جنگ تروا

جنگ تروا (Trojan War)

Posted by:

|

On:

|

,

بیش از هزار سال پیش از میلاد مسیح، در نزدیکی انتهای شرقی دریای مدیترانه، شهری بزرگ و بسیار ثروتمند و قدرتمند وجود داشت که هیچ شهری بر روی زمین با آن برابری نمی‌کرد. نام آن تروآ بود و حتی امروز هیچ شهری مشهورتر از آن نیست. علت این شهرت طولانی مدت جنگی بود که در یکی از بزرگترین اشعار جهان، ایلیاد، روایت شده است، و علت جنگ تروا به اختلافی بین سه الهه حسود بازمی‌گردد که داستان آن با نام داستان داستان داوری پاریس شهرت دارد.

ماجرای قضاوت پاریس در جنگ تروا

روایت شده است که الهه شرارت، اریس، به‌طور طبیعی در المپ محبوب نبود و هنگامی که خدایان ضیافتی برگزار می‌کردند، معمولاً او را نادیده می‌گرفتند. این الهه از این بی‌توجهی عمیقاً ناراحت شده بود و مصمم شد که دردسر ایجاد کند – و واقعاً هم موفق شد.

در یک ازدواج مهم، یعنی ازدواج پادشاه په‌لئوس  Peleus و نیمف دریایی، تتیس Thetis ، که تنها او از میان همه الهه‌ها دعوت نشده بود، سیبی طلایی را به سالن ضیافت پرتاب کرد که بر روی آن نوشته شده بود “تقدیم به زیباترین”. البته همه الهه‌ها خواهان آن بودند و گمان میکردند آن سیب طلایی متعلق به اوست چرا که زیباترین است، اما در نهایت انتخاب به سه نفر محدود شد: آفرودیت، هرا و آتنا.

آنها از زئوس خواستند که بینشان قضاوت کند، اما او با خردمندی از دخالت در این موضوع خودداری کرد. زئوس به آنها گفت که به کوه ایدا، نزدیک تروآ، بروند، جایی که شاهزاده پاریس، که همچنین به نام الکساندر شناخته می‌شد، در حال چراندن گوسفندان پدرش بود. زئوس به آنها گفت که پاریس داور خوبی برای تشخیص زیباترین الهه از میان آنهاست.

پاریس، با اینکه شاهزاده‌ای سلطنتی بود، کار چوپانی می‌کرد زیرا به پدرش پریام، پادشاه تروآ، هشدار داده شده بود که این شاهزاده روزی باعث ویرانی کشورش خواهد شد، بنابراین او را از شهر دور کرده بود. در حال حاضر پاریس با یک نیمف زیبا به نام اونیونه زندگی می‌کرد.  می‌توان تصور کرد که او چقدر شگفت‌زده شد وقتی که سه الهه بزرگ و باشکوه در برابر او ظاهر شدند. با این حال، از او خواسته نشد که به الهه‌های درخشان خیره شود و انتخاب کند که کدام‌یک به نظرش زیباترین است، بلکه تنها به رشوه‌هایی که هر یک پیشنهاد می‌کردند توجه کند و ببیند کدام به نظرش ارزشمندتر است.

پیشنهادات روی میز قرار گرفت

با این حال، انتخاب آسان نبود. آنچه مردان بیش از همه به آن اهمیت می‌دهند پیش روی او قرار گرفت. هرا وعده داد که او را فرمانروای اروپا و آسیا خواهد کرد؛ آتنا، قول داد که کاری کند تا پاریس تروا را به پیروزی در برابر یونانیان خواهد رساند و یونان را به ویرانی خواهد کشاند؛ و در نهایت آفرودیت، به شاهزاده گفت که اگراو را انتخاب کند کاری میکند که زیباترین زن در تمام جهان از آن او شود.

 پاریس، که همانطور که بعداً حوادث نشان داد، ضعیف و تا حدودی ترسو بود، پس آخرین را انتخاب کرد. او سیب طلایی را به آفرودیت داد. این بود قضاوت پاریس، که در همه جا به عنوان دلیل واقعی جنگ تروآ مشهور است.

