اودیسه

اودیسه (Odyssey)

Posted by:

|

On:

|

,

هنگامی که ناوگان پیروزمند یونانی پس از سقوط تروا به دریا زد، بسیاری از فرماندهان از جماه اودیسه ، بی‌خبر از آنچه در پیش داشتند، با مشکلاتی به سیاهی آنچه بر سر تروا آورده بودند روبرو شدند. آتنا و پوزیدون بزرگترین متحدان یونانیان در میان خدایان بودند، اما با سقوط تروا همه چیز تغییر کرد. آن‌ها به تلخ‌ترین دشمنانشان تبدیل شدند. یونانیان در شب ، هنگام ورود به شهر از شدت پیروزی دیوانه شدند؛ آن‌ها فراموش کردند که چه چیزی به خدایان بدهکارند پس به کاساندرا و در حقیقت معبد آتنا بر حرمتی کردند. پس در سفر بازگشت به خانه به طرز وحشتناکی مجازات شدند.

کاساندرا، یکی از دختران پریام یعنی پادشاه تروا، یک پیشگو بود. آپولو او را دوست داشت و به او قدرت پیشگویی آینده را داده بود. بعدها اما او را ترک کرد زیرا کاساندرا عشقش را نپذیرفت و خدا آپولو اگرچه نمی‌توانست هدیه‌اش را پس بگیرد – زیرا لطف‌های الهی وقتی اعطا شوند نمی‌توانند بازپس گرفته شوند – اما آن را بی‌اثر کرد به این شکل که هیچ‌کس هرگز او را باور نمی‌کرد. هر بار که کاساندرا به تروایی‌ها می‌گفت چه اتفاقی خواهد افتاد، هیچ‌کس به حرف‌هایش گوش نمی‌داد. او اعلام کرد که یونانی‌ها در اسب چوبی پنهان شده‌اند؛ اما هیچ‌کس به سخنانش توجهی نکرد. سرنوشت او همیشه این بود که از فاجعه‌ای که در راه است باخبر باشد و نتواند آن را جلوگیری کند.

هنگامی که یونانی‌ها شهر را غارت کردند، او به معبد آتنا پناه برده بود و تحت حمایت او بود. یونانی‌ها او را در آنجا پیدا کردند و جرات کردند که با خشونت به او دست بزنند. آژاکس – البته نه آژاکس بزرگ که مرده بود، بلکه یکی از رؤسای کوچک‌تر با همین نام – او را از حرم بیرون کشید.

شروع آوارگی اودیسه

 هیچ یونانی‌ای به این بی‌حرمتی اعتراض نکرد. خشم آتنا عمیق بود. او نزد پوزیدون رفت و نارضایتی‌اش را به او گفت: “کمکم کن تا انتقام بگیرم ، به یونانی‌ها بازگشتی تلخ بده. وقتی آنها بادبان کشیدند، آب‌هایت را با گردبادهای وحشی بهم بریز. بگذار مردگان خلیج‌ها را پر کنند و سواحل و صخره‌ها را بپوشانند.” و پوزیدون موافقت کرد.

تروا اکنون تلی از خاکستر بود. پس او می‌توانست خشمش را نسبت به تروایی‌ها کنار بگذارد. در طوفان وحشتناکی که پس از حرکت یونانی‌ها به سمت یونان به آنها برخورد کرد، آگاممنون نزدیک بود تمام کشتی‌هایش را از دست بدهد؛ منلائوس به مصر رانده شد؛ و آژاکس گناهکار بزرگ، غرق شد. در اوج طوفان، قایقش شکست اما او موفق شد به ساحل شنا کند. او نجات می‌یافت اگر در جنون خود نگریسته و نمی‌گفت که او کسی است که دریا نمی‌تواند غرقش کند. چنین تکبر همیشه خشم خدایان را برمی‌انگیزد. پوزیدون تکه‌سنگ ناهمواری را که او به آن چسبیده بود، شکست. آژاکس افتاد و امواج او را به کام مرگ کشاندند.

اودیسئوس جان خود را از دست نداد و اگر چه به اندازه برخی از یونانی‌ها رنج نکشید، اما طولانی تر از همه آن‌ها عذاب کشید. او ده سال سرگردان بود تا خانه‌اش را دید. وقتی به خانه رسید، پسر کوچکی که او پشت سر گذاشته بود، به مردی بزرگ تبدیل شده بود. بیست سال گذشته بود از زمانی که اودیسئوس به سوی تروا بادبان کشید. با این مقدمه به سراغ ماجرای سفر ده ساله اودیسه به حانه اش میرویم.

اوضاع در ایتاکا چگونه است؟

در ایتاکا، جزیره‌ای که خانه‌ اودیسه در آن قرار داشت، اوضاع از بد به بدتر رفته بود. اکنون همه مطمئن بودند که او مرده است، به جز پنه‌لوپه، همسرش، و پسرش تلماخوس. آن‌ها تقریباً ناامید شده بودند، اما نه کاملاً. همه مردم فرض می‌کردند که پنه‌لوپه بیوه است و می‌تواند و باید دوباره ازدواج کند. از جزایر اطراف و البته از خود ایتاکا، مردانی به خانه اودیسئوس هجوم آوردند تا به خواستگاری پنه لوپه بروند. او هیچ‌کدام از آن‌ها را نمی‌پذیرفت؛ امیدش به بازگشت همسرش کم بود، اما هرگز از بین نرفت.

علاوه بر این، آن زن از تک تک آن‌ها متنفر بود و تلماخوس نیز چنین بود، و با دلایل خوبی.

آن‌ها مردانی بی‌ادب، حریص و مغرور بودند که روزهای خود را در تالار بزرگ خانه سپری می‌کردند و از ذخایر اودیسئوس استفاده می‌کردند، گاوها، گوسفندها و خوک‌های او را می‌کشتند، شرابش را می‌نوشیدند، چوب‌هایش را می‌سوزاندند و به خدمتکارانش دستور می‌دادند. آن‌ها هرگز نمی‌خواستند بروند، و اعلام ‌کردند که تا زمانیکه پنه‌لوپه به ازدواج یکی از آن‌ها رضایت ندهد، نخواهند رفت. با تلماخوس تحقیر آمیز مانند یک پسر بچه‌ای که زیر دستشان است رفتار می‌کردند. این وضعیت برای مادر و پسر تحمل‌ناپذیر بود، و با این حال آن‌ها ناتوان بودند، …….تنها دو نفر بودند و یکی از آن‌ها یک زن بود در مقابل یک جمعیت بزرگ.

مکر پنه لوپه

پنه‌لوپه ابتدا امید داشت که آن‌ها را خسته کند. به آن‌ها گفت که نمی‌تواند ازدواج کند تا زمانی که یک کفن بسیار زیبا و نفیس برای پدر شوهرش، پیرمرد لائرتس Laertes ، به منظور روز مرگش ببافد. خواستگاران مجبور شدند به چنین هدف مقدسی تن دهند و موافقت کردند تا زمانی که کار تمام شود صبر کنند. اما هرگز این کار تمام نشد، زیرا پنه‌لوپه هر شب آنچه را که در طول روز بافته بود می شکافت. اما در نهایت این ترفند شکست خورد. یکی از ندیمه‌ها به خواستگاران این موضوع را لو داد و آن‌ها زن را در حال شکافتن کفن یافتند. از آن پس، اصرارشان بیشتر شد و غیرقابل کنترل‌تر از همیشه بودند. اوضاع به این صورت بود که سال دهم سرگردانی اودیسئوس به پایان نزدیک می‌شد

به دلیل رفتار ناپسندی که با کاساندرا داشتند، آتنا از همه یونانی‌ها بدون هیچ تمایزی خشمگین بود، اما قبل از آن، در طول جنگ تروا، به‌ویژه اودیسه را مورد لطف قرار داده بود. او از ذهن زیرک و حیله‌گر اودیسئوس لذت می‌برد؛ همیشه مشتاق کمک به او بود. اما بعد از سقوط تروا، قهرمان نیز مانند دیگران در خشم آتنا گرفتار شد و زمانی که به دریا رفت، در طوفان مسیرش را به قدری گم کرد که هرگز نتوانست آن را پیدا کند. سال‌ها سفر می‌کرد و از یک ماجراجویی خطرناک به ماجراجویی دیگری رانده می‌شد.

با این حال، ده سال زمان زیادی برای تداوم خشم است. تا این زمان، خدایان به جز پوزیدون دلشان به حالش سوخته بود و از همه بیشتر، خود الهه آتنا. احساس قدیمی او نسبت به اودیسئوس بازگشته بود؛ ایزدبانو مصمم بود به رنج‌های این مرد پایان دهد و او را به خانه بازگرداند.

