تسئوس عزیزترین قهرمان برای آتنیها توجه بسیاری از نویسندگان را به خود جلب کرده است. اوید، که در عصر آگوستوس زندگی میکرد، زندگی او را به تفصیل روایت میکند و همینطور آپولودوروس در قرن اول یا دوم میلادی. پلوتارک نیز در اواخر قرن اول میلادی به او پرداخته است. او شخصیت برجستهای در سه نمایشنامه اوریپید و یکی از نمایشنامههای سوفوکل است.
اشارات بسیاری به او در آثار نویسندگان نثرنویس و همچنین شاعران وجود دارد. خانم همیلتون می گوید که برای نقل داستان این قهرمان در کل از آپولودوروس پیروی کرده، اما داستانهای درخواست آدراستوس Adrastus، دیوانگی هرکول، و سرنوشت هیپولیتوس را از اوریپید اضافه کرده است؛ ماجرای مهربانی او به اودیپوس از سوفوکل نقل شده؛ و در نهایت از پلوتارک داستان مرگ او گرفته شده چرا که آپولودوروس فقط یک جمله به آن اختصاص داده است.
تسئوس قهرمان مردم آتن
قهرمان بزرگ آتنی، تسئوس بود. او ماجراهای بسیاری داشت و در بسیاری از ماجراهای بزرگ شرکت کرد تا اینکه در آتن ضربالمثلی شکل گرفت: “هیچ چیزی بدون تسئوس.”
او پسر پادشاه آتنی، آئگئوس Aegeus بود اما در آن بزرگ نشده بود بلکه جوانیاش را در خانه مادرش، در شهری در جنوب یونان گذراند. آئگئوس قبل از تولد فرزندش به آتن بازگشت، اما قبل از رفتن، در یک حفره درون زمین یک شمشیر و یک جفت کفش قرار داد و آنها را با یک سنگ بزرگ پوشاند. سپس به همسرش گفت که هر وقت فرزندشان – اگر پسر بود – به اندازهای قوی شد که بتواند سنگ را کنار بزند و وسایل زیر آن را بردارد، میتواند او را به آتن بفرستد تا پسر ولیعهد شود.
کودکی که بدنیا آمد پسر بود و خیلی قویتر از دیگران رشد کرد، به طوری که در سنین بسیار جوانی وقتی مادرش او را به نزد سنگ برد، بدون هیچ مشکلی آن را بلند کرد. پس مادر به پسرش گفت که زمان آن رسیده که به دنبال پدرش برود، و کشتیای توسط پدربزرگش در اختیار او قرار گرفت. اما تسئوس از سفر با کشتی امتناع کرد، زیرا این سفر امن و آسان بود. او میخواست هر چه سریعتر یک قهرمان بزرگ شود و امنیت و راحتی قطعا راهی برای رسیدن به این هدف نبود.
هرکول، که بزرگترین قهرمان یونان بود، همیشه در ذهن جوان بود، او تصمیم داشت که به همان اندازه بزرگ باشد. این امر کاملا طبیعی بود، چون آن دو پسر عمو بودند. او قاطعانه کشتیای را که مادر و پدربزرگش به او پیشنهاد کرده بودند، رد کرد و به آنها گفت که سفر با آن به مانند فرار ترسو از خطر است، پس به صورت زمینی راهی آتن شد.
سفر از راه زمینی
سفر، طولانی و بسیار خطرناک بود، زیرا راه پر از راهزن و جنایتکار بود. با این حال، او همه آنها را کشت و هیچیک را زنده نگذاشت تا برای مسافرانی که بعدا این مسیر را طی میکنند مشکلی ایجاد نشود. ایده او برای اجرای عدالت ساده اما موثر بود: هر کاری که هر کدام از این جنایتکاران بر سر مسافران این جاده می آوردند، تسئوس همان بلا را بر سر خودشان انجام میداد. به عنوان مثال، سکیرون Sciron، مسافرانی را که دستگیر میکرد مجبور مینمود تا پایش را بشویند و سپس آنها را به دریا میانداخت. تسئوس زمانی که به وی رسید او را از یک پرتگاه به پایین و درون دریا پرتاب کرد.
