود). کولخیسیها مردمی خشن بودند. با این وجود، آنها با فریکسوس مهربان بودند؛ و پادشاه آنها، ائتس، اجازه داد او با یکی از دخترانش ازدواج کند. به نظر عجیب میرسد که فریکسوس به درگاه زئوس قوچی را نجاتش داده بود قربانی کرد، در شکرگزاری برای نجات یافتنش؛ در هر صورت او این کار را کرد، و پوست زرین ارزشمند را به پادشاه ائتس داد.
فریکسوس یک عمو داشت که پادشاهی به حق در یونان بود، اما پادشاهی او توسط برادرزادهاش، مردی به نام پلیاس Pelias ، از او گرفته شده بود. پسر جوان پادشاه سرنگون شده یعنی جیسون، وارث مشروع پادشاهی، به طور مخفی به مکانی امن فرستاده شده بود، و وقتی بزرگ شد، با شجاعت به طرز جسورانه بازگشت تا پادشاهی را از پسر عمویش ادعا کند.
پلیاس ستمگر توسط اوراکل مطلع شده بود که در دستان خویشاوندان خواهد مرد و باید مراقب هر کسی که تنها یک صندل در پا دارد باشد.
قهرمان جستجوی پشم زرین به شهر وارد می شود
در زمان مناسب، چنین مردی به شهر آمد. یک پایش برهنه بود، با اینکه به هر طریق دیگری به خوبی پوشیده بود – لباسی که به عضلات فراوانش میپیوست، و دور شانههایش پوست یک پلنگ بود تا از بارانها محافظتش کند. موهای روشن و درخشانش را کوتاه نکرده بود؛ آنها بر روی شانه اش موج می زدند. او با دلیری به شهر رفت و بدون ترس به بازار وارد شد، در زمانی که جمعیت آن را پر کرده بود.
هیچکس او را نمیشناخت، اما مردم از یکدیگر با تعجب می پرسیدند: “آیا ممکن است او آپولو باشد؟ یا پروردگار آفرودیت؟ یکی از پسران جسور پوزئیدون نیست، زیرا آنها مردهاند.” بنابراین آنها از یکدیگر پرسش کردند. اما پلیاس سریعا با خبر شد و وقتی تک صندل را پای او دید، ترسید.
با این حال، او ترس خود را در دل پنهان کرد و به غریبه گفت: “وطن شما کدام است؟ لطفاً دروغهای مغضوب و نجس نگویید. به من حقیقت را بگویید.” با کلمات مهربان، جوان جواب داد: “من برای بازیابی افتخار باستانی خانهام به وطنم آمدهام، این سرزمین دیگر به درستی حکومت نمیشود، که زئوس آن را به پدرم داده بود. من دوستدار شما هستم، و آنها به من جیسون نام میدهند.
شما و من باید خودمان را با قانون عدالت حاکم کنیم – نه با شمشیرها و نیزههای برنجی. تمام ثروتی که گرفتهاید، گلهها و گاوها و مزرعهها را نگه دارید، اما چرخ خوشوقتی را به من بازگردانید، تا هیچ جدال بد از آن برخاسته نشود.”
ماموریت قهرمان مشخص می شود
پلیاس پاسخی نرم داد. “این چنین خواهد بود. اما یک چیز ابتدا باید انجام شود. فریکسوسِ مرده به ما میفرماید که پشم زرین را بازگردانده و اینگونه روحش را به خانه برگردانیم. اوراکل تکلیف را مشخص کرده است. اما من، سنم در حال پیری است، در حالی که شکوفایی جوانی شما همین الان در حال ظهور است. شما بروید به جستجوی پشم و من به نام زئوس به عنوان شاهد سوگند میدهم که قلمرو و حکومت سلطنتی را به شما تسلیم خواهم کرد.” او چنین گفت در حالیکه باور داشت هیچکس نمیتواند به این سفر برود و باز گردد.
ایده ماجرای بزرگ برای جیسون لذت بخش بود. او موافقت کرد و در همه جا اعلام کرد که این واقعاً یک سفر دریایی خواهد بود. قهرمانان یونان با خوشحالی چالش را پذیرفتند. آنها همه بهترین و نجیبترینها در میان دیگران بودند که به این گروه پیوستند. هرکول، بزرگترین قهرمانان، اورفئوس، استاد موسیقی، کاستور با برادرش پلوکس؛ پلئوس، پدر آشیل، و بسیاری دیگر.
هرا نیز به جیسون کمک میکرد و این او بود که در هر یک از آنها این آرزو را برانگیخت که در کنار مادرش یک زندگی بدون خطر را پشت سر نگذارند، بلکه حتی به قیمت مرگ با رفقای خود اکسیر بینظیر شجاعت را بنوشند. آنها با کشتی آرگو حرکت کردند. جیسون یک جام زرین به دست گرفت و با ریختن مقداری از شراب در دریا، به زئوس که نیزه اش صاعقه میباشد دعا کرد تا آنها را در راهشان کمک کند.