آتنا دست به کار می شود

با این افکار در ذهن، او یک روز خوشحال شد که دید پوزیدون در گردهمایی المپ غایب است. خدای دریا برای دیدن اتیوپیان که در ساحل دورتر اوشن، در سمت جنوب زندگی می‌کردند، رفته بود و مطمئناً مدتی آنجا می‌ماند و با آن‌ها جشن می‌گرفت.

پس بلافاصله آتنا موضوع غم‌انگیز اودیسئوس را به دیگران مطرح کرد. قهرمان داستان ما در آن لحظه، همان‌طور که آتنا به خدایان گفت، تقریباً زندانی در جزیره‌ای بود که توسط نیمفی به نام کالیپسو حکمرانی می‌شد. کالیپسو اودیسه را دوست داشت و قصد نداشت هرگز او را آزاد کند. در هر جنبه دیگری به جز دادن آزادی به او، نیمف او را با مهربانی زیادی احاطه کرده بود؛ هر آنچه داشت در اختیار مرد بود. اما اودیسئوس به شدت ناراحت بود. او برای خانه، همسر و پسرش دلتنگی می‌کرد. روزهایش را در ساحل دریا می‌گذراند، افق را برای یک بادبان که هرگز نمی‌آمد جستجو می‌کرد، و بیمار از اشتیاق دیدن حتی دود برخاسته از خانه‌اش بود.

خدایان المپ تحت تأثیر سخنان آتنا قرار گرفتند. آن‌ها احساس کردند که اودیسئوس شایسته برخورد بهتری از سوی آن‌ها بوده است و زئوس به نمایندگی از آن‌ها سخن گفت. او گفت که باید با هم تصمیم بگیرند و راهی برای بازگشت وی پیدا کنند. اگر توافق کنند، پوزیدون نمی‌تواند به تنهایی در برابر آن‌ها بایستد. از طرف خودش، زئوس گفت که هرمس را به نزد کالیپسو می‌فرستد تا به او بگوید که باید اودیسئوس را در سفر بازگشت به خانه‌اش راهی کند. آتنا با خوشحالی المپ را ترک کرد و به سمت ایتاکا پایین آمد. او قبلاً برنامه‌های خود را آماده کرده بود.

بر انگیختن پسر اودیسه

آتنا به تلماخوس علاقه زیادی داشت، نه تنها به دلیل اینکه او پسر عزیز اودیسئوس بود، بلکه به این دلیل که جوانی جدی، محتاط و قابل اعتماد بود. او فکر می‌کرد که برای تلماخوس خوب است که سفری انجام دهد در حالی که اودیسئوس در حال بازگشت به خانه است، به جای اینکه دائماً در خشم خاموش به رفتار ناپسند خواستگاران نگاه کند. همچنین این سفر باعث می‌شد که او در نظر مردم مورد احترام بیشتری قرار گیرد، اگر هدف سفر او جستجوی خبرهایی از پدرش باشد. و در صورت انجام این سفر آن‌ها او را جوانی پارسا با احساسات فرزندانه تحسین‌برانگیز می‌دانستند، همان‌طور که واقعاً بود.

 به همین دلیل، آتنا خود را به شکل یک دریانورد درآورد و به خانه آنها رفت. تلماخوس او را در آستانه خانه دید و از اینکه مهمان نباید بلافاصله استقبال شود، دلش به درد آمد. او به سرعت به استقبال غریبه رفت، نیزه‌اش را گرفت و او را روی یک صندلی محترم نشاند. خدمتکاران نیز با عجله مهمان‌نوازی خانه بزرگ را نشان دادند، غذا و شراب جلو او گذاشتند و در هیچ چیزی کوتاهی نکردند.

 سپس آن دو با هم صحبت کردند. آتنا با ملایمت شروع به پرسیدن کرد که آیا این یک نوع جشن نوشیدن است که او به آن برخورده است؟ او نمی‌خواست توهین کند، اما یک مرد مؤدب می‌توانست برای نشان دادن انزجار از رفتار مردم اطرافش معذور باشد.

وظیفه تلماخوس چیست؟

تلماخوس همه چیز را به او گفت، از فکر اینکه اودیسئوس قطعاً تا حالا مرده است؛ چگونه هر مردی از دور و نزدیک به خواستگاری مادرش آمده است که نمی‌توانست کاملاً پیشنهادهایشان را رد کند، اما هیچ‌کدام را هم قبول نمی‌کرد، و چگونه خواستگاران آن‌جا را ویران می‌کردند، اموالشان را می‌خوردند و خانه را به هم می‌ریختند.

آتنا نشان داد که بسیار خشمگین شده است. او گفت که این داستانی شرم‌آور است. اگر اودیسه به خانه بازگردد، آن مردان شرور به زودی مجازات خواهند شد و به پایان تلخی خواهند رسید. سپس به تلماخوس به شدت توصیه کرد که سعی کند چیزی درباره سرنوشت پدرش بفهمد. مردانی که به احتمال زیاد می‌توانستند خبری از پدرش بدهند، نستور و منلائوس بودند. با این توصیه الهه رفت و جوان را پر از شور و شوق رها کرد، همه عدم قطعیت و تردید سابق پسر از بین رفته بود. او با شگفتی این تغییر را حس کرد و اعتقاد پیدا کرد که بازدیدکننده او الهی بوده است.

روز بعد تلماخوس جمعی را فراخواند و به آن‌ها گفت که قصد دارد چه کاری انجام دهد و از آن‌ها درخواست کرد که یک کشتی خوب و بیست پاروزن برایش فراهم کنند، اما جوابی جز تمسخر و طعنه دریافت نکرد. خواستگاران به او گفتند که در خانه بنشیند و خبرهایش را از همآنجا بگیرد. آن‌ها اطمینان دادند که او هیچ سفری نخواهد رفت و با خنده‌های تمسخرآمیز به کاخ اودیسئوس برگشتند. تلماخوس در ناامیدی به دوردست‌های ساحل دریا رفت و همان‌طور که قدم می‌زد، به آتنا دعا کرد. الهه دعایش را شنید و آمد.

کجا میتوان خبری گرفت؟

 آتنا خود را به شکل منتور، که اودیسئوس بیش از همه اهالی ایتاکا به او اعتماد داشت، درآورد و با تلماخوس صحبت‌های دلگرم‌کننده و شجاعت‌بخشی کرد. او به تلماخوس قول داد که یک کشتی سریع آماده خواهد شد و خودش نیز با او خواهد رفت. البته تلماخوس هیچ تصوری نداشت جز اینکه منتور خودش با او صحبت می‌کند، اما با این کمک او آماده شد تا در مقابل خواستگاران بایستد و با شتاب به خانه برگشت تا برای سفر آماده شود. جوان با احتیاط تا شب صبر کرد تا حرکت کند. سپس، وقتی همه در خواب بودند، به سوی کشتی رفت که منتور (آتنا) در آن انتظارش را می‌کشید، سوار شد و به سوی پیلوس Pylos ، خانه نستور پیر، لنگر کشید.

آن‌ها نستور و پسرانش را در ساحل یافتند در حالی که قربانی برای پوزیدون می‌کرد. نستور با گرمی آن‌ها را استقبال کرد، اما درباره هدف سفرشان کمکی نمی‌توانست بکند. او هیچ خبری از اودیسئوس نداشت زیرا آن‌ها با هم از تروا خارج نشده بودند و از آن زمان هیچ خبری از او به نستور نرسیده بود.

به نظر نستور، کسی که احتمالاً خبری میتوانست داشته باشد منلائوس بود، که تا مصر سفر کرده بود قبل از اینکه به خانه برگردد. اگر تلماخوس می‌خواست، او را با یکی از پسرانش که راه را می‌دانست به اسپارت می‌فرستاد، که بسیار سریع‌تر از راه دریا بود. تلماخوس با تشکر پیشنهاد را پذیرفت و منتور را به عنوان مسئول کشتی گذاشت و روز بعد به همراه پسر نستور به سوی کاخ منلائوس رفت.

تلماخوس در اسپارت

دو جوان در اسپارتا، جلوی خانه باشکوهی که بسیار فراتر از آنچه آن‌ها تاکنون دیده بودند، توقف کردند. استقبال شاهانه‌ای در انتظارشان بود. خدمتکاران خانه آن‌ دو جوان را به محل حمام بردند، جایی که در وان‌های نقره‌ای با روغن‌های خوشبو شست‌وشو دادند. سپس آن‌ها را در شنل‌های گرم بنفش بر روی تنیک‌های زیبا پیچیدند و به تالار ضیافت هدایت کردند. در آنجا یک خدمتکار با عجله به سمتشان آمد و با یک ابریق طلایی، آب را بر انگشتانشان ریخت که در یک کاسه نقره‌ای می‌ریخت.