شرور دیگر سینیس Sinis بود که مردم را با بستن آنها به دو درخت کاج خم شده می بست و با رها کردن درختان آنها را میکشت. او نیز به همین شیوه توسط تسئوس جان داد.
پروکروستس Procrustes نیز توسط تسئوس بر روی تخت آهنی که برای قربانیانش استفاده میکرد، قرار گرفت. این شخص مسافرانی که زندانی کرده بود را به تخت میبست و سپس آنها را به اندازه مناسب تخت در میآورد، یا پای کسانی که کوتاه بودند را می کشید و یا پای آنهایی که بلند بودند را می برید. داستان نمیگوید کدام یک از دو روش در مورد او استفاده شد، اما تفاوت زیادی بین آنها نبود و به هر طریقی، کارنامه پروکروستس نیز بسته شد.
استقبال عجیب شاه از تسئوس
میتوان تصور کرد که یونان از ستایشهای جوانی که سرزمین را از این بلایای سر راه مسافران پاک کرده بود، پر شده بود. وقتی تسئوس به آتن رسید، به عنوان یک قهرمان شناخته شده و به ضیافتی توسط پادشاه دعوت شد، که البته نمیدانست تسئوس پسر خود اوست. در واقع او از محبوبیت زیاد جوان میترسید، چون فکر میکرد که ممکن است مردم را به سمت خود جلب کند تا او را پادشاه کنند و با همین نیت او را دعوت کرد تا مسمومش کند.
این نقشه از خودش نبود، بلکه از مدئا بود، قهرمان جستجوی پشم زرین که از طریق جادوی خود میدانست تسئوس کیست. او پس از ترک کورینت با ارابه بالدار خود به آتن فرار کرده بود و نفوذ زیادی بر آئگئوس داشت و نمیخواست با ظهور یک پسر این جایگاه مختل شود. اما زمانی که پادشاه جام زهر را به تسئوس داد، تسئوس برای اینکه خودش را فوراً به پدرش معرفی کند، شمشیرش را بیرون کشید. پادشاه فوراً آن را شناخت و جام زهرآگین را به زمین انداخت. مدئا مثل همیشه فرار کرد و به آسیا رفت.
آئگئوس سپس به مردم سرزمین اعلام کرد که تسئوس پسر و وارث اوست. وارث جدید به زودی فرصتی پیدا کرد تا خود را برای آتنیها عزیز کند چرا که ماجرای مینوتور پیش آمد.
داستان کشته شدن مینوتار
سالها قبل از ورود تسئوس به آتن، پسر مینوس پادشاه کرت به دیدن آئگئوس آمده بود. . پادشاه آئگئوس کاری را انجام داده بود که هیچ میزبان نباید انجام دهد، او میهمانش را به یک مأموریت پرخطر فرستاده بود – برای کشتن یک گاو خطرناک. در این ماجرا، گاو جوان را کشت.
پس مینوس به تلافی این کار، آتن را گرفت و اعلام کرد که شهر را با خاک یکسان خواهد کرد مگر اینکه هر نه سال مردم برای او هفت دوشیزه و هفت جوان به عنوان خراج بفرستند. سرنوشت وحشتناکی در انتظار این جوانان بود زیرا وقتی به کرت میرسیدند، به مینوتور داده میشدند تا آنها را بخورد.
مینوتور هیولایی بود، نیمه گاو، نیمه انسان فرزند همسر مینوس یعنی پاسیفائه و یک گاو شگفتانگیز و زیبا. پوزیدون این گاو را به مینوس داده بود تا آن را قربانی او کند، اما مینوس آن را برای خودش نگه داشت. برای تنبیه این کار مینوس، پوزیدون پاسیفائه را مجبور کرد که دیوانهوار عاشق آن گاو شود که حاصل آن عشق مینوتور همان هیولا بود.
