میداس

میداس (Midas)

Posted by:

|

On:

|

,

میداس، که نامش مترادف با ثروت شده است، از ثروتش سود چندانی نبرد. تجربه‌ی داشتن آنها کمتر از یک روز طول کشید و او را به مرگ سریع تهدید کرد. او نمونه‌ای بود از این‌که حماقت می‌تواند به اندازه‌ی گناه کشنده باشد، چرا که او قصد بدی نداشت؛ او فقط از هیچ عقل و درایتی استفاده نکرد.

او پادشاه فریگیا، سرزمین گل‌های رز بود و باغ‌های بزرگی از رز در نزدیکی کاخ خود داشت. یک‌بار سیلِنوس Silenus پیر که همیشه مست بود، از همراهان بَاکوس دور شد و راه خود را گم کرد و وارد باغ‌های میداس شد. این پیرمرد چاق و مست را که در بستری از گل‌های رز خوابیده بود، تعدادی از خدمتکاران کاخ پیدا کردند. آنها او را با تاجی از گل‌های رز بستند، یک حلقه‌ی گل درخشان بر سرش گذاشتند، او را بیدار کردند و به این شکل خنده‌دار او را به عنوان یک شوخی بزرگ به نزد میداس بردند.

آرزویی عجیب

میداس او را به گرمی پذیرفت و ده روز از او پذیرایی کرد. سپس او را به نزد بَاکوس برگرداند، که با دیدن او خوشحال شد و به میداس گفت که هر آرزویی که بکند، به حقیقت خواهد پیوست. بدون اینکه به نتیجه‌ی اجتناب‌ناپذیر فکر کند، میداس آرزو کرد که هر چیزی را که لمس می‌کند، به طلا تبدیل شود. البته بَاکوس هنگام اعطای این نعمت پیش‌بینی کرد که چه اتفاقی در وعده‌ی بعدی غذا خواهد افتاد، اما میداس چیزی را ندید تا زمانی که غذا به فلز ظلا تبدیل شد. وحشت‌زده و بسیار گرسنه و تشنه، مجبور شد سریعاً به نزد خدا برود و از او درخواست کند که این نعمت را پس بگیرد. بَاکوس به او گفت که باید در سرچشمه‌ی رود پکتولوس Pactolus شستشو کند و او این هدیه‌ی مرگبار را از دست خواهد داد. میداس چنین کرد و گفته شد که این دلیل وجود طلا در ماسه‌های این رودخانه است.

 بعدها، آپولون گوش‌های میداس را به گوش‌های یک الاغ تبدیل کرد؛ اما باز هم مجازات برای حماقتش بود، نه برای گناهش. میداس به عنوان یکی از داوران یک مسابقه‌ی موسیقی بین آپولو و پن انتخاب شده بود. خدای روستایی می‌توانست با نی‌هایش نغمه‌های بسیار دلپذیری بنوازد، اما وقتی آپولو با چنگ نقره‌ای‌اش نواخت، هیچ صدایی روی زمین یا در آسمان نمی‌توانست با این ملودی برابری کند، مگر فقط گروه میوز‌ها.

مجازات میداس

با این حال، اگرچه داور، خدای کوهستان، تیمولوس، تاج را به آپولون داد، اما میداس، که در موسیقی به اندازه‌ی دیگر زمینه‌ها بی‌هوش و ذکاوت بود، پان را به‌طور صادقانه ترجیح داد. البته، این یک حماقت مضاعف از طرف او بود. عقل سلیم به او یادآوری می‌کرد که خطرناک است که با پان، که به‌طور بی‌نهایت کمتر قدرت داشت، علیه آپولون قرار گیرد. بنابراین او گوش‌های الاغی خود را گرفت. آپولو گفت که او فقط به گوش‌های این‌قدر کُند و کلفت شکل مناسب را داده است. میداس آنها را زیر کلاهی مخصوص که برای این منظور ساخته شده بود پنهان کرد، اما خدمتکاری که موهایش را کوتاه می‌کرد مجبور بود آنها را ببیند.

او قسم خورد که هرگز این راز را فاش نکند، اما این راز چنان در سینه اش سنگینی کرد که او در نهایت به یک زمین رفت، حفره‌ای در آن حفر کرد و به آرامی در آن گفت: “پادشاه میداس گوش‌های الاغی دارد.” سپس احساس آسودگی کرد و حفره را پر کرد. اما در بهار در آنجا نی‌هایی روییدند و وقتی باد آنها را به حرکت درآورد، آن کلمات دفن شده را پچ‌پچ کردند – و حقیقت آنچه بر سر پادشاه بی‌چاره و احمق آمد را فاش کردند. همچنین یادآوری کردند که وقتی خدایان در مسابقه هستند، تنها راه امن، طرفداری از قوی‌ترین است.

برای دسترسی به اپیزود های پادکست تحوت به این لینک مراجعه فرمایید.

برای خواندن سایر داستان ها از اساطیر یونان روی این لینک کلیک نمایید.