یک میز درخشان کنارشان قرار گرفت که با غذاهای فراوان پوشیده شده بود و یک جام طلایی پر از شراب برای هرکدام گذاشته شد. منلائوس به آن‌ها خوشامدگویی مودبانه‌ای گفت و دعوت کرد تا به اندازه کافی بخورند. جوانان خوشحال بودند، اما کمی از این همه شکوه خجالت می‌کشیدند.

 تلماخوس به دوستی‌اش به آرامی و با ترس از اینکه کسی بشنود، زمزمه کرد: «سالن زئوس در المپ باید مثل اینجا باشد. نفس را در سینه‌ام حبس کرده است.» اما لحظه‌ای بعد خجالتش را فراموش کرد، زیرا منلائوس شروع به صحبت درباره اودیسئوس کرد – درباره بزرگی و رنج‌های طولانی‌اش. هنگامی که جوان به این سخنان گوش می‌داد، اشک در چشمانش جمع شد . او لباسش را جلوی صورتش گرفت تا تلاطمش را پنهان کند. اما منلائوس متوجه آن شد و حدس زد که او کیست.

در همین لحظه، اتفاقی افتاد که افکار همه مردان حاضر را منحرف کرد. هلن زیبا از اتاق خوشبوی خود پایین آمد، همراه با خادمانش که یکی صندلی او، دیگری فرش نرمی برای زیر پایش و سومی سبد کار نقره‌ای او را که پر از پشم بنفش بود حمل می‌کردند. او بلافاصله تلماخوس را به خاطر شباهتش به پدرش شناخت و او را به نام صدا کرد. پسر نستور پاسخ داد و گفت که حق با اوست.

بر منلائوس چه گشت؟

دوستش پسر اودیسئوس است و برای کمک و مشاوره نزد آن‌ها آمده است. سپس تلماخوس صحبت کرد و از وضعیت ناامیدانه خانه‌اش گفت که تنها بازگشت پدرش می‌تواند آن‌ها را نجات دهد و از منلائوس پرسید که آیا می‌تواند خبری از او بدهد، چه خوب و چه بد.

منلائوس اینگونه پاسخ داد : “داستانی طولانی است، اما من چیزهایی درباره‌اش یاد گرفتم و آن هم به طرز بسیار عجیبی. در مصر بود. من برای روزهای زیادی در جزیره‌ای به نام فروس به دلیل بدی هوا گیر افتاده بودم. ذخایرمان در حال تمام شدن بود و من در ناامیدی بودم که یک الهه دریایی به من رحم کرد.

 او به من اطلاع داد که پدرش، خدای دریایی پروتئوس، می‌تواند به من بگوید چگونه از این جزیره نفرت‌انگیز بروم و به سلامت به خانه برگردم، اگر فقط بتوانم او را مجبور به این کار کنم. برای این کار باید او را بگیرم و نگه دارم تا از او آنچه را که می‌خواهم بفهمم. نقشه‌ای که او کشید بسیار عالی بود. هر روز پروتئوس از دریا بیرون می‌آمد و با تعدادی از فوک‌ها روی شن‌ها دراز می‌کشید، همیشه در یک مکان.

من چهار حفره حفر کردم که من و سه نفر از مردانم در آن‌ها پنهان شدیم، هرکدام زیر یک پوست فوک که الهه به ما داده بود. وقتی خدای پیر نه چندان دور از من دراز کشید، هیچ مشکلی برای ما نبود که از حفره‌هایمان بیرون بپریم و او را بگیریم. اما نگه داشتن او – آن موضوع دیگری بود. چرا که پروتئوس توانایی تغییر شکل به میل خود را داشت و در دست‌های ما تبدیل به یک شیر و یک اژدها و حیوانات دیگری شد و سرانجام حتی به درختی با شاخه‌های بلند.

میزبانی از تلماخوس

اما ما او را محکم نگه داشتیم و در نهایت او تسلیم شد و همه چیزهایی که می‌خواستم بدانم را به من گفت. درباره پدرت گفت که او در یک جزیره است و از دلتنگی برای خانه زجر می‌کشد و توسط یک نیمف، کالیپسو، نگه داشته می‌شود. جز این، من هیچ خبری از او ندارم از زمانی که ده سال پیش تروا را ترک کردیم.»

وقتی او صحبتش را تمام کرد، سکوتی بر جمع حکمفرما شد. همه آن‌ها به تروا و آنچه از آن زمان اتفاق افتاده بود فکر کردند و گریه کردند – تلماخوس برای پدرش؛ پسر نستور برای برادرش آنتیلوخوس سریع‌پا، که بر روی دیوارهای تروا مرده بود؛ منلائوس برای بسیاری از رفقای شجاعش که در دشت تروا افتاده بودند، و هلن – اما چه کسی می‌توانست بگوید اشک‌های هلن برای چه کسی بود؟ آیا او به پاریس فکر می‌کرد وقتی در تالار باشکوه شوهرش نشسته بود؟

آن شب جوانان در اسپارت ماندند. هلن به خادمانش دستور داد تا برای آن‌ دو در ورودی ایوان، تخت‌هایی نرم و گرم با پتوهای ضخیم بنفش که با فرش‌های بافته پوشیده شده بود و در بالای آن‌ها شنل‌های پشمی بود، آماده کنند. یک خدمتکار، با مشعلی در دست، آن‌ها را به بیرون هدایت کرد و آن‌ دو جوان در راحتی تا سپیده‌دم خوابیدند.

کالیپسو و ادویسه

در این بین، هرمس رفت تا فرمان زئوس را به کالیپسو برساند. او صندل‌های طلایی بی‌زوال را که او را به سرعت یک نسیم بر فراز دریا و زمین می‌برد، به پا کرد. عصای خود را که می‌توانست با آن چشم‌های انسان‌ها را به خواب فرو ببرد، برداشت و به هوا جهید و به سطح دریا پایین آمد. او از روی امواج سر خورد و در نهایت به جزیره زیبایی رسید که برای اودیسئوس تبدیل به زندانی نفرت‌انگیز شده بود. هرمس الهه نیمف را تنها یافت؛ اودیسئوس، همان‌طور که همیشه بود، بر روی ساحل شنی نشسته بود و اشک‌های شور خود را جاری می‌کرد در حالی که به دریای خالی خیره شده بود.

 کالیپسو دستورات زئوس را بسیار ناخوشایند پذیرفت. او گفت که جان آن مرد را نجات داده بود وقتی که کشتی‌اش نزدیک جزیره غرق شده بود و از آن زمان به بعد نیز از او مراقبت کرده بود. البته که همه باید به زئوس تسلیم شوند، اما این بسیار ناعادلانه بود. و او چگونه باید سفر بازگشت را مدیریت می‌کرد؟ او نه کشتی داشت و نه خدمه‌ای در اختیار. اما هرمس احساس کرد که این به او مربوط نیست. «فقط مراقب باش که زئوس را عصبانی نکنی»، این را گفت و با خوشحالی رفت.

کالیپسو در نهایت می پذیرد

کالیپسو با افسردگی شروع به آماده‌سازی‌های لازم کرد. به اودیسئوس گفت، که در ابتدا تمایل داشت فکر کند که همه این‌ها ترفندی از سوی او برای انجام کاری نفرت‌انگیز است – احتمالاً غرق کردن او – اما در نهایت او را متقاعد کرد. سپس به اودیسه قول داد که کمکش کند تا یک قایق بسیار قوی بسازد و او را با تمام چیزهای لازم تجهیز کند و بفرستد.

هیچ‌گاه مردی با خوشحالی بیشتر از اودیسئوس قایق خود را نساخت. بیست درخت بزرگ چوب لازم را تأمین کردند، همه بسیار خشک بودند تا بتوانند روی آب بمانند. کالیپسو روی قایق غذا و نوشیدنی فراوان قرار داد، حتی یک کیسه از خوشمزه‌ترین چیزهایی که اودیسئوس به خصوص دوست داشت. صبح روز پنجم پس از بازدید هرمس، اودیسئوس بر روی قایق خود در حالی که باد خوبی از روی آب‌های آرام می‌وزید، به دریا روانه ‌شد.

سفر اودیسه مجدد آغاز می شود

اودیسئوس هفده روز بدون تغییر آب و هوا سفر کرد، همیشه هدایت می‌کرد، هرگز نمی‌گذاشت خواب چشمانش را ببندد. در روز هجدهم قله‌ی ابری کوهی در آن سوی دریا پدیدار شد. او باور کرد که نجات یافته است.