ماجراهای قهرمانان در سفر جستجوی پشم زرین
پیش روی قهرمانان خطرات بزرگی بود و برخی از آنها با جان خود هزینه نوشیدن اکسیر بینظیر شجاعت را پرداختند. آنها ابتدا به لمنوس رسیدند، یک جزیره عجیب که فقط زنان در آن زندگی میکردند. آنها شورش کرده و تمام مردان را کشته بودند، به جز یک نفر، پادشاه پیر.
دخترش، هیپسیپیل Hypsipyle ، یکی از رهبران آن شورش، پدرش را در دریا درون یک صندوق خالی شناور کرد که در نهایت او را به ایمنی رساند. این موجودات خشن با این حال، آرگوناوتها را خوشآمد گویی کردند و با هدایای خوب از غذا و شراب و لباسها بدرقه کردند پیش از اینکه به دریا برگردند.
به زودی پس از اینکه از لمنوس رفتند، آرگوناوتها هرکول را از گروهشان از دست دادند. پسری به نام هیلاس، که برای او بسیار عزیز بود، در حالی که مشک خود را در چشمه فرو می کرد، توسط یک حوری آبی که زیبایی او را دید و آرزو داشت او را ببوسد، به زیر آب کشیده شد.. او بازوهای خود را دور گردن هیلاس بست و او را به عمق کشاند و دیگر دیده نشد.
هرکول به جنون او را در هرجایی جست و جو کرد، نامش را فریاد زد و عمیقتر و عمیقتر به جنگل دور از دریا فرو رفت. او فراموش کرده بود پشم زرین و آرگو و همتیمان خود را همه چیز به جز هیلاس. او برنگشت، و در نهایت کشتی باید بدون این قهرمان حرکت میکرد.
ماجرای بعدی چیست؟
ماجرای بعدی آنها با هارپیها بود، موجودات پرندهای وحشتناک با منقار و پنجههای قوسی شکل که همیشه بوی نامطبوعی را پشت سرشان میگذاشتند که برای همه موجودات زنده آزاردهنده بود. در جایی که آرگوناوتها کشتیشان را برای شب لنگر انداخته بودند، یک مرد پیر و تنها زندگی میکرد، کسی که آپولو، راستگوی حقیقت، به او هدیه پیش گویی داده بود.
پیرمرد به بدون اشتباه پیشبینی میکرد که چه اتفاقی میافتد، و این امر زئوس را ناراضی کرده بود، چرا که همیشه دوست داشت کاری که انجام می دهد راز باشد. بنابراین زئوس به مرد پیر مجازاتی وحشتناک تحمیل کرد. هر وقت او قصد داشت ناهار بخورد، هارپیها که “سگهای زئوس” نیز نامیده میشدند، به طغیان میآمدند و غذا را کثیف میکردند، آنها غذا را به گونهای آلوده میگذاشتند که هیچکس نمیتوانست کنارش باشد، چه برسد که بخوردش.
وقتی آرگوناوتها فینئوس پیر را دیدند Phineus – او مانند یک رؤیای مرده بود، بر روی پاهای خشکیده میخزید، از لرزش ضعف، و فقط پوست بر روی بدنش استخوانهایش را به هم میپیچاند. او آنها را خوشآمد گفت و از آنها خواست کمکش کنند. پیرمرد بخاطر قدرت پیشبینی خود میدانست که فقط دو نفر میتوانند او را از هارپیها نجات دهند، کسانی که در کشتی آرگو بودند- پسران بورئاس، باد شمال. همه با ترحم به او گوش دادند و دو نفر با شوق به وی وعده کمک دادند.
در حالی که دیگران غذا برای او فراهم میکردند، پسران بورئاس با شمشیرهای آخته در کنار او ایستاده بودند. او به سختی یک قاشق غذا را به لبانش رساند که همان لحظه موجودات نفرتانگیز از آسمان فرود آمده و در لحظه همه چیز را فرو بردند و پریده و رفتند و آنچه باقی گاشتند بوی غیر قابل تحمل بود.
ایریس جلوی فاجعه را می گیرد
اما پسران طوفانی باد شمال آنها را دنبال کردند؛ آنها به پرنده ها رسیدند و با شمشیرهایشان به آنها حمله کردند. قطعاً پرندگان را تکه تکه میکردند اگر ایریس، پیام آور رنگینکمان خدایان، از آسمان فرود نیامده، آنها را بازداری نمیکرد. او گفت که آنها باید از کشتن سگهای زئوس خودداری کنند، ، اما به آبهای استیکس، سوگندی که هیچ کس نمیتواند آن را شکنجه دهد، قسم خورد که آنها دیگر هرگز دوباره برای فینئوس پیر مشکلی ایجاد نخواهند کرد. بنابراین دو قرمان با خوشحالی برگشتند و مرد پیر را تسکین دادند، که در خوشحالی تمام شب در جشن آنان نشسته بود.