هلن زیباترین زن جهان

زیباترین زن جهان هلن بود، دختر زئوس و لدا Leda  و خواهر کاستور و پولوکس. این زیبایی چنان بود که هیچ شاهزاده جوانی در یونان نبود که نخواهد با او ازدواج کند. وقتی خواستگاران او در خانه‌اش جمع شدند تا رسماً پیشنهاد ازدواج بدهند، تعداد آنها چنان زیاد و از خانواده‌های قدرتمندی بودند که پدر نامی او، شاه تیندارئوس Tyndareus ، شوهر مادرش، از انتخاب یکی از میان آنها هراس داشت.

زیرا می‌ترسید که دیگران علیه او متحد شوند. بنابراین، او ابتدا یک سوگند جدی از همه آنها گرفت که از همسر هلن، هر که باشد، در صورت انجام هرگونه بی‌عدالتی در ازدواجش، دفاع کنند. در نهایت، به نفع هر مردی بود که سوگند بخورد، زیرا هر کدام امیدوار بودند که او فرد منتخب باشد، بنابراین همه آنها تعهد کردند که هر کسی که هلن را برباید ، به شدت مجازات کنند. سپس تیندارئوس ، منلائوس، برادر آگاممنون را انتخاب کرد و او را همچنین شاه اسپارت نمود.

آغاز کشمکش ها برای جنگ تروا

وضعیت چنین بود وقتی که پاریس سیب طلایی را به آفرودیت داد. الهه عشق و زیبایی به خوبی می‌دانست که زیباترین زن روی زمین کجا یافت می‌شود. او جوان چوپان را، بدون هیچ فکری به اونیونه  که تنها مانده بود، مستقیم به اسپارت برد، جایی که منلائوس و هلن او را با مهربانی به عنوان مهمان پذیرفتند. روابط بین مهمان و میزبان قوی بود. هر دو موظف بودند به یکدیگر کمک کنند و هرگز به یکدیگر آسیب نرسانند. اما پاریس آن پیوند مقدس را شکست. منلائوس با اعتماد کامل به آن پیوند، پاریس را در خانه‌اش رها کرد و به کرت رفت. سپس،

“پاریس که آمده بود وارد خانه مهربان دوست شد، دستی را که به او غذا داده بود شرمنده کرد، و زنی را دزدید.”

منلائوس وقتی بازگشت، دید که همسرش هلن ناپدید شده ، و از همه یونان درخواست کمک کرد. سران قوم، همان‌طور که موظف بودند، پاسخ دادند. آنها مشتاقانه برای این مأموریت بزرگ، عبور از دریا و تبدیل تروای قدرتمند به خاکستر، آمدند. با این حال، دو نفر از افراد برجسته حضور نداشتند: اودیسئوس، شاه جزیره ایتاکا، و آشیل، پسر په‌لئوس و نیمف دریایی تتیس.

اودیسئوس، که یکی از باهوش‌ترین و عاقل‌ترین مردان یونان بود، نمی‌خواست خانه و خانواده‌اش را برای یک ماجراجویی رمانتیک یعنی همان جنگ تروا در آن سوی دریا برای خاطر زنی بی‌وفا ترک کند. بنابراین، وانمود کرد که دیوانه شده است، و وقتی پیام‌آوری از ارتش یونان رسید، شاه در حال شخم زدن یک مزرعه و کاشتن نمک به جای بذر بود. اما پیام‌آور نیز باهوش بود. او پسر کوچک اودیسئوس را گرفت و او را مستقیماً در مسیر گاوآهن قرار داد. پدر بلافاصله گاوآهن را به کنار کشید، و این‌گونه ثابت کرد که عقلش سر جایش است. اودیسئوس با وجود اینکه بی‌میل بود، مجبور شد به ارتش بپیوندد.

آشیل کجا قرار دارد؟

آشیل توسط مادرش نگه داشته شده بود. نیمف دریایی یعنی تتیس می‌دانست که اگر او به تروآ برود، سرنوشتش این است که در آنجا بمیرد. او را به دربار لیکومدس، شاهی که به‌طور خیانت‌آمیز تسئوس را کشته بود، فرستاد و آشیل را وادار کرد لباس زنانه بپوشد و در میان دوشیزگان مخفی شود. سران قوم، اودیسئوس را فرستادند تا آشیل را پیدا کند. اودیسئوس در لباس یک دستفروش به درباری رفت که گفته می‌شد پسر در آنجاست، با زیورآلات شاد که زنان دوست دارند، و همچنین چند سلاح زیبا. در حالی که دختران به دور زیورآلات جمع شده بودند، آشیل شمشیرها و خنجرها را لمس می‌کرد. اودیسئوس او را شناخت و هیچ مشکلی برای قانع کردن او به نادیده گرفتن گفته‌های مادرش و همراهی با او به اردوگاه یونانی نداشت.