در همان لحظه، اما، پوزئیدون در حال بازگشت از اتیوپی اودیسه را دید و فوراً فهمید که خدایان چه کرده‌اند. با خود زیر لب گفت: “اما فکر می‌کنم هنوز می‌توانم برایش سفری طولانی و پر از اندوه پیش از رسیدن به خشکی فراهم کنم.” سپس تمامی بادهای خشن را فراخواند و آن‌ها را رها کرد، دریا و خشکی را با ابرهای طوفانی کور کرد. باد شرق با جنوب جنگید، و باد غرب با شمال گلآویز شد، و امواج به شدت بالا رفتند. اودیسئوس مرگ را در برابر خود دید. او با خود اندیشید: “آه، خوشا به حال مردانی که با شکوه در دشت تروا سقوط کردند! برای من که اینگونه بی‌عزت بمیرم!”

واقعاً به نظر می‌رسید که نمی‌تواند فرار کند. قایق مانند خار خشکیده‌ای که در روزهای پاییزی بر روی زمین می‌غلتد پرت می‌شد

اما الهه‌ی مهربانی در آن نزدیکی بود، اینو با مچ‌های باریک Ino of the slim ankles, ، که زمانی شاهزاده‌ی تب بود. او به قهرمان رحم کرد و به نرمی از آب برخاست، مانند مرغ دریایی و به او گفت تنها شانسش این است که قایق را رها کند و به ساحل شنا کند و به او ردایی داد که تا زمانی که در دریا بود، او را از آسیب محافظت می‌کرد. سپس زیر امواج ناپدید شد.

اودیسه در سرزمین فایاکی ها

اودیسئوس چاره‌ای جز پیروی از نصیحت اینو نداشت. پوزئیدون موجی از امواج، وحشتی از دریا را به سوی او فرستاد. امواج تنه‌های قایق را پاره کردند، همانطور که باد بزرگی انبوهی از کاه خشک را پراکنده می‌کند؛ اودیسئوس را به آب‌های وحشی پرت کردند. اما اگر فقط می‌دانست، با اینکه اوضاع بد به نظر می‌رسید، بدترین حالت تمام شده بود. پوزئیدون احساس رضایت کرد و به آرامی رفت تا طوفان دیگری را در جایی دیگر برنامه‌ریزی کند، و آتنا که آزاد شده بود، امواج را آرام کرد. با این حال، اودیسئوس مجبور شد دو روز و دو شب شنا کند تا به خشکی برسد و توانست جای امنی برای فرود پیدا کند.

 او خسته، گرسنه و برهنه از موج بیرون آمد. شب بود؛ نه خانه‌ای، نه موجود زنده‌ای دیده می‌شد. اما اودیسئوس نه تنها یک قهرمان بود، بلکه مردی بسیار با تدبیر نیز بود. او جایی را پیدا کرد که چند درخت چنان نزدیک به هم رشد کرده بودند که هیچ رطوبتی نمی‌توانست به آن‌ها نفوذ کند. زیر درختان توده‌های برگ خشکیده‌ای بود که می‌توانست بسیاری از مردان را بپوشاند. پس گودالی حفر کرد و در آنجا دراز کشید و برگ‌ها را مانند پتویی ضخیم روی خود کشید. سپس، گرم و آرام در نهایت، با عطرهای شیرین زمین که به او می‌وزیدند، در آرامش به خواب رفت.

اودیسه البته هیچ ایده‌ای نداشت که کجا است، اما آتنا اوضاع را برای او خوب ترتیب داده بود. این سرزمین متعلق به فاییسیان‌ها Phaeacians یا فایاکی ها بود، مردمی مهربان و دریانوردان برجسته. پادشاه آن‌ها، آلکینوئوس، مردی خوب و عاقل بود که می‌دانست همسرش آرتی بسیار خردمندتر از او است و همیشه به او اجازه می‌داد تا هر چیز مهمی را برایش تصمیم بگیرد. آن‌ها دختری زیبا داشتند که هنوز ازدواج نکرده بود.

کمک شاهدخت به اودیسه

نائوسیکائا Nausicaa ، که دختر به این نام خوانده می‌شد، هرگز تصور نمی‌کرد که صبح روز بعد قرار است نقش ناجی یک قهرمان را بازی کند. دختر وقتی بیدار شد، تنها به فکر انجام شستشوی خانوادگی بود. او یک شاهدخت بود، اما در آن روزها از بانوان بلندمرتبه انتظار می‌رفت که مفید باشند، و شستن لباس‌های خانه به عهده نائوسیکائه بود. شستشوی لباس‌ها در آن زمان یک فعالیت بسیار دلپذیر بود.

او از خدمتکاران خواست تا یک گاری با قاطر آماده کنند و آن را با لباس‌های کثیف پر کنند. مادرش جعبه‌ای پر از انواع خوراکی‌ها و نوشیدنی‌ها برایش گذاشت؛ او همچنین یک بطری طلایی از روغن زیتون شفاف به دخترش داد تا اگر او و خدمه‌اش به حمام رفتند، استفاده کنند.

 سپس آن‌ها حرکت کردند، نائوسیکائه در حال رانندن بود. مقصد آن‌ها دقیقاً همان جایی بود که اودیسه فرود آمده بود. یک رودخانه‌ی زیبا به دریا می‌ریخت که استخرهای شستشوی عالی با آب زلال و جوشان داشت. کاری که دختران می‌کردند این بود که لباس‌ها را در آب می‌گذاشتند و روی آن‌ها می‌رقصیدند تا تمام کثیفی‌ها از بین برود. استخرها خنک و سایه‌دار بودند؛ کار بسیار دلپذیری بود. بعد از آن، آن‌ها لباس‌ها را صاف می‌کشیدند تا در ساحل که دریا آن را تمیز کرده بود، خشک شوند.

سپس آن‌ها می‌توانستند استراحت کنند. دختران حمام کردند و به خود روغن براق مالیدند، ناهار خوردند و با توپی که به یکدیگر پرتاب می‌کردند، در حالی که همه مدت می‌رقصیدند، خود را سرگرم کردند. اما سرانجام غروب خورشید به آن‌ها هشدار داد که روز دلپذیر به پایان رسیده است. پس لباس‌ها را جمع کرده، قاطرها را یراق بستند و آماده‌ی حرکت به خانه بودند که ناگهان مردی برهنه و وحشی از میان بوته‌ها بیرون آمد.

حضور قهرمان در مقابل شاه

 اودیسئوس از صدای دختران بیدار شده بود. آن‌ها با وحشت فرار کردند، به جز نائوسیکائا. او بدون ترس با مرد روبرو شد و اودیسئوس با او به شکلی متقاعدکننده صحبت کرد. او گفت: “من به عنوان التماس‌کننده به زانوهای شما می افتم، ای ملکه, اما نمی‌توانم بگویم که شما فانی هستید یا الهه. هرگز جایی چنین کسی را ندیده‌ام. وقتی به شما نگاه می‌کنم، شگفت‌زده می‌شوم. به این التماس‌کننده‌ی کشتی‌شکسته، بدون دوست و بی‌یاور، که حتی لباسی برای پوشاندن خود ندارد، رحمت کنید.”

نائوسیکائ با مهربانی به او پاسخ داد. او به اودیسه گفت که کجاست و اینکه مردم این سرزمین به سرگردانان بدبخت مهربانی می‌کنند. پادشاه، یعنی پدرش، او را با تمامی مهمان‌نوازی‌های مودبانه خواهد پذیرفت. سپس شاهدخت خدمتکاران ترسیده را فراخواند و از آن‌ها خواست تا روغنی به غریبه بدهند تا بتواند خود را تمیز کند و برای او یک ردا پیدا کنند. آن‌ها منتظر ماندند تا وی  حمام کند و لباس بپوشد، سپس همه به سوی شهر راه افتادند.

آیا شاه می پذیرد؟

با این حال، پیش از آنکه به خانه‌ برسند، آن دوشیزه‌ی محتاط از اودیسئوس خواست تا عقب بماند و بگذارد او و دختران تنها بروند. پس گفت :  “زبان مردم بسیار بدخواه است, اگر آن‌ها مردی خوش‌تیپ مانند شما را با من ببینند، به هرگونه صحبت هایی اشاره خواهند کرد. شما خود به راحتی می‌توانید خانه‌ی پدرم را پیدا کنید، زیرا آن بسیار باشکوه است. با جسارت وارد شوید و مستقیم به سوی مادرم بروید، که در کنار آتش در حال نخ‌ریسی خواهد بود. آنچه مادرم بگوید، پدرم انجام خواهد داد.”