او نیز نصیحتهای خردمندانهای به آنها درباره خطرات پیش رو داد، بهویژه درباره صخرههای برخورد کننده، سیمپلیگادها Symplegades که بیپایان به یکدیگر برخورد میکنند در حالی که دریا اطراف آنها خروش میکند. او گفت که برای عبور از بین آنها اول باید یک کبوتر را میان صخره ها فرستاده تا از میان آنها عبور کند.
اگر کبوتر به سلامتی عبور کند، آنها هم احتمالاً میتوانند عبور کنند. اما اگر کبوتر نابود شود، باید برگردند و امید به دستیابی به پشم زرین را ترک کنند.
پیش به سوی ماجرای سوم
صبح روز بعد آنها شروع کردند، البته با یک کبوتر، و به سرعت به دیدار صخرههای بزرگی رسیدند که میرقصیدند. به نظر میرسید غیر ممکن است که راهی بین آنها وجود داشته باشد، اما آنها کبوتر را آزاد کردند و تماشا کردند.
کبوتر پرواز کرد و به سلامت عبور کرد. فقط نوک پرهای دم او در میان صخرهها گرفتار شدند و پاره شدند. قهرمانان با سرعت پشت سر آن کبوتر رفتند. صخرهها جدا شدند، قایقرانها تمام قدرت خود را به کار بستند، و آنها هم به سلامت عبور کردند. اما وقتی که صخرهها دوباره به هم برخورد کردند، انتهای کشتی شکسته شد. با اندکی اختلاف، از نابودی فرار کردند. اما از آن زمان تا به حال صخرهها به هم ریشه دواندند و دیگر هیچگاه فاجعه نیاوردهاند.
دیگر در مسیر چه چیزی هست؟
نه چندان دور از صخره های سیمپلیگاد، کشور زنان جنگجو بود، زنان آمازون ،شاید عجیب به نظر میرسد، اما دختران آن نیمف عاشق هارمونی بودند. اما پدرشان آرس بود، خدای وحشتناک جنگ، که راه او را دنبال میکردند و نه راه مادرشان را.
قهرمانان با خوشحالی میخواستند متوقف شوند و در جنگ با آنها شرکت کنند، و اگر چنین شد، جنگی بدون ریختن خون نبود، زیرا آمازونها دشمنان ملایمی نبودند. اما باد مساعد بود و آنها شتاب زده به جلو رفتند. آنها نگاهی به کوههای قفقاز انداختند و پرومتئوس بسته شده به صخره را دیدند و صدای بال بزرگ عقاب را که به سمت جشن خونین خود فرود میآمد، شنیدند. آنها برای هیچ چیزی توقف نکردند، و همان روز در غروب به کولخیس، کشور پشم زرین، رسیدند.
قهرمانان بالاخره به سرزمین پشم زرین رسیدند
آرگونات ها شب را در مواجهه با آنچه نمیدانستند سپری کردند و احساس میکردند که هیچ کمکی به غیر از شجاعت خود ندارند. اما در اُلیمپوس، یک رایزنی درباره آنها در حال انجام بود. هرا، نگران خطری که در آن بودند، به دنبال کمک آفرودیت رفت.
خدای عشق از این دیدار متعجب شد، زیرا هرا دوست او نبود. با این حال، وقتی که ملکه بزرگ اُلیمپوس برای کمک از او درخواست کرد، الهه متعجب شد و قول داد که هر آنچه که میتوانست انجام دهد. آنها با هم برنامهریزی کردند که پسر آفرودیت، کوپیدو، دختر پادشاه کولخیس را عاشق جیسون کند.
این یک برنامه عالی بود – دوشیزه، که مدیا نام داشت، جادوی سیاه و قدرتمند را میدانست و قطعاً میتوانست آرگوناوتها را نجات دهد اگر از دانش تاریک خود برای آنها استفاده کند. بنابراین آفرودیت به نزد کوپیدو رفت و به او گفت که اگر آنچه که میخواستند انجام دهد، یک اسباببازی زیبا به او هدیه دهد، یک توپ با درخشش طلا و رنگ آبی عمیق. او خوشحال شد، کمان و تیر عشق خود را گرفت و از اُلیمپوس از طریق فضای گستردهای که از میان آن میگذشت، به کولخیس سرازیر شد.
در همین حال، قهرمانان به سمت شهر حرکت کردند تا از پادشاه پشم زرین را بخواهند. آنها از هرگونه مشکلی در راه محفوظ بودند، زیرا هرا آنها را در میان یک مه غلیظ پوشانده بود، به طوری که بیدرنگ به کاخ رسیدند بدون آنکه دیده شوند. آن مه از بین رفت وقتی که به نزدیک دروازه رسیدند، و نگهبانان، آنها را با ادب به داخل هدایت کردند و به پادشاه درباره رسیدن آنها خبر دادند.
در مراسم استقبال چه گذشت؟
پادشاه فوراً آمد و آنها را استقبال کرد. خدمتکارانش به سرعت همه چیز را آماده کردند، آتشها را گیراندند و آب را برای حمام گرم کردند و غذا را آماده نمودند. در این شرایط شلوغ، شاهدخت مدیا به دزدی وارد شد تا مهمانان را ببیند. هنگامی که چشمش به جیسون افتاد، کوپید به سرعت کمان خود را برداشت و یک تیر عمیقاً در دل دختر انداخت.