آماده شدن ناوگان یونان برای جنگ

بنابراین ناوگان بزرگ برای شروع جنگ تروا آماده شد. هزار کشتی میزبان ارتش یونان بودند. آنها در آولیس Aulis  ، جایی با بادهای قوی و جزر و مدهای خطرناک، که امکان حرکت نداشتند تا زمانی که باد شمالی می‌وزید، ملاقات کردند. و باد روز به روز همچنان می‌وزید.

“قلب مردان شکسته شد، هیچ کشتی را امان نداد. زمان کشدار بود. ارتش ناامید شده بود. “

سرانجام کاهن اعظم، کالخاس Calchas ، اعلام کرد که خدایان با او صحبت کرده‌اند: آرتمیس خشمگین بود. یکی از موجودات وحشی محبوبش، یک خرگوش، به همراه بچه‌هایش توسط یونانیان کشته شده بود، و تنها راه آرام کردن باد و تضمین یک سفر امن به تروآ، آرام کردن این الهه با قربانی کردن یک دوشیزه سلطنتی، یعنی ایفی‌ژنی، دختر بزرگ فرمانده کل، آگاممنون برادر منلائوس بود. این برای همه وحشتناک بود، اما برای پدرش تقریباً غیرقابل تحمل.

“اگر باید بکشم شادی خانه‌ام، دخترم را. دست‌های یک پدر با جریان‌های تیره جاری از خون دختری که جلوی محراب ذبح شده لکه‌دار می شود.”

 با این حال، او تسلیم شد. شهرتش در ارتش در خطر بود، و جاه‌طلبی‌اش برای فتح تروآ و اعتلای یونانپس . او جرات کرد این کار را انجام دهد، کشتن فرزندش برای کمک به یک جنگ.

او برای دخترش به خانه پیغام فرستاد و به همسرش نوشت که برای او ازدواج بزرگی ترتیب داده است، با آشیل، که قبلاً بهترین و بزرگترین همه سران قوم را نشان داده بود. اما وقتی ایفی ژنی برای عروسی آمد، به قربانگاه برده شد تا کشته شود.

و همه دعاهایش در کنار فریادهای “پدر، پدر” برای جنگجویان وحشی و دیوانه نبرد هیچ اهمیتی نداشت. او مرد و باد شمالی از وزیدن باز ایستاد و کشتی‌های یونانی بر روی دریای آرام به حرکت درآمدند، اما بهای شومی که پرداختند، روزی شومی را برای آنها به ارمغان می‌آورد.

جنگ تروا اولین قربانیش را می گیرد

یونانیان همراه با هزاران کشتی ، به دهانه رود سیمویس Simois ، یکی از رودهای تروآ، رسیدند، اولین کسی که به ساحل پرید پروتسیلائوس Protesilaus  بود. این کار شجاعانه‌ای بود، زیرا پیش‌گویی گفته بود که کسی که اول به خشکی برسد، اولین کسی خواهد بود که می‌میرد. بنابراین وقتی او با نیزه‌ای از سمت یک تروآیی کشته شد، یونانیان به او احترام گذاشتند گویا او جاودان و الهی بود و خدایان نیز او را بسیار مورد تجلیل قرار دادند.

آنها هرمس را فرستادند تا پروتسیلائوس را از مرگ برگرداند تا دوباره همسر داغدارش، لائودامیا، را ببیند. اما همسرش برای بار دوم که شوهرش که در جنگ کشته شد دیگر او را رها نکرد. یعنی زمانی که مرد و به دنیای زیرزمینی بازگشت، زن نیز با او رفت؛ او خودکشی کرد.

هزار کشتی میزبان بزرگ مردان جنگجو بودند و ارتش یونان بسیار قدرتمند بود، اما شهر تروآ نیز قدرتمند بود. پریام، پادشاه، و ملکه‌اش، هکوبا Hecuba ، پسران شجاع بسیاری داشتند که حمله را رهبری و دیوارها را دفاع می‌کردند، یکی از همه برجسته‌تر یعنی هکتور بود، که هیچ مردی در هیچ کجا نجیب‌تر یا شجاع‌تر از او نبود، و تنها یک جنگجو بزرگ‌تر از او بود، قهرمان یونانیان، آشیل.