اودیسئوس بلافاصله موافقت کرد. قهرمان عقل سلیم شاهدخت را تحسین کرد و دقیقاً دستورالعمل‌های او را دنبال نمود. وارد خانه شد و از سالن عبور کرد تا به آتشدان رسید و جلوی ملکه زانو زد، زانوان او را گرفت و از او کمک خواست. پادشاه به سرعت او را بلند کرد و به او دستور داد که بر سر میز بنشیند و بدون ترس غذا و نوشیدنی بخورد. هر که باشد و خانه‌اش هر کجا باشد، می‌تواند مطمئن باشد که آن‌ها ترتیبی می‌دهند تا او را با یکی از کشتی‌های خود به آنجا بفرستند. اکنون وقت خواب بود، اما صبح او می‌توانست نام خود را بگوید و چگونگی رسیدن به آنجا را توضیح دهد. پس آن‌ها شب را به خواب رفتند، اودیسئوس با خوشبختی بر روی یک تخت نرم و گرم که از زمانی که جزیره کالپسو را ترک کرده بود، ندیده بود، به خواب رفت.

داستان ده سال سرگردانی اودیسه

روز بعد در حضور همه رؤسای فایاکی ها، اودیسه داستان ده سال سرگردانی خود را گفت. او با خروج از تروا و طوفانی که ناوگان را گرفتار کرد، شروع کرد. اینکه کشتی‌هایش به مدت نه روز در دریا رانده شدند. در روز دهم به سرزمین خورندگان لوتوس رسیدند و در آنجا مستقر شدند. اما با اینکه خسته بودند و به تجدید قوا نیاز داشتند، مجبور شدند به سرعت آنجا را ترک کنند.

ساکنان با مهربانی با آن‌ها برخورد کردند و غذای گلی flower-food را برای خوردن به آن‌ها دادند، اما کسانی که آن را چشیدند، خوشبختانه تعداد کمی بودند زیرا میل به خانه را از دست دادند. آن‌ها فقط می‌خواستند در سرزمین لوتوس بمانند و بگذارند خاطرات خانه و کاشانه شان، از ذهن‌شان محو شود. اودیسئوس مجبور شد آن‌ها را به زور به کشتی بکشاند و آن‌ها را در آنجا زنجیر کند چرا که گریه می‌کردند و سرتاسر تمایل به ماندن و چشیدن دائمی گل‌های شیرین داشتند.

ماجراجویی بعدی آن‌ها با سیکلوپ پولیفموس بود، که شرح کامل آن در آخرین قسمت از فصل اول آمده است. آن‌ها تعدادی از همراهان خود را به دست غول تک چشم از دست دادند و بدتر از آن، پوزئیدون، که پدر پولیفموس بود را آنقدر عصبانی کردند که قسم خورد اودیسئوس تنها پس از رنج و مصیبت طولانی و وقتی که همه مردان خود را از دست داده باشد، به کشور خود باز خواهد گشت. برای همین ده سال، خشم خدای دریا ، وی را در دریا دنبال کرده بود.

اودیسه در سرزمین بادها

از جزیره سیکلوپ‌ها، آن‌ها به سرزمین بادها رسیدند که توسط پادشاه آئولوس حکمرانی می‌شد. زئوس او را نگهبان بادها کرده بود تا آن‌ها را به اراده‌اش آرام یا طوفانی کند. آئولوس آن‌ها را با مهمان‌نوازی پذیرفت و هنگامی که آن‌ها می‌رفتند، کیسه‌ای چرمی به اودیسئوس به عنوان هدیه‌ی خداحافظی داد که در آن همه بادهای طوفانی را گذاشته بود.

کیسه آنقدر محکم بسته شده بود که حتی یک پف کوچک از هیچ بادی که برای کشتی‌ها خطرناک باشد، نمی‌توانست خارج شود. در این وضعیت عالی برای دریانوردان، خدمه اودیسئوس تقریباً ساکنان کشتی را به مرگ نزدیک کردند. آن‌ها فکر می‌کردند که کیسه ای که با دقت نگهداری شده احتمالاً پر از چیزهای با ارزش است؛ به هر حال، می‌خواستند ببینند داخل آن چیست. آن را باز کردند و نتیجه این بود که همه بادها به یکباره خارج شدند و آن‌ها را در طوفانی وحشتناک جارو کردند. سرانجام، پس از گذر از روزهای پر خطر، سرزمینی دیدند، اما بهتر بود که در دریای طوفانی می‌ماندند زیرا آن سرزمین لائستریگون‌ها Laestrygons ، مردمی با اندازه‌ی غول‌آسا و آدم‌خوار بود. این افراد وحشتناک همه کشتی‌های اودیسئوس را به جز آن یکی که خودش در آن بود – که هنوز وارد بندر نشده بود – نابود کردند.

قهرمان و سیرسه

این بدترین فاجعه‌ای بود که تاکنون برایشان رخ داده بود و با قلب‌های ناامید به جزیره بعدی که رسیدند، پیاده شدند. آنها هرگز نمی‌خواستند پیاده شوند اگر می‌دانستند چه چیزی در پیش است. آن‌ها به آئئیا Aeaea ، قلمرو Circe ، یک جادوگر بسیار زیبا ولی بسیار خطرناک، رسیده بودند. هر مردی که به او نزدیک می‌شد، سیرسه او را به حیوان تبدیل می‌کرد.

تنها عقلش مثل قبل باقی می‌ماند یعنی می‌دانست چه اتفاقی برایش افتاده است. او گروهی را که اودیسئوس برای جاسوسی از جزیره فرستاده بود، به خانه‌اش کشاند و آن‌ها را به خوک تبدیل کرد. سپس آن‌ها را در یک آغل بست و به آن‌ها بلوط ‌داد تا بخورند. یاران اودیسه بلوط می‌خوردند؛ آن‌ها خوک بودند. با این حال، در درون خود، انسان بودند، از وضعیت ناپسند خود آگاه بودند، اما کاملاً تحت قدرت جادوگر.

خوشبختانه برای اودیسئوس، یکی از اعضای گروه بیش از حد محتاط بود تا وارد خانه جادوگر شود. او مشاهده کرد که چه اتفاقی افتاد و با وحشت به سمت کشتی فرار کرد. این خبر هر گونه فکری برای احتیاط را از اودیسئوس بیرون راند. او به تنهایی برای تلاش برای رهایی یارانش به سوی آن‌ها حرکت کرد. در راهش، هرمس با او ملاقات کرد. خدا به نظر می‌رسید که یک جوان است، در سنی که جوانی زیباترین حالت خود را دارد. هرمس به اودیسئوس گفت که گیاهی را می‌شناسد که می‌تواند او را از طلسم مرگبار سیرسه نجات دهد.

سیرسه عاشقش می شود

با آن می‌توانست هر چیزی که سیرسه به او می‌داد را بچشد و آسیبی نبیند. هرمس سپس گفت که هنگامی که جام را نوشید، باید تهدید کند که با شمشیر جادوگر را خواهد کشت مگر اینکه پیروانش را آزاد کند. اودیسئوس گیاه را گرفت و با تشکر به راه خود ادامه داد. همه چیز حتی بهتر از آنچه هرمس پیش‌بینی کرده بود، پیش رفت.

وقتی سیرسه از جادویی که همیشه موفقیت‌آمیز بود بر روی اودیسئوس استفاده کرد و با تعجب دید که او تغییر نکرده است، آنقدر شگفت‌زده شد که عاشقش شد. او آماده بود تا هرچه که اودیسئوس خواست انجام دهد و بلافاصله یاران او را دوباره به انسان تبدیل کرد. سیرسه با مهربانی با آن‌ها رفتار کرد، آن‌ها را در خانه‌اش به شکلی شکوهمندانه پذیرایی کرد که برای یک سال کامل با خوشحالی نزد او ماندند.

سرانجام وقتی احساس کردند که زمان رفتن فرا رسیده است، سیرسه از دانش جادویی خود برای آن‌ها استفاده کرد. او فهمید که برای بازگشت به خانه به سلامت چه باید بکنند. این وظیفه‌ای هولناک بود که او پیش روی آن‌ها گذاشت. آن‌ها باید از رودخانه اوشن عبور کنند و با کشتی در ساحل پرسفونه پهلو بگیرند، جایی که ورودی به قلمرو تاریک هادس وجود داشت.

سپس اودیسئوس باید پایین برود و روح پیشگوی بزرگ تیریسیاس را پیدا کند که مرد مقدس تبس بود. او به اودیسئوس خواهد گفت که چگونه به خانه بازگردد. تنها یک راه برای فراخواندن روح پیشگو وجود داشت، با کشتن گوسفندان و پر کردن یک گودال با خون آن‌ها. چرا که همه ارواح میل غیرقابل مقاومتی برای نوشیدن خون داشتند. هر یک از آن‌ها به سمت گودال هجوم می‌آورد، اما اودیسئوس باید شمشیر خود را بکشد و آن‌ها را دور نگه دارد تا زمانی که تیریسیاس با او صحبت کند.