وقتی مینوتور به دنیا آمد، مینوس او را نکشت. او از ددالوس، یک معمار و مخترع بزرگ، خواست که محلی برای زندانی کردن او بسازد که فرار از آن غیرممکن باشد. ددالوس لابیرینت یا هزارتو را ساخت که در سراسر جهان مشهور بود. وقتی کسی وارد آن میشد، در پیچ و خمهای آن بیپایان راه میرفت بدون اینکه بتواند راه خروج را پیدا کند.
برای سیر کردن این هیولا، آن جوانان آتنی که هر نه سال به کرت فرستاده می شدند، به این مکان برده شده و غذای مینوتور میشدند. هیچ راهی برای فرار وجود نداشت. در هر جهتی که میدویدند مستقیم به سمت هیولا میرفتند.
قسط بعدی فرا رسیده
حال چند روز پس از رسیدن تسئوس به آتن نوبت ارسال قسط بعدی خراج بود و همه میدانیم چه سرنوشتی در انتظار این جوانان بود.
وقتی قربانیان جوان که تسئوس نیز یکی از آنها شده بود به کرت رسیدند، در مسیر خود به لابیرنت در مقابل ساکنان شهر رژه رفتند. آریادنه، دختر مینوس، در میان تماشاگران بود و وقتی تسئوس از کنار او گذشت، در نگاه اول یک دل نه صد دل عاشق او شد.
آریادنه ددالوس همان معمار هزارتو را احضار کرد و به او گفت باید راهی برای خروج از آن زندان پر پیچ و خم به او نشان دهد و تسئوس را نیز احضار کرد و به او گفت که اگر قول دهد هنگام برگشتش به آتن او را با خود برده و با او ازدواج کند، فرارش را ممکن خواهد ساخت.
همانطور که میتوان تصور کرد، تسئوس بیهیچ مخالفتی قبول کرد و دختر وسیله فراری که از ددالوس گرفته بود، یعنی یک کلاف نخ را به او داد که باید یک سر آن را به داخل درب هزارتو ببندد و در حین حرکت آن کلاف را باز کند. تسئوس این کار را انجام داد و مطمئن بود که هر وقت بخواهد میتواند به ورودیزندان برگردد، بنابراین با جسارت وارد هزارتو شد و به دنبال مینوتور گشت.
جنگ تسئوس با هیولا
تسئوس در حال جستجو بود که هیولا را در حالی که خوابیده بود پیدا کرد و بر سر او افتاد؛ و با مشتهای خود – چون هیچ سلاح دیگری نداشت – هیولا را تا سر حد مرگ کتک زد.
مانند درخت بلوطی که در دامنه کوه میافتد و همه چیز زیرش را خرد میکند، تسئوس نیز بر روی هیولا افتاد. او زندگی را از این جانور وحشی میگیرد و اکنون مینوتور مرده است. فقط سر به آرامی تکان میخورد، اما شاخها اکنون بیفایدهاند.
وقتی تسئوس از آن مبارزه وحشتناک برخاست، کلاف نخ همانجایی که آن را انداخته بود قرار داشت. با داشتن آن کلاف در دست، راه خروج روشن بود. سیزده جوان دیگر نیز او را دنبال کردند و همراه با آریادنه به سمت کشتی رفته و راهی آتن شدند.
بازگشت تسئوس از کرت
در مسیر، آنها در جزیره ناکسوس توقف کردند و آنچه که بعد از آن رخ داد به طور متفاوت گزارش شده است. یک روایت میگوید که تسئوس آریادنه را ترک کرد. یعنی زمانی که دختر در جزیره خواب بود تسئوس او را ترک کرد و به دریا رفت، و بعدها دیونیسوس او را پیدا کرد و تسلی داد.
روایت دیگر بسیار بیشتر به نفع تسئوس است. داستان می گوید که آریادنه به شدت دریازده شده بود و تسئوس او را به ساحل برد تا بهبود یابد. اما زمانی که برای انجام کارهای ضروری به کشتی برگشت، بادی شدید گرفت و او را به دریا برد و برای مدت طولانی در آنجا نگه داشت. زمانی که دوباره به جزیره برگشتند، او متوجه شد که آریادنه مرده است و بسیار غمگین شد.