هر دو می‌دانستند که قبل از تصرف تروآ خواهند مرد. آشیل از مادرش شنیده بود: “سرنوشت تو بسیار کوتاه است. ای کاش می‌توانستی از اشک‌ها و مشکلات رها باشی، زیرا عمر تو طولانی نخواهد بود، فرزندم، کوتاه‌تر از همه مردان و سزاوار ترحم.” هیچ الهه‌ای به هکتور نگفته بود که سرنوشتی شبیه آشیل خواهد داشت اما او به همان اندازه مطمئن بود. او به همسرش، آندروماخه، گفت: “من خوب می‌دانم در قلب و روح خود، روزی خواهد آمد که تروای مقدس به زمین خواهد افتاد به همراه پریام و مردم پریام.” هر دو قهرمان زیر سایه مرگ حتمی جنگیدند.

قهر آشیل در جریان جنگ تروا

برای نه سال پیروزی در جنگ تروا در نوسان بود، گاهی به این طرف، گاهی به آن طرف. هیچ‌کدام قادر نبودند برتری قطعی به دست آورند. سپس نزاعی بین دو یونانی، آشیل و آگاممنون، شعله‌ور شد و برای مدتی جزر و مد را به نفع تروایی‌ها تغییر داد. باز هم زنی دلیل این اختلاف بود، کریسئیس Chryseis  ، دختر کاهن آپولو، که یونانیان او را به برده گی گرفته بودند و به آگاممنون داده بودند.

پدرش آمد تا برای آزادی او التماس کند، اما آگاممنون اجازه نداد دختر برود. سپس کاهن به خدای بزرگ خود دعا کرد و آپولو دعای او را شنید. خدا از ارابه خورشیدی خود، پیکان‌های آتشین به سمت ارتش یونان پرتاب کرد و مردان بیمار شدند و مردند، به‌طوری که آتش‌های خاکسپاری به‌طور مداوم می‌سوخت.

سرانجام آشیل جمعی از سران قوم را فراخواند و به آنها گفت که نمی‌توانند در برابر هم بیماری و هم تروایی‌ها، مقاومت کنند و یا باید راهی برای آرام کردن آپولو پیدا کنند یا به خانه برگردند. سپس کاهن کالخاس بلند شد و گفت که می‌داند چرا خدا خشمگین است، اما می‌ترسد حرف بزند مگر اینکه آشیل تضمین کند که او در امان باشد. آشیل گفت: “این کار را می‌کنم، حتی اگر آگاممنون را متهم کنی.

” هر مردی که آنجا بود فهمید که این به چه معناست؛ آنها می‌دانستند که با کاهن آپولو چگونه رفتار شده است. وقتی کالکاس اعلام کرد که کریسئیس باید به پدرش بازگردانده شود، تمام سران قوم پشت او بودند و آگاممنون، با خشم بسیار، مجبور شد موافقت کند ولی به آشیل رو کرد و گفت :”اما اگر او را که جایزه افتخار من بود از دست بدهم یکی دیگر را به جای او خواهم گرفت.”

التماس آگاممنون

بنابراین وقتی کریسئیس به پدرش بازگردانده شد، آگاممنون دو تن از پیشکاران خود را به چادر آشیل فرستاد تا جایزه افتخارش، دخترک بریسئیس Briseis را، از او بگیرند. پیشکاران با اکراه شدید رفتند و در سکوت سنگین مقابل قهرمان ایستادند. اما آشیل که از مأموریت آنها آگاه بود گفت که این آنها نیستند که به او ظلم می‌کنند. بگذارید بدون ترس این دو پیشکار دختر را ببرند، اما ابتدا حرف او را بشنوند در حالی که در برابر خدایان و مردان سوگند می‌خورد که آگاممنون بهای سنگینی برای این عمل خواهد پرداخت.

آن شب، مادر آشیل، تتیس پای نقره‌ای، نیمف دریایی، نزد پسرش آمد. او به اندازه پسرش خشمگین بود. به او گفت که دیگر با یونانیان کاری نداشته باشد و سپس به آسمان رفت و از زئوس خواست تا به تروایی‌ها موفقیت بدهد. زئوس بسیار بی‌میل بود. جنگ اکنون به المپ رسیده بود – خدایان علیه یکدیگر صف‌آرایی کرده بودند. آفرودیت، البته، طرفدار پاریس بود. به همان اندازه، هرا و آتنا علیه او بودند. آرس، خدای جنگ، همیشه با آفرودیت همراهی می‌کرد؛ در حالی که پوزیدون، خدای دریا، طرفدار یونانیان بود، مردمی دریانورد و همواره بزرگ در دریا. آپولو به هکتور علاقه داشت و به خاطر او به تروایی‌ها کمک می‌کرد و آرتمیس، به عنوان خواهرش، نیز چنین می‌کرد.