قلب دختر سوخت مثل آتش و جانش با درد شیرین آب شد، و صورتش یکبار سفید، یکبار سرخ شد. او متعجب و خجالتزده به اتاقش برگشت. تنها بعد از اینکه قهرمانان حمام گرفتند و با گوشت و نوشیدنی تازه خود را تازه کردند، پادشاه ائیتس آنها را سوال کرد که چه کسانی هستند و چرا آمدهاند. پرسیدن هر گونه سوالی از مهمان قبل از اینکه نیازهایش برطرف شود، بی ادبی و اهانت است.
جیسون جواب داد که همه آنها مردانی از خاندان های اشرافی هستند، پسران یا نوههای خدایان، که از یونان آمده اند به امید اینکه شاه پشم زرین را به آنها بدهد به جای هر خدمتی که از آنها طلب کند. آنها برای او دشمنانش را فتح میکنند، یا هر چیز دیگری که او بخواهد.
غضب بزرگی قلب پادشاه ائیتس را پر کرد وقتی به این موضوع گوش کرد. او از خارجیها خوشش نمیآمد، مانند یونانیها؛ او میخواست آرگونات ها از کشورش دور بمانند، و به خودش گفت: “اگر این غریبهها در میزبانی من غذا نخورده بودند، آنها را میکشتم.” در حال سکوت شاه در فکر این بود چه باید کرد، تا اینکه یک برنامه به ذهنش آمد.
دریافت پشم زرین یک شرط دارد
پادشاه به جیسون گفت که او در برابر مردان شجاع هیچ کینهای ندارد و اگر آنها خود را به این شجاعت اثبات دهند، پشم زرین را به آنها خواهد داد. پس گفت :”و آزمایش شجاعت شما فقط آن چیزی خواهد بود که من خودم انجام دادهام.” و آن کار یوغ زدن به دو گاوی بود که او داشت ، که پایهایشان از برنج بود و نفس آنها آتشی مشتعل.
سپس دندانهای اژدها باید مانند دانههای ذرت به خاک افتاده و کاشته شوند – تا فوراً به مردان سرباز پوشیده از زره تبدیل شوند. اینها باید در یک حمله کشته شوند – یک جنگ وحشتناک. او گفت :”من همه این کارها را خودم انجام دادهام و پشم زرین را به هیچ مرد با شجاعتی کمتر از خودم نخواهم داد.” برای مدتی جیسون ساکت نشست. مسابقه به نظر ناممکن میرسید، فراتر از قوت هر کسی.
در نهایت پاسخ داد: “من این آزمایش را انجام خواهم داد، گرچه هر چه سخت باشد، حتی اگر مرا بکشد.” سپس برخواست و همراه یارانش به کشتی برگشت ، اما تا شب افکار مدیا در پی او بود. تمام طول شب طولانی که جیسون از کاخ رفته بود، به نظر میرسید که او را می ببیند، زیبایی و وقار او را، و کلماتی که گفته بود. قلبش از ترس برای او میسوخت. او حدس زد که پدرش چه برنامه ای دارد.
نقشه جیسون چیست؟
زمانی که به کشتی بازگشتند، قهرمانان یک جلسه برگزار کردند و یکی پس از دیگری جیسون را تشویق میکرد تا به او اجازه دهد این آزمایش را بر دوش خود بکشد؛ اما بیفایده بود، چرا که جیسون به هیچکدام از آنها اجازه نمیداد.
در حالی که این اتفاق میافتاد، یکی از نوههای پادشاه که جیسون یکبار زندگی او را نجات داده بود، به آنها رسید و از قدرت جادوی مدیا خبر داد. او گفته بود که هیچ کاری نیست که نتواند انجام دهد، حتی ستارهها را هم میتواند متوقف کند، و حتی ماه را. اگر او را متقاعد کنند که کمک کند، میتواند جیسون را قادر به غلبه بر گاوها و مردان دندان اژدها کند. به نظر میرسید که تنها برنامهای که امیدی را ارائه میداد، این است و آنها به شاهزاده توصیه کردند که برگردد و سعی کند مدیا را به سمت خود بکشاند، بدون آنکه بداند که خدای عشق این را قبلاً انجام داده است.
عشق مدئا کار خودش را کرد
مدئا تنها در اتاقش نشسته بود و گریه میکرد و به خودش میگفت که همیشه شرمسار خواهد بود زیرا به یک غریبه آنقدر اهمیت میداد که خواسته بود به وی تسلیم شود و با پدرش مخالفت کند. او گفت :”بهتر نیست که بمیرم؟”.
پس جعبه ای که در آن علفهایی برای خود کشی قرار داشت به دست گرفت، اما وقتی در حال نگاه به آن بود، به زندگی و چیزهای شیرینی که در جهان هستند فکر کرد؛ و خورشید بهتر از همیشه به نظر میآمد. او جعبه را کنار گذاشت؛ و دیگر متزلزل نبود و تصمیم گرفت تا قدرتش را برای مردی که عاشقش بود استفاده کند.