شروع مجدد ماجراجویی

این خبر واقعاً بدی بود و همه در حال گریه بودند وقتی که جزیره سیرسه را ترک کردند و کشتی خود را به سمت اربوس Erebus  ، جایی که هادس با پرسفونه هولناک حکمرانی می‌کند، هدایت کردند. هنگامی که گودال کنده شد و با خون پر شد و ارواح مردگان به سمت آن هجوم آوردند، واقعاً ترسناک بود. اما اودیسئوس شجاعت خود را حفظ کرد. او با سلاح تیز خود آن‌ها را دور نگه داشت تا اینکه روح تیریسیاس را دید.

 پس اجازه داد که تیریسیاس نزدیک شود و از خون سیاه بنوشد، سپس سوال خود را از او پرسید. پیشگو آماده پاسخگویی بود. او گفت که خطر اصلی که آن‌ها را تهدید می‌کند این است که ممکن است به گاوهای خورشید آسیب برسانند وقتی به جزیره‌ای که در آن زندگی می‌کنند برسند. سرنوشت کسانی که به آن‌ها آسیب برسانند، حتمی بود. آن‌ها زیباترین گاوهای جهان بودند و بسیار مورد علاقه خورشید. اما در هر صورت، خود اودیسئوس به خانه خواهد رسید و با اینکه مشکلاتی در انتظار او خواهد بود، در نهایت پیروز خواهد شد.

پس از آنکه پیشگو سخن گفتن را تمام کرد، یک کاروان طولانی از مردگان برای نوشیدن خون و صحبت کردن با اودیسئوس و گذر از آنجا آمدند، قهرمانان بزرگ و زنان زیباروی قدیم؛ همچنین جنگاورانی که در تروآ سقوط کرده بودند. آشیل آمد و آژاکس، که هنوز به خاطر زره آشیل که کاپیتان‌های یونانی به اودیسئوس داده بودند و نه به او، خشمگین بود. بسیاری دیگر آمدند، همه مشتاق صحبت کردن با قهرمان بودند. تعداد زیاد آن‌ها در نهایت اودیسئوس را وحشت‌زده کرد. او شتابان به کشتی برگشت و به خدمه‌اش فرمان داد که حرکت کنند.

اودیسه و سیرن ها

از سیرسه آموخته بود که باید از جزیره سیرن‌ها عبور کنند. سیرن‌ها خوانندگان شگفت‌انگیزی بودند که صدایشان مردان را وادار به فراموشی همه چیز می‌کرد و در نهایت آوازشان زندگی او را می‌ربود. اسکلت‌های پوسیده کسانی که آن‌ها را به مرگ کشانده بودند، اطراف سیرنها که در ساحل آواز می‌خواندند، انباشته شده بود.

 اودیسئوس به خدمه‌اش گفت که تنها راه عبور ایمن از آن‌جا، این است که هر مرد گوش‌هایش را با موم پر کند. با این حال، خودش مصمم بود که آواز آن‌ها را بشنود و پیشنهاد کرد که خدمه او را سفت و سخت به دکل کشتی ببندند تا نتواند فرار کند هرچقدر هم که تلاش کند. آن‌ها این کار را کردند و به جزیره نزدیک شدند، همه به جز اودیسئوس از آواز فریبنده ناشنوا بودند. او آن را شنید و کلمات آن حتی از ملودی بیشتر جذب کننده بود، حداقل برای یک یونانی.

 سیرن‌ها می‌گفتند که به هر مردی که نزد آن‌ها بیاید دانش خواهند داد، حکمت رسیده و روحی شاداب. “ما همه چیزهایی را که در آینده روی زمین رخ خواهد داد می‌دانیم.” بنابراین آواز آن‌ها در آهنگ‌های زیبا طنین انداخت و قلب اودیسئوس از اشتیاق درد گرفت.

حیله کارگر افتاد

اما طناب‌ها او را نگه داشتند و آن خطر به سلامت گذشت. خطر دریایی بعدی انتظارشان را می‌کشید – عبور از بین سیلا Scylla و خاریبدیس. آرگونات‌ها از آن گذشتند؛ آینیاس که تقریباً در همان زمان به ایتالیا سفر کرده بود، به دلیل هشدار پیشگویی از آن اجتناب کرد؛ اما اودیسئوس با مراقبت آتنا موفق به عبور شد. با این حال این یک آزمون وحشتناک بود و شش نفر از خدمه در آنجا جان باختند. با این حال، آن‌ها در هر صورت نمی‌توانستند زیادتر از این زنده بمانند، زیرا در توقفگاه بعدی، یعنی جزیره خورشید، مردان با نادانی شگفت‌انگیز عمل کردند چرا که گرسنه بودند. پس گاوهای مقدس را کشتند.

اودیسئوس آنجا نبود. او به تنهایی به جزیره رفته بود تا دعا کند. وقتی برگشت، در ناامیدی بود، حیوانات کباب شده و خورده شده بودند و کاری نمی‌توانست انجام دهد. انتقام خورشید سریع بود. به محض اینکه مردان جزیره را ترک کردند، صاعقه‌ای کشتی را متلاشی کرد. همه غرق شدند به جز اودیسئوس. او به بدنه کشتی چسبید و توانست از طوفان نجات پیدا کند. سپس برای روزها به دریا افتاد، تا اینکه سرانجام به جزیره کالپسو رسید، جایی که مجبور شد سال‌ها در آنجا بماند. سرانجام به خانه بازگشت، اما طوفانی او را کشتی‌شکسته کرد و تنها پس از بسیاری خطرات و مشکلات به سرزمین فایاکیان رسید، به عنوان مردی ناتوان و بی‌پناه.

آیا اودیسه راهی سرزمینش می شود؟

 داستان طولانی به پایان رسید، اما مخاطبان در سکوت نشسته بودند و افسون داستان بودند. سرانجام پادشاه صحبت کرد. او به اودیسئوس اطمینان داد که مشکلاتش به پایان رسیده‌اند. آن‌ها همان روز او را به خانه خواهند فرستاد و هر فرد حاضر به او هدیه‌ای خواهد داد تا او را غنی کند. همه موافقت کردند. کشتی آماده شد، هدایا داخل آن قرار گرفت و اودیسئوس پس از خداحافظی صمیمانه از میزبانان مهربانش سوار شد.

 او بر روی عرشه دراز کشید و خواب شیرینی چشمانش را بست. وقتی بیدار شد، بر روی خشکی، روی ساحلی دراز کشیده بود. ملوانان او را همان‌طور که بود به ساحل گذاشته بودند و وسایلش را کنار او چیده و رفته بودند. او بلند شد و با حیرت به اطراف نگاه کرد. کشور خودش را نمی‌شناخت.

یک جوان به او نزدیک شد، به نظر می‌آمد چوپان باشد، اما زیبا و مودب، مثل پسران پادشاهان که گوسفند می‌چراندند. او به اودیسئوس چنین می‌نمود، اما در واقع این آتنا بود که به این شکل ظاهر شده بود. الهه به پرسش مشتاقانه اودیسه پاسخ داد و به او گفت که در ایتاکا است. حتی در شادی این خبر، اودیسئوس همچنان احتیاط خود را حفظ کرد. او داستانی طولانی درباره هویت خود و دلیل آمدنش گفت که هیچ کلمه‌ای از آن حقیقت نداشت.

اودیسه در سرزمینش

در پایان، الهه لبخند زد و او را نوازش کرد. سپس به شکل واقعی خود درآمد، بلند و زیبا به طرز الهی. ایزدبانو خندید و گفت :  “تو نیرنگ‌باز، حیله‌گر، هر کسی که بخواهد با زیرکی تو همراهی کند باید معامله‌گری ماهر باشد.” اودیسئوس با شوق و ذوق او را استقبال کرد، اما او به یادش آورد که چقدر کار باقی مانده و آن دو به کار برنامه‌ریزی پرداختند.

 آتنا به او گفت که در خانه‌اش چه می‌گذرد و قول داد که به او در پاک‌سازی خانه از خواستگاران کمک کند. برای حال حاضر، او را به شکل یک گدای پیر تغییر خواهد داد تا بتواند ناشناس به همه جا برود. آن شب او باید به نزد خوک‌چران خود، اومائئوس Eumaeus ، مردی وفادار و قابل ستایش بی‌نهایت، برود.

