ادیپ شهریار

ادیپ شهریار (Oedipus)

Posted by:

|

On:

|

,

کادموس و فرزندانش

برای شناخت ادیپ ابتدا باید نیاکانش را بررسی کنیم. هنگامی که اروپا توسط گاو ربوده شد که داستانش در اپیزود 7 گفته شد، پدرش برادران او را برای جستجویش فرستاد و به آنها دستور داد تا زمانی که او را پیدا نکرده‌اند بازنگردند. یکی از آنها، کادموس، به جای جستجوی بی‌هدف در اینجا و آنجا، عاقلانه به دلفی رفت تا از آپولو بپرسد که خواهرش کجاست.

خدایگان به او گفتند که دیگر نگران او یا تصمیم پدرش برای نپذیرفتن او بدون خواهرش نباشد، بلکه شهری برای خود بنا کند. آپولو گفت که وقتی از دلفی خارج شود، به یک ماده گاو برخورد خواهد کرد؛ او باید آن را دنبال کند و شهرش را در محلی که گاو برای استراحت دراز می‌کشد بنا کند. به این ترتیب تبس تأسیس شد و منطقه اطراف به نام سرزمین ماده گاو، بئوتیا Boeotia، نامگذاری شد.

 اما ابتدا کادموس مجبور بود با یک اژدهای وحشتناک که از چشمه‌ای نزدیک محافظت می‌کرد و همه همراهانش را هنگام رفتن برای آوردن آب کشت، بجنگد و او را بکشد. به تنهایی هرگز نمی‌توانست شهر را بسازد، اما وقتی اژدها کشته شد، آتنا بر او ظاهر شد و به او گفت که دندان‌های اژدها را در زمین بکارد.

او اطاعت کرد بدون اینکه بداند چه اتفاقی خواهد افتاد و با وحشت دید که مردانی مسلح از شیارها بیرون آمدند. اما آنها به او توجهی نکردند و به یکدیگر حمله کردند تا همه کشته شدند به جز پنج نفر که کادموس آنها را متقاعد کرد که یاران او شوند. با کمک این پنج نفر، کادموس تبس را به شهری با شکوه تبدیل کرد و با کامیابی و خرد بسیار بر آن حکومت کرد.

سرنوشت دختران کادموس

هرودوت می‌گوید که او الفبا را به یونان معرفی کرد. همسر او هارمونیا، دختر آرس و آفرودیت بود. خدایان با حضور خود ازدواج آنها را آراستند و آفرودیت به هارمونیا یک گردنبند شگفت‌انگیز داد که توسط هفائستوس، آهنگر المپ، ساخته شده بود، اما با وجود منشأ الهی‌اش، این گردنبند در نسل بعدی فاجعه‌ای به بار آورد.

کادموس  و همسرش هارمونیا چهار دختر و یک پسر داشتند و از طریق فرزندانشان فهمیدند که بادهای خدایان هرگز برای مدت طولانی پایدار نمی‌ماند. همه دخترانشان با مصیبت‌های بزرگی روبرو شدند. یکی از آنها سمِله، مادر دیونیسوس بود که در برابر جلال بی‌پرده زئوس نابود شد. اینو دیگری بود. او نامادری شریر فریکسوس بود، پسری که توسط قوچ پشم طلایی از مرگ نجات یافت.

شوهرش دچار جنون شد و پسرشان ملیسرتس Melicertes را کشت. زن با بدن بی‌جان پسرش در آغوش، به دریا پرید. اما خدایان هر دوی آنها را نجات دادند. او به یک الهه دریا تبدیل شد، همان که ادیسه را از غرق شدن نجات داد هنگامی که قایقش نابود شد، و پسرش هم به یک خدای دریا تبدیل شد. در ادیسه هنوز به او اینو گفته می‌شود، اما بعدها نامش به لئوکوتئا Leucothea و پسرش به پالائیمون Palaemon  تغییر یافت. مانند خواهرش سمِله، اینو نیز در نهایت خوشبخت شد.

 دو خواهر دیگر این‌گونه نبودند. هر دو از طریق پسرانشان رنج بردند. آگاوه، بیچاره‌ترین مادران بود که توسط دیونیسوس به جنون کشیده شد، به طوری که پسرش پنتئوس را شیر می‌پنداشت و او را با دستان خود کشت. پسر آوتونوه، آکتیون Autonoe’s son was Actaeon ، شکارچی بزرگی بود. آوتونوه کمتر از آگاوه بیچاره بود، زیرا او خودش پسرش را نکشت، اما مجبور شد مرگ وحشتناک وی را در قدرت جوانی‌اش تحمل کند، مرگی که کاملاً ناحق بود؛ او هیچ اشتباهی مرتکب نشده بود.