او یک پماد جادویی داشت که هر کس آن را بر روی بدنش بمالد، آن روز از هر گونه آسیبی ایمن خواهد بود و هیچ چیز نمیتواند به او آسیب برساند. گیاهی که این پماد از آن ساخته شده بود، اولین بار زمانی رشد کرد که خون پرومتئوس بر روی زمین چکید. او آن را در لباسش گذاشت و رفت تا برادرزادهاش را پیدا کند، همان شاهزادهای که جیسون به او کمک کرده بود.
مدئا برادرزاده اش را وقتی که در حال جستجو برای یافتنش بود، ملاقات کرد. پسر به دنبالش می گشت تا از او بخواهد دقیقاً همان کاری را که او قبلاً تصمیم گرفته بود، انجام دهد. مدئا هم همان موقع که پسر خواسته را گفت، رضایت داد و پسر را به کشتی فرستاد تا به جیسون بگوید که باید بدون هیچ تاخیری در یک مکان مشخص با او ملاقات کند.
قرار عشاق
همان زمان که جیسون پیام را شنید، شروع به حرکت کرد، و در حین راه هرا نوری فراوان بر او تاباند، به طوری که همهی کسانی که او را دیدند از او تعجب کردند. وقتی به هم رسیدند، به نظر میرسید که قلب دختر از سینه اش جدا شده است؛ ابری تاریک چشمانش را احاطه کرده بود و قدرتی برای حرکت کردن نداشت. آن دو بدون یک کلمه به یکدیگر نگاه کردند، همچون درختان سروی که وقتی باد ساکن است و دوباره وقتی که باد شروع به وزیدن میکند، آنها همچون این دو نیز، زیر تأثیر نسیم عشق بودند، محکوم به روایت تمام داستان خود به یکدیگر. جیسون اول سخن گفت و درخواست کرد که مهربان باشد. او به غیر از این هم امیدی نداشت، چرا که زیبایی او مطمئناً باید به این معنا باشد که در مهربانی نیز برتری دارد.
دختر نمیدانست چگونه با عشقش صحبت کند؛ او میخواست همهی آنچه که احساس میکرد را به یک آن بیرون بریزد. اما ساکت پماد را از لباسش بیرون کشید و به او داد. اگر او حتی بخواهد، جانش را به او میداد. و اکنون هر دو به زمین نگاه میکردند، با شرم بلند و دوباره به یکدیگر نگاه میانداختند، با لبخند عشق.
نقشه کشده شد
سرانجام مدیا صحبت کرد و به او گفت که چگونه از افسون استفاده کند و وقتی آن را بر روی سلاحهایش پاشید، آنها و خود او را برای یک روز شکستناپذیر خواهد کرد. همچنین اگر تعداد زیادی از مردان دندان اژدها برای حمله به او هجوم آوردند، باید سنگی به میان آنها پرتاب کند که باعث میشود آنها به یکدیگر حمله کنند و بجنگند تا همه کشته شوند. او گفت: “من باید به قصر برگردم،
اما وقتی دوباره در خانه احساس امنیت کردی، مدیا را به یاد داشته باش، همانطور که من تو را برای همیشه به یاد خواهم داشت.” جیسون با شور و شوق پاسخ داد: “هیچ شب و هیچ روز، تو را فراموش نخواهم کرد. اگر به یونان بیایی، برای کاری که برای ما انجام دادهای، پرستیده خواهی شد و هیچچیزی جز مرگ نمیتواند ما را از هم جدا کند.”
آنها از هم جدا شدند، مدئا به قصر رفت تا بخاطر خیانت خود به پدرش گریه کند و جیسون هم به کشتی رفت تا دو تن از یارانش را برای آوردن دندانهای اژدها بفرستد. در این میان، پماد را آزمایش کرد و با لمس آن، نیروی وحشتناک و غیرقابلمقاومتی وارد وجودش شد و قهرمانان همه به وجد آمدند.
جیسون در مواجهه با گاوها
با اینحال، وقتی به میدان رسیدند که پادشاه و کولخیسیها منتظر بودند، و گاوها از قفس هاشان بیرون آمده و شعلههای آتش نفس میکشیدند، وحشت بر آنها غلبه کرد. اما جیسون در برابر موجودات وحشتناک مقاومت کرد، همانند صخرهای بزرگ در دریا که در برابر امواج ایستادگی میکند.
او یکی یکی آنها را مجبور کرد تا روی زانو بیفتند و یوغ را بر آنها بست، در حالی که همه از قدرت عظیم او شگفتزده شدند. او آنها را در میدان راند، شخم را محکم به زمین فشار داد و دندانهای اژدها را به درون شیارها ریخت. تا زمانیکه شخمزنی تمام شد، محصول روییده بود، مردانی مسلح که به سمت او حمله میکردند.