وقتی آن‌ها گنجینه‌ها را در غاری نزدیک پنهان کردند، از هم جدا شدند؛ آتنا به سوی تله‌ماخوس رفت تا او را به خانه بیاورد، و اودیسئوس که به یاری الهه به پیرمردی ریش‌دار و ژنده‌پوش تبدیل شده بود، به سوی اومائئوس روانه شد. اومئوس این غریبه فقیر را با آغوش باز پذیرفت، به او غذای خوبی داد و شب را به او پناه داد و پتوی ضخیم خود را برای پوشاندن به او تقدیم کرد.

بازگشت پسر اودیسه

در همین حین، به تحریک پالاس آتنا، تله‌ماخوس از هلن و منلائوس خداحافظی کرد و به محض رسیدن به کشتی، سوار شد و با تمام شوق و سرعت به خانه برگشت. او برنامه‌ریزی کرده بود – و دوباره آتنا این فکر را به ذهنش انداخته بود – که به محض رسیدن به ایتاکا، مستقیم به خانه نرود، بلکه ابتدا به نزد خوک‌چران برود تا ببیند آیا در غیابش اتفاقی افتاده است یا خیر.

 اودیسئوس در حال کمک برای آماده کردن صبحانه بود که جوان در آستانه درب ظاهر شد. اومئوس با اشک شوق از او استقبال کرد و از وی خواست که بنشیند و غذا بخورد. با این حال، قبل از اینکه این کار را بکند، خوک‌چران را فرستاد تا پنلوپه را از بازگشت پسر مطلع کند. سپس پدر و پسر تنها ماندند. در همان لحظه، اودیسئوس آتنا را در آستانه در دید که به او اشاره می‌کرد. او بیرون رفت و در یک لحظه آتنا اودیسه را به شکل اصلی‌اش برگرداند و به او گفت که به تله‌ماخوس بگوید که کیست.

آن جوان تا زمانی که به جای گدای پیر، شخصی با ظاهری باشکوه را ندید، متوجه چیزی نشده بود. او شگفت‌زده بلند شد و باور کرد که یک خدا را می‌بیند. «من پدرت هستم»، اودیسئوس این را گفت و دو نفر همدیگر را در آغوش گرفتند و گریستند. اما زمان کوتاه بود و برنامه‌ریزی زیادی باید انجام می‌شد.

شروع نقشه کشی

صحبت‌های نگران‌کننده‌ای دنبال شد. اودیسئوس مصمم بود که خواستگاران را با زور بیرون کند، اما چگونه دو نفر می‌توانستند با یک گروه کامل مقابله کنند؟ سرانجام تصمیم گرفته شد که صبح روز بعد به خانه بروند، اودیسئوس البته با تغییر چهره، و تله‌ماخوس تمام سلاح‌های جنگ را پنهان کند، به جز تعداد کافی برای دو نفر که بتوانند به راحتی به آن‌ها دسترسی پیدا کنند. آتنا سریع به کمک آمد. وقتی اومائئوس بازگشت، همان گدای پیر که قبلاً ترک کرده بود را پیدا کرد.

روز بعد، تله‌ماخوس به تنهایی به راه افتاد و دو نفر دیگر پشت سرش حرکت کردند. آنها به شهر رسیدند، به کاخ آمدند، و سرانجام پس از بیست سال، اودیسئوس وارد خانه عزیزش شد. همان‌طور که این کار را کرد، سگی پیر که در آنجا دراز کشیده بود، سرش را بلند کرد و گوش‌هایش را تیز نمود.

 آن سگ، آرگوس Argos بود که اودیسئوس قبل از رفتن به تروا او را پرورش داده بود. اما در همان لحظه‌ای که اربابش ظاهر شد، ارباب را شناخت و دمش را تکان داد، اما هیچ توانی برای کشیدن خود حتی کمی به سمت او نداشت. اودیسئوس هم او را شناخت و اشک‌هایش را پاک کرد. او جرات نکرد به سمت سگ برود تا از بروز هرگونه شک و تردید در خوک‌چران جلوگیری کند، و در همان لحظه‌ای که او رو برگرداند، سگ پیر از دنیا رفت.

حضور پنه لوپه در برابر خواستگاران سمج

در داخل تالار، خواستگاران که پس از وعده غذایی‌شان بیکار نشسته بودند، حالتی برای تمسخر گدای پیر و بی‌نوایی که وارد شده بود داشتند، و اودیسئوس با صبر و تسلیم تمامی سخنان تمسخرآمیز آنها را گوش داد. سرانجام یکی از آنها، مردی بدخلق، عصبی شد و به او ضربه‌ای زد. او جرات کرد به غریبه‌ای که درخواست مهمان‌نوازی کرده بود، ضربه بزند.

پنلوپه از این بی‌حرمتی مطلع شد و اعلام کرد که خودش با مرد بدرفتاری شده صحبت خواهد کرد، اما ابتدا تصمیم گرفت به تالار ضیافت سر بزند. او می‌خواست تله‌ماخوس را ببیند و همچنین به نظرش حکیمانه بود که خود را به خواستگاران نشان دهد. زن به اندازه پسرش محتاط بود. اگر اودیسئوس مرده باشد، قطعاً برایش بهتر بود که با ثروتمندترین و بخشنده‌ترین این مردان ازدواج کند. او نباید آنها را خیلی ناامید کند.

 علاوه بر این، ایده‌ای به ذهنش رسیده بود که به نظر می‌رسید به خوبی وعده می‌دهد. بنابراین، او با دو خدمتکارش به همراه نقاب بر چهره‌اش، به تالار رفت، که چنان زیبا به نظر می‌رسید که درباریانش از دیدنش به لرزه افتادند. یکی پس از دیگری برخاستند تا به او تبریک بگویند، اما آن بانوی محتاط پاسخ داد که خیلی خوب می‌داند که با این همه غم و غصه و نگرانی‌های فراوانش، تمامی زیبایی‌هایش را از دست داده است.

 هدف او از آمدن برای صحبت با آنها جدی بود. بدون شک، شوهرش هرگز برنخواهد گشت. پس چرا آنها او را به روش مناسب برای یک بانوی خانواده و ثروت‌مند نمی‌خواستند، با اهدای هدایا و هدایای گرانبها؟ این پیشنهاد بلافاصله عملی شد. همگی پیشکش آوردند و پنه لوپه را با زیباترین لباس‌ها، جواهرات و زنجیرهای طلایی هدیه دادند. خدمه او هدایا را به طبقه بالا برده و پنلوپه متین با قلبی پر از رضایت متقاعد شد.

اودیسه بالاخره به همسرش رسید

سپس او به دنبال آن غریبه‌ای که بی‌احترامی شده بود فرستاد. با وی با مهربانی سخن گفت و اودیسه برای او داستانی از ملاقات با شوهرش در راه به تروا گفت که باعث شد زن گریه کند. با این حال، اودیسه خود را فاش نکرد، اما چهره‌اش را سخت چون آهن نگه داشت. کم‌کم پنلوپه وظایف خود را به‌عنوان میزبان به‌یاد آورد. او یک پرستار پیر به نام اوریکلیا Eurycleia را فراخواند که از زمان نوزادی اودیسه را مراقبت کرده بود و او را فرمان داد که پای غریبه را بشوید. اودیسه ترسید، زیرا در یک پایش نشانی از زخمی بود که در روزهای بچگی توسط یک خوک وحشی ایجاد شده بود، و فکر می‌کرد که اوریکلیا این را تشخیص می‌دهد.

خدمتکار این را فهمید و پای او را رها کرد تا درون لگن افتاد. اودیسه دست او را گرفت و به نرمی گفت: “پرستار عزیز، تو می‌دانی. اما به هیچکس دیگر حرفی نزن.”. زن قول خود را زمزمه کرد و اودیسه او را رها نمود. او یک تخت در سالن ورودی پیدا کرد، اما نمی‌توانست بدون فکر کردن به اینکه چگونه می‌تواند با این همه انسان بی‌شرم غلبه کند، بخوابد. در آخر به یاد آورد که وضعیت او در غار سیکلوپ‌ بدتر بود و با کمک آتنا، امیدوار بود که در اینجا هم موفق باشد، پس خوابید. صبح خواستگاران را باز‌گرداند، حتی بیشتر از پیش. به‌راحتی و بی قید بر سر سفره میزبان نشستند، غافل از اینکه الهه و اودیسه چه ضیافتی برای آنها آماده کرده‌اند.

رقابت بر سر پنه لوپه

پنلوپه نا‌آگاه از نقشه‌ی آنها، نقشه خود را پیش برد. وقتی صبح شد، به انبار خود رفت که در آنجا بین اموال زیاد، یک کمان بزرگ و یک جعبه‌ی پر از تیر بود. این‌ها به اودیسه تعلق داشتند و هیچ دستی جز دست او کمان را درهم نکشیده و از آن استفاده نکرده بود. خودش آنها را برداشت و به سمت جمعیت خواستگاران پایین آمد.