بدبختی دست بردار نیست

پسر در حال شکار بود و در حالی که گرم و تشنه بود وارد غاری شد که در آن یک جویبار کوچک به استخری میریخت. او فقط می‌خواست در آب زلال خود را خنک کند. اما بی‌آنکه بداند به محل استحمام محبوب آرتمیس رسیده بود و دقیقاً در لحظه‌ای که الهه لباس‌هایش را انداخته بود و در کنار آب با زیبایی برهنه‌اش ایستاده بود.

این الهه خشمگین بدون آنکه به فکر این باشد که آیا جوان عمداً به او توهین کرده است یا بی‌گناه آمده بود، قطراتی از دست خیسش به صورت او پاشید و به محض اینکه این قطرات بر او افتادند، جوان به یک گوزن تبدیل شد. نه تنها ظاهری، بلکه قلب او نیز به قلب یک گوزن تبدیل شد و او که هرگز ترس را تجربه نکرده بود، ترسید و فرار کرد. سگ‌هایش او را دیدند و او را تعقیب کردند. حتی وحشت عظیم وی هم نتوانست او را به اندازه‌ای سریع کند که از دست این گروه تیزهوش فرار کند. آنها به او حمله کردند، همان سگ‌های وفادارش، و او را کشتند.

بنابراین، پس از سال‌ها کامیابی، غم‌های بزرگی برای فرزندان و نوه‌های کادموس و هارمونیا در دوران پیری آنها نازل شد. پس از مرگ پنتئوس، آنها از تبس گریختند، گویی که می‌خواستند از بدبختی نیز فرار کنند. اما بدبختی آنها را دنبال کرد. هنگامی که به ایلیریا Illyria در دوردست رسیدند، خدایان آنها را به مار تبدیل کردند، نه به عنوان مجازاتی، زیرا آنها هیچ اشتباهی مرتکب نشده بودند.

سرنوشت آنها در واقع یک رنج بود و نه مجازاتی برای اشتباه؛ بی‌گناهان اغلب همان‌قدر رنج می‌بردند که گناهکاران. در میان این نژاد بدبخت، هیچ‌کس به اندازهٔ ادیپ، یکی از نوادگان کادموس، بی‌گناه نبود و هیچ‌کس به اندازهٔ او رنج نکشید.

ادیپ

این داستان به‌طور کامل از نمایشنامه سوفوکل با همین نام گرفته‌ شده، به‌جز معمای اسفینکس یا همان ابولهول که سوفوکل تنها به آن اشاره می‌کند. این معما توسط نویسندگان بسیاری روایت شده است و همیشه به شکلی مشابه بازگو می‌شود.

لایوس، پادشاه تبس، سومین نسل از کادموس بود. او با یکی از خویشاوندان دور خود، یوکاستا، ازدواج کرد. با آغاز حکومت آن‌ها، معبد آپولو در دلفی نقش مهمی در سرنوشت خانواده‌شان ایفا کرد.

آپولو، خدای حقیقت بود و هر آنچه کاهنهٔ دلفی پیشگویی می‌کرد، حتماً به وقوع می‌پیوست. تلاش برای جلوگیری از تحقق پیشگویی به همان اندازه بی‌ثمر بود که مقابله با تقدیر. با این حال، وقتی که پیشگویی آپولو به لایوس هشدار داد که او به دست پسرش کشته خواهد شد، لایوس مصمم شد که این اتفاق رخ ندهد. وقتی کودک به دنیا آمد، او پای کودک را بست و او را در کوهی دورافتاده رها کرد تا به زودی بمیرد. لایوس دیگر هیچ ترسی نداشت؛ او مطمئن بود که در این مورد بهتر از خدا می‌تواند آینده را پیش‌بینی کند.

اما حماقتش هرگز بر او آشکار نشد. او به واقع کشته شد، اما گمان می‌کرد که مهاجم یک غریبه است. او هرگز نفهمید که با مرگش، صحت پیشگویی آپولو اثبات شده است.

وقتی که لایوس مرد، دور از خانه بود و سال‌های بسیاری از زمانی که کودک در کوه رها شده بود، گذشته بود. گزارش شد که گروهی از دزدان او و همراهانش را به قتل رسانده‌اند، به‌جز یک نفر که خبر را به خانه آورد. این موضوع به دقت بررسی نشد زیرا تبس در شرایط سختی قرار داشت. هیولای هولناکی به نام اسفینکس، موجودی که به شکل شیری بالدار با سینه و چهرهٔ زنی بود، در راه‌های منتهی به شهر در کمین مسافران می‌نشست.