جیسون کلمات مدیا را به یاد آورد و سنگ بزرگی به میان آنها پرتاب کرد. با این کار، جنگجویان به یکدیگر حمله کردند و زیر نیزههای خود سقوط کردند در حالی که شیارها با خون پر شده بود. بدین ترتیب مسابقه جیسون با پیروزی به پایان رسید، پیروزیای که برای پادشاه تلخ بود.
شاه به قصر بازگشت و در حال برنامهریزی برای خیانت به قهرمانان بود و قسم خورد که آنها هرگز نباید پشم زرین را به دست آورند. اما هرا برای آنها تلاش میکرد. او مدیا را، که از عشق سرگشته بود، وادار کرد که با جیسون فرار کند.
سرقت پشم زرین
آن شب، او بهطور مخفیانه از خانه بیرون آمد و بهسرعت در مسیر تاریک بهسوی کشتی رفت، جایی که آنها در خوشبختی خود شادمان بودند و به هیچ بدی فکر نمیکردند. او بر روی زانوهایش در برابر آنها افتاد و از آنها خواهش کرد که وی را با خود ببرند. پس به آنها گفت که باید فوراً پشم زرین را به دست آورند و سپس به سرعت فرار کنند وگرنه کشته خواهند شد.
ماری وحشتناک از پشم زرین محافظت میکرد، اما او آن را به خواب خواهد برد تا به ایشان آسیبی نرساند. مدئا با درد و رنج سخن گفت، اما جیسون خوشحال شد و او را به آرامی بلند کرد و در آغوش گرفت و به او قول داد که وقتی به یونان بازگشتند، او همسرش خواهد شد. سپس زن را به کشتی بردند و به جایی رفتند که او هدایت کرد و به جنگل مقدسی رسیدند که پشم زرین در آن آویزان بود.
مار نگهبان بسیار وحشتناک بود، اما مدیا بیباکانه به آن نزدیک شد و با آواز جادویی شیرین خود آن را به خواب کرد. جیسون به سرعت پشم زرین را از درختی که بر آن آویزان بود برداشت و هر دو با عجله به کشتی برگشتند و در هنگام طلوع به آن رسیدند. قویترین مردان به پاروها سپرده شدند و آنها با تمام توان خود در رودخانه بهسوی دریا پارو زدند.
فرار قهرمانان همراه مدئا و پشم زرین
دیگران میگویند که آپسیرتوس با خواهرش مدیا به کشتی آرگو سوار شد، اگرچه دلیل این کار توضیح داده نشده است، و این پادشاه بود که آنها را تعقیب کرد. وقتی کشتی او به آرگو نزدیک شد، مدیا خودش برادرش را کشت و او را تکه تکه کرد و قطعاتش را به دریا انداخت. پادشاه برای جمعآوری آنها متوقف شد و کشتی آرگونات ها نجات یافت.
تا آن زمان، ماجراجوییهای آرگوناتها تقریباً به پایان رسیده بود. آنها با یک آزمایش وحشتناک دیگر روبرو شدند، وقتی که از بین صخرههای صاف و شیبدار سیلا Scylla و گرداب خاریبدیس Charybdis عبور کردند، جایی که دریا همیشه میجوشید و غرش میکرد و امواج خشمگین آن به آسمان میرسید. اما هرا اطمینان حاصل کرده بود که نیروفهای دریایی در دسترس باشند تا آنها را هدایت کنند و کشتی را به امنیت برسانند.
سپس به کرت رسیدند، جایی که اگر مدیا نبود، فرود میآمدند. او به آنها گفت که تالوس در آنجا زندگی میکند، آخرین مرد باقیمانده از نژاد برنزی باستانی، موجودی که تماماً از برنز ساخته شده بود به جز یک مچ پا که تنها نقطه ضعف او بود.
همانطور که او صحبت میکرد، تالوس ظاهر شد، وحشتناک برای دیدن، و تهدید کرد که کشتی را با سنگها خرد خواهد کرد اگر نزدیکتر شوند. آنها پاروها را متوقف کردند و مدیا زانو زد و از سگهای هادس خواست تا او را نابود کنند. نیروهای هولناک شرارت او را شنیدند. هنگامی که مرد برنزی یک سنگ نوکتیز را برای پرتاب به آرگو بلند کرد، مچ پایش را زخمی کردند و خون جاری شد تا اینکه او فرو ریخت و مرد. سپس قهرمانان میتوانستند فرود بیایند و برای سفر پیش رویشان استراحت کنند.
بازگشت با یونان
وقتی به یونان رسیدند، آرگونات ها متفرق شدند، هر قهرمانی به خانه خود رفت و جیسون با مدیا پشم زرین را به نزد پِلیاس بردند. اما آنها دریافتند که اعمال وحشتناکی در آنجا انجام شده است. پلیاس پدر جیسون را مجبور کرده بود که خودش را بکشد و مادرش از غم و اندوه مرده بود. جیسون، مصمم به مجازات این شرارت، به مدیا روی آورد برای کمک، کمکی که هرگز مدئا پاسخ منفی به آنها نداده بود. پس او مرگ پلیاس را با حیلهای زیرکانه به انجام رساند.