هر دو داستان توافق دارند که وقتی نزدیک آتن شدند، تسئوس فراموش کرده بود که بادبان سفید را برافرازد. یا شادی موفقیت سفرش همه فکرهای دیگر را از سرش بیرون کرده بود یا غم و اندوهش برای آریادنه.
در هر حال بادبان سیاه توسط پدرش، پادشاه آئگئوس، از ساحل دیده شد، جایی که روزها چشمهای خستهاش را به دریا دوخته بود. برای او این نشانه مرگ پسرش بود. پس قبل از رسیدن کشتی از غم بیش از حد خود را از بالای صخرهای به دریا پرتاب کرد و کشته شد. دریایی که او در آن سقوط کرد، از آن زمان به بعد، دریای اژه نامیده شد.
پادشاه جدید آتن
با مرگ پادشاه آئگئوس، تسئوس پادشاه آتن شد، یک پادشاه بسیار عاقل و بیطرف. او به مردم اعلام کرد که نمیخواهد بر آنها حکومت کند؛ بلکه خواستار یک حکومت مردمی است که در آن همه برابر باشند. پس، از قدرت سلطنتی خود کنارهگیری کرد و یک دولت مشترکالمنافع سازمان داد، و تالار شورایی ساخت که شهروندان در آن جمع شوند و رأی دهند. تنها سمتی که برای خود نگه داشت، فرماندهی کل نیروهای نظامی بود. بدین ترتیب، آتن از همه شهرهای زمین، شادترین و پررونقترین شد، تنها خانه واقعی آزادی، تنها مکانی در جهان که مردم خودشان را اداره میکردند.
به همین دلیل بود که در جنگ بزرگ هفتگانه علیه تبس، زمانی که تبسیهای پیروز از دفن دشمنانی که مرده بودند خودداری کردند، شکستخوردگان به تسئوس و آتن برای کمک روی آوردند، چرا که باور داشتند افراد آزاد این سرزمین تحت رهبری تسئوس هرگز موافقت نخواهند کرد که به مردگان بیدفاع ظلم شود.
آنها بیهوده درخواست نکردند. تسئوس ارتشش را علیه تبس رهبری کرد، آنها را شکست داد و مجبورشان کرد که اجازه دهند مردگان دفن شوند. اما زمانی که او پیروز شد، بدی را با بدی پاسخ نداد. او خود را شوالیهای کامل نشان داد و اجازه نداد ارتشش وارد شهر شده و آن را غارت کند. او نیامده بود تا به تبس آسیب برساند، بلکه آمده بود تا مردگان آرگوس را دفن کند و پس از انجام این وظیفه، سربازانش را به آتن بازگرداند.
تسئوس جوانمرد
در بسیاری از داستانهای دیگر، تسئوس همان خصوصیات جوانمردانه را نشان میدهد. او ادیپ پیر را که همه طردش کرده بودند، پذیرفت. در کنار ادیپ بود هنگامی که مرد، در حالی که او را تسلی و آرامش میداد. همچنین دو دختر بیپناه اودیپ را محافظت کرد و پس از مرگ پدرشان، آنها را به سلامت به خانه فرستاد.
همچنین وقتی هرکول در جنون خود همسر و فرزندانش را کشت و پس از بازگشت به هوشیاری، تصمیم به خودکشی گرفت، تنها تسئوس در کنار او ایستاد. دوستان دیگر هرکول گریختند، از ترس آلودگی به حضور کسی که چنین کار وحشتناکی کرده بود، اما تسئوس دست او را گرفت، شجاعتش را برانگیخت و به او گفت که مردن عملی بزدلانه است و او را به آتن برد.