 سپس گفت: “به من گوش کنید، ای امرا، من کمان اودیسه کسی که خدایان دوستش دارند را در میان شما قرار می‌دهم. هر کس که این کمان را بکشد و یک تیر را مستقیماً از میان دوازده حلقه‌ی قرار گرفته در یک خط رد کند، من او را به شوهری خواهم گرفت.” تلماخوس فوراً دید که این چگونه به نفع آنها میتواند استفاده شود پس بعد از مادرش فریاد زد: “بیایید، ای خواستگاران همه، هیچ عذر و توسلی نیست. اما صبر کنید. من اولین بار امتحان می‌کنم و ببینم آیا مردی هستم که تسلیم اسلحه‌ی پدرم شوم.” با این کار، حلقه‌ها را درست مرتب کرد، آن‌ها را به صورت مستقیم در یک خط قرار داد. سپس کمان را گرفت و به سختی سعی کرد تا آن را بکشد.

شاید در نهایت موفق میشد اگر اودیسه به او اشاره نمی‌کرد که تسلیم شود. بعد از او، دیگران، یکی یکی، نوبت خود را داشتند، اما کمان خیلی سخت بود؛ حتی قوی‌ترین هم نمی‌توانست آن را حتی اندکی خم کند. مطمئن از اینکه هیچ کس موفق نخواهد شد، اودیسه از مسابقه دور شد و به حیاط رفت، جایی که خوک چران مایوس با نگهبان دام ها، همراهی میکرد.

خواستگاران هزینه سماجت خود را می دهند

اودیسه به کمک آن‌ها نیاز داشت و به آن‌ها گفت که کیست. به عنوان اثبات، نشان داد که زخمی در پایش دارد که در سال‌های پیش آن‌ها آن زخم را بارها دیده بودند. پس آن دو اودیسه را شناختند و از خوشحالی گریه‌های خود را شروع کردند. اما اودیسه سریع آنها را ساکت کرد و گفت: “اکنون وقت آن نیست، به آنچه که از شما می‌خواهم گوش دهید. شما، اومائئوس ، راهی برای به دست آوردن کمان و تیرها برای من به کار گیرید؛ بعد ببینید که اتاق زنان بسته شود تا هیچ‌کس نتواند وارد شود.  و شما، نگهبان دامها، باید دروازه‌های حیاط را ببندید.”

 سپس خود به سمت تالار برگشت و دو نفر پشت سر او آمدند. وقتی وارد شدند، آخرین خواستگاری که آزمایش را کرده بود ناکام مانده بود. اودیسه گفت: “کمان را به من بدهید و ببینید آیا قدرتی که یک‌بار داشتم هنوز هم مال من است.” هنگامی که این واژه‌ها بیرون زده شد، شور و هیاهوی از عصبانیت بلند شد. خواستگاران فریاد زدند که یک غریبه متکدی نباید دست به کمان بزند. اما تلماخوس با سخاوت به آنها صحبت کرد. این او بود، نه آنها، تا بگوید که چه کسی باید با کمان کار کند، پس به اومائئوس دستور داد تا کمان را به اودیسه بدهد .همه با دقت تماشا کردند که او کمان را برداشت و بررسی کرد. سپس، با سهولتی بی‌نظیر، همان‌طور که یک موسیقیدان ماهر رشته‌ای را به چنگ خود وصل می‌کند، کمان را خم کرد و زه آن را کشید .

قتل عام شروع می شود

او تیری را به زه کمان انداخت و بدون اینکه از جایش تکان بخورد، آن را مستقیم از دوازده حلقه عبور داد. لحظه‌ای بعد با یک پرش به در رسید و تلماخوس کنار او بود. با صدای بلند فریاد زد: “بالاخره، بالاخره” و تیری شلیک کرد. تیر به هدفش رسید؛ یکی از خواستگاران روی زمین افتاد و جان داد. دیگران با ترس و وحشت برخاستند. سلاح‌هایشان کجا بودند؟ هیچ‌کدام دیده نمی‌شدند. اودیسئوس پیوسته تیر می‌انداخت. هر تیری که در سالن به صدا درمی‌آمد، مردی جان می‌داد.

تلماخوس با نیزه بلندش مراقب بود تا جمعیت نتوانند از در خارج شوند یا فرار کنند یا از پشت به اودیسئوس حمله کنند. آنها هدف آسانی بودند، آنجا جمع شده بودند و تا زمانی که تیرها تمام نشد، بدون هیچ شانسی برای دفاع کشته می‌شدند. حتی وقتی تیرها تمام شد، اوضاع بهتر نشد، زیرا آتنا آمده بود تا در این کار بزرگ شرکت کند و هر تلاشی برای رسیدن به اودیسئوس را ناکام می‌کرد. نیزه درخشان ایزدبانو هرگز از هدف خطا نمی‌رفت و صدای وحشتناک شکستن جمجمه‌ها شنیده می‌شد و کف زمین از خون پر شده بود.

سرانجام فقط دو نفر از آن گروه بی‌ادب و گستاخ باقی ماندند، کشیش خواستگاران و نوازنده‌شان. هر دو برای جلب ترحم فریاد می‌زدند، اما کشیش که در عذاب درخواست به پای اودیسئوس افتاده بود، هیچ رحمی ندید. شمشیر قهرمان او را از میان گذراند و او در میان دعایش مرد. نوازنده خوش‌شانس بود. اودیسئوس از کشتن چنین مردی که توسط خدایان برای آواز خواندن به زیبایی تعلیم دیده بود، خودداری کرد و او را برای آوازهای آینده بخشید.

وقت جشن است

نبرد – یا بهتر بگوییم، کشتار – پایان یافت. پرستار پیر یوریکلیا و خدمتکارانش احضار شدند تا مکان را تمیز کنند و همه چیز را به نظم درآورند. آنها اودیسئوس را احاطه کردند، گریه و خنده و خوش‌آمد گویی او به خانه را تا حدی ادامه دادند که خود او نیز خواستار گریه شد. سرانجام به کار پرداختند، اما یوریکلیا به اتاق اربابش رفت. او کنار تخت ایستاد.

گفت: “بیدار شو، عزیزم، زیرا اودیسئوس به خانه بازگشته و همه خواستگاران مرده‌اند.” پنلوپه شکایت کرد: “ای زن پیر دیوانه، و من چقدر شیرین خوابیده بودم. از اینجا برو و خوشحال باش که محکم سیلی نخورده‌ای مثل هر کسی دیگری که مرا بیدار می‌کرد.” اما یوریکلیا اصرار کرد: “واقعا، واقعا اودیسئوس اینجاست. او به من زخم را نشان داد. خودش است.” هنوز پنلوپه نمی‌توانست او را باور کند. پس به سرعت به سالن رفت تا با چشم‌های خودش ببیند.

پنه لوپه در کنار اودیسه

مردی بلند و شاهانه‌ کنار شومینه نشسته بود جایی که نور آتش به‌طور کامل بر او می‌تابید. زن مقابل او نشست و در سکوت به او نگاه کرد. گیج شده بود. در یک لحظه او را می‌شناخت و لحظه‌ای بعد او برایش غریبه بود. تلماخوس فریاد زد: “مادر، مادر، ای بی‌رحم! کدام زن دیگری خود را دور نگه می‌داشت وقتی مردش پس از بیست سال به خانه بازگشته؟”

 زن پاسخ داد :”پسرم، من توان حرکت ندارم. اگر این واقعا اودیسئوس است، پس ما دو نفر راه‌هایی برای شناختن یکدیگر داریم.” در این لحظه اودیسئوس لبخند زد و به تلماخوس گفت که آنها را تنها بگذارد. سپس گفت: “ما به زودی یکدیگر را خواهیم شناخت”.  سالن مرتب پر از شادی شد. نوازنده صدای شیرینی از چنگ خود درآورد و در همه آرزوی رقص بیدار کرد. مردان و زنان با لباس‌های زیبا به‌طور شادی‌آور به رقص پرداختند تا جایی که خانه بزرگ اطراف آنها از صدای قدم‌هایشان به لرزه درآمد. زیرا اودیسئوس پس از سرگردانی طولانی بالاخره به خانه بازگشته بود و همه دل‌ها خوشحال بودند.

برای دسترسی به اپیزود های پادکست تحوت به این لینک مراجعه فرمایید.

برای خواندن سایر داستان ها از اساطیر یونان روی این لینک کلیک نمایید.