به دختران پلیاس گفت که او راز جوانسازی پیرها را میداند؛ و برای اثبات حرفش، جلوی چشمشان یک قوچ پیر را تکه تکه کرد و قطعاتش را در یک دیگ آب جوش انداخت. سپس وردی خواند و در یک لحظه از آب برهای بیرون پرید و به این سو و آن سو دوید.
دختران قانع شدند. پس مدیا به پلیاس نوشدارویی قوی داد و از دخترانش خواست تا پدرشان را تکه تکه کنند. با تمام اشتیاقی که برای جوان کردن پدر داشتند، به سختی میتوانستند خود را مجبور به انجام این کار کنند، اما سرانجام این کار وحشتناک انجام شد، تکهها در آب ریخته شد، و آنها به مدیا نگاه کردند تا کلمات جادویی را بگوید که او را به آنها و به جوانیاش بازگرداند. اما او رفته بود – از قصر و از شهر رفته بود، و آنها با وحشت دریافتند که قاتلان پدرشان هستند. جیسون واقعاً انتقام گرفته بود.
روایت دوم
همچنین داستانی وجود دارد که مدیا پدر جیسون را به زندگی بازگرداند و او را دوباره جوان کرد و راز جوانی همیشگی را به جیسون داد. تمام کارهای خوب و بدی که او انجام داد فقط برای جیسون بود و در نهایت، تنها پاداشی که گرفت این بود که جوان به مدیا خیانت کرد.
داستان این است که پس از مرگ پلیاس، آنها به کورینت آمدند. دو پسر از آنها به دنیا آمد و همه چیز خوب به نظر میرسید، حتی برای مدیا در تبعید، که به همان اندازه که تبعید همیشه باید باشد، تنها بود. اما عشق بزرگ او به جیسون باعث شد که از دست دادن خانواده و کشورش برای او ناچیز به نظر برسد. و سپس جیسون نادانی و پستی خود را نشان داد، با اینکه به نظر میرسید قهرمانی درخشان باشد: او تصمیم گرفت با دختر پادشاه کورینت ازدواج کند. این یک ازدواج باشکوه بود و او فقط به جاهطلبی فکر میکرد، نه برای عشق.
در نخستین شگفتی از خیانت او و در آتش دردش، مدیا کلماتی بر زبان آورد که پادشاه کورینت را ترساند و آن این بود که ممکن است به دخترش آسیبی برساند، – شاه باید مرد بهطور عجیبی بیظن بوده باشد که قبلاً به آن فکر نکرده بود، – شاه پیامی در جواب برایش فرستاد که او و پسرانش باید فوراً کشور را ترک کنند. این سرنوشتی تقریباً به بدی مرگ بود. زنی در تبعید با کودکان کوچک و بیدفاع هیچگونه محافظتی برای خود یا آنها نداشت.
شروع انتقام مدئا
در حالی که مدیا نشسته و به این فکر میکرد که چه باید بکند و به ناحقیها و بدبختیهایش میاندیشید – آرزوی مرگ میکرد تا زندگیای که دیگر نمیتوانست تحمل کند پایان یابد؛ گاهی با اشک، پدر و خانهاش را به یاد میآورد؛ گاهی از لکه خونی که هیچ چیز نمیتوانست آن را پاک کند، لرزه به اندامش میافتاد، هم خون برادرش و هم خون پِلیاس؛ و بیش از همه آگاه از عشق شدید و پرشوری که او را به این بدبختی کشانده بود – در حالی که به این صورت نشسته بود، جیسون در مقابلش ظاهر شد. مدئا به جیسون نگاه کرد؛ سخنی نگفت. او در کنار مدیا بود، اما مدیا از او فاصله داشت، تنها با عشق زخمی و زندگی ویران شدهاش. احساسات جیسون هیچچیز برای آرام کردن زن نداشت.
او به سردی به مدیا گفت که همیشه میدانست روح او چقدر طغیانگر است. اگر صحبتهای احمقانه و مفسدانه او درباره عروسش نبود، شاید میتوانست به راحتی در کورینت بماند. با این حال، او تمام تلاشش را برای کمک به زن انجام داده بود.
جیسون در ادامه گفت که به خاطر تلاشهای او بوده که مدیا تنها به تبعید محکوم شده بود، نه به مرگ. او واقعاً زمان سختی برای قانع کردن پادشاه داشته، اما هیچ تلاشی را دریغ نکرده بود. حالا نیز نزد مدیا آمده زیرا مردی نیست که دوستی را رها کند و میخواهد اطمینان دهد که مدیا به اندازه کافی طلا و هر چیز دیگری که برای سفرش لازم بود، داشته باشد.این دیگر بیش از حد بود.
سیل اشتباهات مدیا به راه افتاد
مدئا گفت: “تو پیش من میآیی؟ به من، از میان تمام مردم؟ اما خوب است که آمدی.