با این حال، تمام دغدغههای حکومتی و تمام اعمال شوالیهگری برای دفاع از مظلومان و بیپناهان نتوانست عشق تسئوس به خطر کردن را مهار کند. او به سرزمین آمازونها، زنان جنگجو، رفت، برخی میگویند با هرکول و برخی میگویند به تنهایی، و یکی از آنها را که نامش گاهی آنتیوپ و گاهی هیپولیتا ذکر شده است، با خود آورد.
پسری که این زن جنگجوی آمازونی برای تسئوس به دنیا آورد، هیپولیتوس نام داشت. پس از تولد این فرزند، آمازونها برای نجات او آمدند و به آتیکا، سرزمین اطراف آتن، حمله کردند و حتی به داخل شهر راه یافتند. آنها در نهایت شکست خوردند و تا زمانی که تسئوس زنده بود، هیچ دشمن دیگری وارد آتیکا نشد.
ماجراهای دیگر تسئوس
اما تسئوس ماجراجوییهای دیگری نیز داشت. او یکی از کسانی بود که با کشتی آرگو برای یافتن پشم زرین سفر کرد. وی در شکار بزرگ کالیدون شرکت کرد، هنگامی که پادشاه کالیدون از نجیبترینهای یونان خواست تا به او کمک کنند تا گراز وحشتناکی که کشورش را ویران میکرد، بکشند.
در طول شکار، تسئوس جان دوست جسورش پیریتوس Pirithous را نجات داد، همانطور که چندین بار دیگر نیز چنین کرد. پیریتوس به اندازه تسئوس ماجراجو بود، اما به هیچ وجه به اندازه او موفق نبود، بنابراین همیشه دردسر درست میکرد. تسئوس به او علاقه زیادی داشت و همیشه او را یاری مینمود. دوستی بین آنها از طریق یک عمل بسیار جسورانه از طرف پیریتوس شکل گرفت.
ماجرا از این قرار است که پیریتوس به فکر افتاد که ببیند آیا تسئوس واقعاً همان قدر که میگویند یک قهرمان بزرگ است یا نه، پس فوراً به آتیکا رفت و چند گاو از تسئوس دزدید. هنگامی که شنید تسئوس به دنبال او است، به جای فرار، برگشت و به دیدارش رفت، با قصد اینکه در همانجا تصمیم بگیرد کدام یک مرد بهتری است. اما هنگامی که دو نفر مقابل یکدیگر قرار گرفتند، پیریتوس که همیشه عجول بود، ناگهان همه چیز را در تحسین از دیگری فراموش کرد.
او دست خود را به سوی تسئوس دراز کرد و فریاد زد: “من به هر مجازاتی که تو تعیین کنی تسلیم خواهم شد. تو قاضی باش.” تسئوس که از این عمل شجاعانه خوشحال شده بود، پاسخ داد: “تنها چیزی که میخواهم این است که تو دوست و برادر جنگجوی من باشی.” و دو نفر سوگند دوستی خوردند.
جنگ با سنتور ها 3
وقتی پیریتوس ، که پادشاه لاپیتها بود، ازدواج کرد، تسئوس نیز البته یکی از مهمانان بود و در آنجا بسیار مفید واقع شد. جشن عروسی شاید بدترین جشن عروسی بود که تاکنون برگزار شده است. چرا که سنتورها، موجوداتی که بدن اسب و سینه و صورت انسان داشتند، با عروس نسبت داشته پس به جشن عروسی آمدند.
آنها در جشن مست کردند و زنان را ربودند. تسئوس به دفاع از عروس پرداخت و سنتوری را که سعی داشت او را برباید، سرنگون کرد. نبرد وحشتناکی درگرفت، اما لاپیتها پیروز شدند و در نهایت تمام نژاد سنتورها را از کشور بیرون کردند، و تسئوس تا آخرین لحظه به آنها کمک کرد.