مواجهه ادیپ با اسفینکس

او هرکس را که به دام می‌افتاد، مجبور می‌کرد تا معمایی را حل کند و اگر موفق نمی‌شد، او را می‌بلعید. تا اینکه هیچ‌کس نتوانست معما را حل کند و موجود وحشتناک، انسان‌های بی‌شماری را کشت تا جایی که شهر در حالت محاصره قرار گرفت.

در این وضعیت، مردی شجاع و باهوش به نام ادیپ به تبس آمد. او خانه‌اش، کورینت، را ترک کرده بود، جایی که او را پسر پادشاه، پولیبوس، می‌دانستند. دلیل ترک خانه‌اش نیز پیشگویی دیگری از معبد دلفی بود. آپولو اعلام کرده بود که او مقدر است پدرش را بکشد.

ادیپ نیز، همانند لایوس، تلاش کرد تا از تحقق پیشگویی جلوگیری کند و تصمیم گرفت که هرگز دوباره پدرش را نبیند. در سرگردانی‌های خود به نزدیکی‌های تبس رسید و از وضعیت شهر باخبر شد. او که مردی بی‌خانمان و تنها بود، تصمیم گرفت که معمای اسفینکس را حل کند.

معمای اسفینکس این بود: «چه موجودی صبح‌ها با چهار پا، ظهرها با دو پا، و عصرها با سه پا راه می‌رود؟» ادیپ پاسخ داد: «انسان؛ در کودکی روی دست و پا می‌خزد، در بزرگسالی راست‌قامت راه می‌رود، و در پیری با عصا کمک می‌گیرد.» این پاسخ درست بود. اسفینکس، به طرز عجیبی اما بسیار خوش‌بختانه، خودکشی کرد و مردم تبس نجات یافتند.

شاه شدن ادیپ

ادیپ به عنوان شاه جدید تبس انتخاب شد و با یوکاستا، بیوهٔ شاه لایوس، ازدواج کرد. برای سال‌ها آنها به خوشبختی زندگی کردند و به نظر می‌رسید که در این مورد، پیشگویی آپولو اشتباه بوده است.

اما هنگامی که دو پسرشان به سن بلوغ رسیدند، طاعون وحشتناکی بر تبس نازل شد. یک آفت همه چیز را فرا گرفت. نه تنها مردم کشور به خاطر بیماری می‌مردند، بلکه گله‌ها، حیوانات و محصولات نیز از بین رفتند. کسانی که از مرگ به دلیل بیماری نجات یافتند، با خطر مرگ به دلیل قحطی مواجه شدند. هیچ‌کس بیش از ادیپ رنج نمی‌برد. او خود را پدر تمام کشور می‌دانست و رنج هر فرد را رنج خود می‌دانست. او برادر یوکاستا، کرئون، را به دلفی فرستاد تا از خدا درخواست کمک کند.

کرئون با خبر خوبی بازگشت. آپولو اعلام کرده بود که طاعون تنها در یک صورت پایان خواهد یافت: قاتل شاه لایوس باید مجازات شود. ادیپ به شدت آسوده شد و اطمینان داشت که قاتلان، حتی بعد از این همه سال، پیدا خواهند شد و به خوبی می‌دانستند چگونه آنها را مجازات کنند.

ادیپ ماجرا را به دست گرفت و تیریسیاس، پیشگوی پیر و نابینای تبس، را فراخواند. او از تیریسیاس پرسید که آیا راهی برای یافتن مجرمین دارد؟ به شگفتی و عصبانیت او، پیشگو ابتدا از پاسخ دادن خودداری کرد. اما وقتی ادیپ او را متهم کرد که به دلیل شرکت در قتل، سکوت کرده است، پیشگو نیز خشمگین شد و گفت: «تو خود قاتلی که به دنبالش می‌گردی.» برای اودیپوس، سخنان پیرمرد صرفاً دیوانگی به نظر می‌رسید. او تیرسیاس را از حضور خود اخراج کرد و به او دستور داد هرگز دوباره در برابرش ظاهر نشود.

چه کسی لایوس را کشته؟

یوکاستا نیز این ادعا را با تمسخر رد کرد و به ادیپ گفت که کاهنه دلفی پیشگویی کرده بود که لایوس به دست پسرش کشته خواهد شد، اما آنها مطمئن شدند که این اتفاق نخواهد افتاد، چرا که کودک را کشته بودند یا فکر میکردند که کشته اند.