زیرا اگر بتوانم پستی تو را آشکار کنم، باری از دلم برداشته میشود.
من تو را نجات دادم. هر مردی در یونان این را میداند.
گاوها، مردان اژدها، مار نگهبان پشم زرین، من آنها را شکست دادم. من تو را پیروز کردم.
من نوری را نگه داشتم که تو را نجات داد.
پدر و خانهام را ترک کردم
برای یک کشور بیگانه.
من دشمنانت را شکست دادم،
برای پلیاس بدترین مرگ را تدبیر کردم.
حالا تو مرا رها میکنی.
کجا باید بروم؟ به خانه پدرم؟
به نزد دختران پلیاس؟ من برای تو دشمن همه شدهام.
خودم، هیچ دعوایی با آنها نداشتم.
آه، من در تو
یک شوهر وفادار داشتهام، که مورد تحسین مردم قرار گیرد.
حالا یک تبعیدی، ای خدا، ای خدا.
هیچکس نیست که کمکم کند. من تنهایم.”
پاسخ جیسون این بود که او توسط مدیا نجات نیافته، بلکه توسط ایزدبانوی عشق نجات یافته است که مدیا را عاشق او کرده است و اینکه مدیا باید از او بسیار سپاسگزار باشد که او را به یونان، یک کشور متمدن، آورده است.
همچنین، او برای مدیا بسیار خوب عمل کرده است با اطلاعرسانی درباره کمکهایش به آرگوناتها، به طوری که مردم او را ستایش میکردند. اگر فقط مدیا کمی عقل سلیم داشت، باید از ازدواج با او خوشحال میشد، زیرا چنین ارتباطی برای او و بچهها نیز سودمند میبود. تبعیدش فقط تقصیر خودش بود.
هر چیزی که مدیا نداشت، اما هوش زیادی داشت. او هیچگونه کلامی بیشتر بر او هدر نداد، جز اینکه از گرفتن طلایش امتناع کرد. او هیچ چیز، هیچ کمکی نمیپذیرفت. جیسون با عصبانیت دور شد در حالکه می گفت: “غرور سرسختانهات همه کسانی که میخواهند مهربان باشند را دور میکند. اما تو بیشتر برای آن غصه خواهی خورد.”
انتقام آغاز می شود
از آن لحظه، مدیا خود را برای انتقام آماده کرد، همانطور که خوب میدانست چگونه این کار را انجام دهد.
“با مرگ، آه، با مرگ، نبرد زندگی حل خواهد شد، روز کوتاه زندگی پایان خواهد یافت.”
او تصمیم گرفت که عروس جیسون را بکشد و سپس… سپس؟ اما او نمیخواست به آنچه که در آینده برایش اتفاق میافتد فکر کند. گفت : “ابتدا مرگ دختر”،.
مدیا از صندوقچهای ردای بسیار زیبایی بیرون آورد. آن را با داروهای کشنده آغشته کرد و در یک جعبه قرار داد و پسرانش را فرستاد تا آن را به عروس جدید جیسون بدهند. به آنها گفت که از او بخواهند برای نشان دادن پذیرش هدیه، بلافاصله آن را بپوشد. شاهزاده خانم با لطف آنها را پذیرفت و موافقت کرد. اما به محض اینکه آن را پوشید، آتش ترسناکی او را فرا گرفت. او مرد؛ گوشتش ذوب شده بود.
کار وحشتناک
وقتی مدیا فهمید که کار انجام شده است، ذهنش را به کار وحشتناکتری معطوف کرد. هیچ حفاظتی برای فرزندانش نبود، هیچ کمکی برای آنها وجود نداشت. ممکن بود زندگی بردگی نصیبشان شود و نه چیزی بیشتر.
فکر کرد: “نمیگذارم برای غریبهها زندگی کنند تا به آنها بدی کنن. تا به دست دیگرانی بیرحمتر از من بمیرند. نه؛ من که به آنها زندگی دادم، مرگشان را هم خواهم داد. آه، اکنون هیچ بزدلی نیست، هیچ فکری درباره اینکه آنها چقدر جوانند، چقدر عزیز هستند، اینکه وقتی که تازه به دنیا آمدندچگونه بود – نه – من فراموش خواهم کرد که آنها پسران من هستند یک لحظه، یک لحظه کوتاه – سپس همیشه غم و اندوه خواهد بود.
وقتی جیسون با خشم فراوان به خاطر کاری که او با عروسش کرده بود آمد و مصمم به کشتنش بود، دو پسر مرده بودند و مدیا بر روی پشت بام خانه بود و به یک ارابه بسته شده به اژدها قدم میگذاشت. آنها او را از نظر جیسون دور کردند در حالی که جیسون او را نفرین میکرد، هرگز خود را برای آنچه که رخ داده بود سرزنش نکرد.
برای دسترسی به اپیزود های پادکست تحوت به این لینک مراجعه فرمایید.
برای خواندن سایر داستان ها از اساطیر یونان روی این لینک کلیک نمایید.
دیدگاهتان را بنویسید