سفر به دنیای زیرین
اما در آخرین ماجرایی که این دو انجام دادند، تسئوس نتوانست دوستش را نجات دهد. پیریتوس، بعد از اینکه عروس آن جشن عروسی پر از بدبختی مرد، تصمیم گرفت که برای همسر دومش سراغ محافظت شده ترین بانوی جهان، یعنی خود پرسفونه، برود. تسئوس البته موافقت کرد که به او کمک کند، اما احتمالاً با تحریک ایده این ماجراجویی بزرگ و خطرناک، اعلام کرد که ابتدا خودش هلن، قهرمان آینده تروا، را که آن زمان کودکی بود، برباید و وقتی او بزرگ شد با او ازدواج میکند.
این کار هرچند به اندازه ربودن پرسفونه خطرناک نبود، اما به اندازه کافی برای بلندپروازترین افراد پرمخاطره بود. برادران هلن، کاستور و پولوکس، از هر قهرمان فانی قویتر بودند. تسئوس موفق شد دختر کوچک را بدزد، هرچند که چگونه این کار را انجام داد به ما گفته نشده است، اما دو برادر به شهری که هلن را به آنجا برده بودند حمله کردند و خواهرشان را بازگرداندند. خوشبختانه تسئوس را در آنجا نیافتند چون او در راه دنیای زیرین همراه با پیریتوس بود.
جزئیات سفر و ورود آنها به دنیای زیرین معلوم نیست جز اینکه ارباب هادس به خوبی از نیت آنها آگاه بود و خود را با ناکام گذاشتن شان به شیوهای جدید سرگرم کرد. البته او آنها را نکشت، زیرا ایشان در قلمرو مرگ بودند، اما به عنوان یک ژست دوستانه از آنها دعوت کرد که در حضورش بنشینند.
تنبیه تسئوس توسط هادس
پس روی صندلیای که او به آنها نشان داد نشستند – و همانجا ماندند. آنها نمیتوانستند از آن بلند شوند. آن را صندلی فراموشی مینامیدند. هرکس روی صندلی مینشست همه چیز را فراموش میکرد. ذهنش خالی میشد و حرکتی نمیکرد. پیریتوس همیشه در آنجا نشسته است، اما تسئوس توسط پسرعمویش آزاد شد.
وقتی هرکول به دنیای زیرین آمد، تسئوس را از آن صندلی بلند کرد و به زمین بازگرداند. او سعی کرد همین کار را برای پیریتوس انجام دهد، اما نتوانست. پادشاه مرگ میدانست که این پیریتوس بوده که نقشه ربودن پرسفونه را کشیده بود. پس او را محکم نگه داشت.
سال های پایانی تسئوس
در سالهای پایانی زندگی خود، تسئوس با فدرا، خواهر آریادنه، ازدواج کرد و بدین ترتیب بدبختیهای وحشتناکی را برای او و خودش و پسرش هیپولیتوس، پسری که آمازون برای او به دنیا آورده بود، به ارمغان آورد. تسئوس هیپولیتوس را در حالی که هنوز کودکی خردسال بود به شهر جنوبی که تسئوس دوران جوانی خود را در آن سپری کرده بود، فرستاد تا بزرگ شود.
پسر به مردانگی باشکوهی رسید، یک ورزشکار و شکارچی بزرگ، کسانی را که در راحتی تجملی زندگی میکردند تحقیر میکرد و حتی بیشتر از آن، کسانی را که به اندازه کافی نرم و احمق بودند که عاشق شوند، به دیده حقارت مینگریست.
او آفرودیت را تحقیر میکرد؛ و تنها آرتمیس، شکارچی پاکدامن و زیبا را پرستش میکرد. وضعیت چنین بود که تسئوس به خانه قدیمیاش بازگشت و فدرا را با خود آورد. علاقه شدیدی بین پدر و پسر به وجود آمد. آنها از همنشینی با یکدیگر لذت میبردند. اما در مورد فدرا، ناپسریاش هیپولیتوس هیچ توجهی به او نداشت؛ او هرگز به زنان توجه نمیکرد.