 یوکاستا به اودیپوس گفت که لایوس توسط دزدان در جایی که سه راه به هم می‌رسند، در مسیر دلفی کشته شد. ادیپ به آرامی پرسید: «این حادثه چه زمانی رخ داد؟» و یوکاستا پاسخ داد: «کمی قبل از آمدن تو به تبس.» ادیپوس پرسید : “چند نفر با او بودند؟”.

 یوکاستا سریع پاسخ داد: “آنها پنج نفر بودند، همه کشته شدند به جز یکی.” اودیپوس به او گفت: “باید آن مرد را ببینم، بفرستید دنبالش.” زن گفت “خواهم فرستاد، همین حالا. اما من حق دارم بدانم که در ذهنت چیست.” ادیپپاسخ داد: “تو همه چیزهایی که من می‌دانم را خواهی دانست، من درست قبل از اینکه اینجا بیایم به دلفی رفتم زیرا مردی به من گفت که من فرزند پُلیبوس نیستم. من رفتم تا از خدایان سؤال کنم. او به من پاسخی نداد، اما به من چیزهای وحشتناکی گفت – اینکه باید پدرم را بکشم، با مادرم ازدواج کنم و فرزندانی بیاورم که مردم از دیدنشان لرزیده شوند. به همین خاطر من هرگز به کورینت بازنگشتم.

در راه دلفی، در جایی که سه راه به هم می‌رسند، با مردی و چهار همراهش برخورد کردم. او سعی کرد مرا از مسیر بیرون کند؛ او با عصایش به من ضربه زد. خشمگین شدم و به آنها حمله کردم و همه را کشتم. آیا ممکن است رهبر آنها لایوس بوده باشد؟” یوکاستا گفت :”تنها کسی که زنده مانده بود، داستانی از راهزن‌ها بازگو کرد، لایوس توسط راهزن‌ها کشته شد، نه توسط پسرش – آن بیچاره بی‌گناه که بر روی کوه مرد.”

پرده ها از جلو چشمان ادیپ برداشته شد

 در حین صحبت آنها، نشانه دیگری به نظرشان آمد که آپولو می‌تواند دروغ بگوید. یک پیام‌آور از کورینت آمد تا مرگ پُلیبوس را به ادیپوس اعلام کند. یوکاستا فریاد زد: “ای پیشگویی خدایان، الان کجایی؟ آن مرد مرد، اما نه به دست پسرش.” پیام‌آور با زیرکی لبخند زد و پرسید: “آیا ترس از کشتن پدرت تو را از کورینت دور کرد؟ آه، شاه، تو در اشتباه بودی. تو هیچ وقت دلیلی برای ترس نداشتی – زیرا تو فرزند پُلیبوس نبودی. او تو را بزرگ کرد گویی که فرزندش هستی، اما تو را از دستان من گرفت.” ادیپوس پرسید:”از کجا من را به دست آوردی؟ پدر و مادرم که بودند؟” پیام‌آور گفت: “من چیزی درباره آنها نمی‌دانم، یک چوپان سرگردان تو را به من داد، یک خدمتکار لایوس.”

مرگ یوکاستا

یوکاستا ناگهان چهره‌ای سفید و ترسناک به خود گرفت. با عجله و تند سخن گفت: «چرا باید به حرف این مرد اعتنا کنیم؟ چیزی که او می‌گوید اهمیتی ندارد.» اودیپوس که درک نمی‌کرد، از او پرسید: «آیا تولدم اهمیتی ندارد؟» یوکاستا با ناامیدی پاسخ داد: «به خدا، دیگر ادامه نده. مصیبت من کافی است.» سپس از آنجا گریخت و به قصر رفت.

در همین لحظه چوپانی پیر وارد شد و او و مسافر به یکدیگر نگاهی انداختند. مسافر گفت: «این همان مرد است که سالها پیش کودک را به من داد.» و چوپان پیر به ناچار اعتراف کرد. اودیپوس با شنیدن حقیقت، فریادی از درد کشید و در نهایت فهمید که پیشگویی درست بوده است. او پدرش را کشته بود، با مادرش ازدواج کرده بود و فرزندانی به دنیا آورده بود که مردم از دیدنشان وحشت داشتند.

اودیپوس که از این حقیقت به شدت ناراحت شده بود، به درون قصر رفت و مادر و همسرش، یوکاستا، را مرده یافت. او خودکشی کرده بود. اودیپوس نیز تصمیم گرفت چشمان خود را کور کند و دنیای تاریک و سیاه نابینایی را به جای دنیای روشن و شرم‌آور خود برگزیند.

برای دسترسی به اپیزود های پادکست تحوت به این لینک مراجعه فرمایید.

برای خواندن سایر داستان ها از اساطیر یونان روی این لینک کلیک نمایید.