اما برای فدرا اوضاع کاملاً متفاوت بود. او عاشق هیپولیتوس شد، به طور دیوانهوار و رقتانگیزی، و از چنین عشقی غرق در شرم شد، اما کاملاً ناتوان از غلبه بر آن بود. آفرودیت پشت این وضعیت اسفبار و شوم بود. او از هیپولیتوس عصبانی بود و مصمم بود که او را به نهایت مجازات برساند.
مرگ فدرا
فدرا، در عذاب خود، ناامید و بیآنکه هیچ کمکی برای خود ببیند، تصمیم گرفت بمیرد و هیچکس دلیل آن را نداند. در آن زمان تسئوس از خانه دور بود، اما پرستار پیرش – که کاملاً به او وفادار بود و نمیتوانست هیچ چیز بدی که فدرا میخواست را تصور کند – همه چیز را کشف کرد، عشق پنهانی او، ناامیدیاش، و تصمیمش برای خودکشی. با تنها یک فکر در ذهنش، برای نجات بانویش، مستقیم به سراغ هیپولیتوس رفت.
پرستار گفت : “او به خاطر عشق به تو در حال مرگ است. به او زندگی بده. عشق برای عشق بده”.
هیپولیتوس با انزجار از پرستار فاصله گرفت. عشق هر زنی او را منزجر میکرد، اما این عشق گناهآلود او را بیمار و وحشتزده کرد. او به سرعت به حیاط دوید و پرستار را که به دنبال او میدوید و التماسش میکرد، رها نمود. فدرا در آنجا نشسته بود، اما جوان او را ندید. با خشم شدید به سمت پیرزن برگشت و گفت : ” ای بدبخت بیچاره میخواهی من را وادار کنی که به پدرم خیانت کنم. حتی شنیدن چنین حرفهایی من را آلوده میکند. آه، زنان، زنان پست – هر یک از آنها پست هستند. دیگر هرگز وارد این خانه نمیشوم مگر زمانی که پدرم در آن باشد.»
او دور شد و پرستار که برگشته بود، به فدرا نگاه کرد. فدرا برخاسته بود و نگاه او پرستار پیر را ترساند.
پرستار به لکنت گفت : “من هنوز به تو کمک میکنم”.
فدرا گفت : ساکت شو، من خودم کارهایم را سامان میدهم.» با این حرف وارد خانه شد و پرستار لرزان به دنبال او خزید.
تسئوس بر سر جنازه می آید
چند دقیقه بعد، صدای مردانی که به صاحبخانه خوشآمد میگفتند شنیده شد و تسئوس وارد حیاط شد. زنانی گریان با او مواجه شدند. آنها به او گفتند که فدرا مرده است. او خودکشی کرده بود. آنها تازه او را پیدا کرده بودند، کاملاً مرده، اما در دستش نامهای برای شوهرش بود.
تسئوس گفت : “عزیزترین و بهترینم، آیا آخرین خواستههایت اینجا نوشته شده؟ این مُهر توست – تویی که دیگر هرگز به من لبخند نخواهی زد”.
او نامه را باز کرد و خواند و دوباره خواند. سپس به خدمتکارانی که حیاط را پر کرده بودند، رو کرد.
“این نامه بلند فریاد میزند، کلمات آن صحبت میکنند – زبانی دارند. همه شما بدانید که پسر من به زور به همسر من دست انداخته است. ای پوزئیدون، ای خدا، بشنو نفرین من را و این نفرین را برآورده کن”.
سکوتی که پس از آن آمد با صدای قدمهای شتابزده شکسته شد. هیپولیتوس وارد شد.
فریاد زد ” چه اتفاقی افتاد؟ چگونه او مرد؟ پدر، خودت به من بگو. غم خود را از من پنهان نکن”.
تسئوس گفت: “باید یک معیار واقعی برای اندازهگیری محبت وجود داشته باشد، وسیلهای برای دانستن اینکه چه کسی قابل اعتماد است و چه کسی نیست. شما اینجا، به پسر من نگاه کنید – از دست او که مرده است ثابت شده که پست است. او به فدرا تعرض کرد. نامهاش بر هر کلمهای که او میتواند بگوید میچربد. برو. تو از این سرزمین تبعید شدهای. برو به سوی نابودیات و فوراً.”
زمان مرگ جوان فرا رسیده
هیپولیتوس پاسخ داد: «پدر، من در سخن گفتن مهارتی ندارم و هیچ شاهدی برای بیگناهی من نیست. تنها کسی که میتوانست شهادت دهد مرده است. تنها کاری که میتوانم بکنم این است که به زئوس بالای سر سوگند بخورم که هرگز به همسرت دست نزدم، هرگز آرزویش نکردم، هرگز به او فکر نکردم. اگر گناهکارم، بگذار در بدبختی بمیرم.»
تسئوس گفت: «او در مرگ حقیقت خود را ثابت میکند. برو. تو از این سرزمین تبعید شدهای.»
هیپولیتوس رفت، اما نه به سوی تبعید؛ مرگ در انتظارش بود. وقتی او در جاده ساحلی از خانهای که برای همیشه ترک میکرد میراند، نفرین پدرش برآورده شد. هیولایی از آب بیرون آمد و اسبهای او، که به شدت وحشتزده بودند، حتی از کنترل او نیز خارج شدند. ارابه متلاشی شد و او به شدت زخمی شد.
تسئوس نیز بخشیده نشد. آرتمیس به او ظاهر شد و حقیقت را به او گفت.
“من نمیآیم تا به تو کمک کنم، بلکه تنها برای درد آوردن میآیم، تا به تو نشان دهم که پسرت شرافتمند بود. همسرت گناهکار بود، دیوانه عشق به او. و با این حال او با عشق خود مبارزه کرد و مرد. اما آنچه نوشت دروغ بود.”
وقتی تسئوس این وقایع وحشتناک را شنید و از پا درآمد، هیپولیتوس هنوز نفس میکشید و او را به داخل آوردند. او با نفسهای بریده گفت، «من بیگناه بودم. آرتمیس، تو؟ الهه من، شکارچی تو در حال مرگ است.» آرتمیس در پاسخ گفت، «و هیچکس دیگری نمیتواند جای تو را بگیرد، عزیزترین مرد برای من.»
پایان غم انگیز تسئوس و پسرس
هیپولیتوس چشمانش را از درخشش او به تسئوس، دلشکسته، برگرداند. «پدر، پدر عزیز، این تقصیر تو نبود.» تسئوس فریاد زد، «کاش میتوانستم به جای تو بمیرم.» صدای آرام و شیرین الهه در میان دردشان شنیده شد. «
پسرت را در آغوش بگیر، تسئوس، این تو نبودی که او را کشتی. این آفرودیت بود. این را بدان، که او هرگز فراموش نخواهد شد. در آواز و داستان، مردم او را به یاد خواهند آورد.» سپس الهه از نظر ناپدید شد، اما هیپولیتوس نیز رفته بود.
او در راهی که به قلمرو مرگ میرسد شروع به حرکت کرده بود. مرگ تسئوس نیز رقتانگیز بود. او در دربار یکی از دوستانش، شاه لیکومدس، بود، جایی که چند سال بعد آشیل به عنوان یک دختر پنهان شد. برخی میگویند که تسئوس به آنجا رفته بود زیرا آتنیها او را تبعید کرده بودند. در هر صورت، شاه، دوست و میزبانش، او را کشت، و به ما گفته نشده چرا. حتی اگر آتنیها او را تبعید کرده باشند، خیلی زود پس از مرگش او را به شکلی بینظیر تجلیل کردند. آنها مقبره بزرگی برای او ساختند و مقرر کردند که برای همیشه پناهگاهی برای بردگان و تمام افراد فقیر و بیپناه باشد، به یاد کسی که در طول زندگیاش محافظ بیدفاعان بود.
برای دسترسی به اپیزود های پادکست تحوت به این لینک مراجعه فرمایید.
برای خواندن سایر داستان ها از اساطیر یونان روی این لینک کلیک نمایید.