زئوس در کل تروایی‌ها را بیشتر دوست داشت، اما می‌خواست بی‌طرف بماند زیرا هرا هرگاه زئوس علناً با او مخالفت می‌کرد، بسیار ناخوشایند می‌شد. با این حال، زئوس نمی‌توانست در برابر تتیس مقاومت کند. او با هرا که مثل همیشه حدس می‌زد که چه در سر دارد، به مشکل برخورد. سرانجام مجبور شد به او بگوید که اگر دست از حرف زدن برندارد، او را خواهد زد. هرا آن‌گاه ساکت شد، اما فکرش مشغول بود که چگونه می‌تواند به یونانیان در جنگ تروا کمک کند و زئوس را دور بزند.

نقشه زئوس

طرح زئوس ساده بود. او می‌دانست که یونانیان بدون آشیل ضعیف‌تر از تروایی‌ها هستند، و او یک رویای دروغین به خواب آگاممنون فرستاد که به او وعده پیروزی می‌داد اگر حمله کند. در حالی که آشیل در چادرش می‌ماند، نبردی شدید درگرفت، سخت‌ترین نبردی که تاکنون صورت گرفته بود. بر روی دیوار تروآ، شاه پیر پریام و دیگر پیرمردان، که در جنگ‌ها خردمند بودند، نشستند و جنگ را تماشا می‌کردند. نزد آنها هلن آمد، علت همه این رنج و مرگ، اما وقتی به او نگاه کردند، نمی‌توانستند او را سرزنش کنند.

پیران به یکدیگر گفتند: “مردان باید برای چنین زنی بجنگند، چرا که چهره‌اش مانند روحی جاودانه بود.” هلن در کنارپیران ماند و نام این و آن قهرمان یونانی را برایشان می‌گفت، تا اینکه به حیرتشان نبرد متوقف شد. ارتش‌ها از هر دو طرف عقب‌نشینی کردند و در فضای بین آنها، پاریس و منلائوس یعنی دو رقیب اصلی رو در روی هم قرار گرفتند. مشخص بود که تصمیم منطقی گرفته شده است که دو نفر که بیشترین اهمیت را داشتند، به تنهایی مبارزه کنند.

نبرد منلائوس و پاریس

پاریس ابتدا ضربه زد، اما منلائوس نیزه تند او را با سپرش مهار کرد و سپس نیزه خودش را پرتاب کرد. نیزه لباس پاریس را پاره کرد، اما به او آسیبی نرساند. منلائوس شمشیرش، که تنها سلاحش بود، را بیرون کشید، اما در حالی که این کار را می‌کرد، شمشیر از دستش افتاد و شکست. بی‌واهمه و بدون سلاح، بر روی پاریس پرید و او را از تاج کلاه‌خودش گرفت و از پای بلند کرد. اگر آفرودیت نبود، او را به پیروزی به سوی یونانی‌ها می‌کشاند. الهه بند کلاه‌خود را پاره کرد تا کلاه‌خود در دست منلائوس باقی بماند. خود پاریس، که جز پرتاب نیزه هیچ مبارزه‌ای نکرده بود، در ابری پنهان شد و به تروآ بازگشت.

منلائوس با خشم در میان صفوف تروایی‌ها به دنبال پاریس می‌گشت و هیچ‌کس نبود که به او کمک نکند، چون همه از پاریس متنفر بودند، اما پاریس رفته بود، هیچ‌کس نمی‌دانست چگونه و کجا. بنابراین آگاممنون به هر دو ارتش گفت که منلائوس پیروز است و از تروایی‌ها خواست که هلن را بازگردانند. این عادلانه بود و تروایی‌ها موافقت می‌کردند اگر آتنا، به تحریک هرا، در این روند جدید از جنگ تروا دخالت نمی‌کرد. هرا مصمم بود که جنگ تا نابودی تروآ پایان نیابد.

آتنا، به میدان جنگ نازل شد و قلب نادان پانداروس، یک تروایی، را قانع کرد تا پیمان صلح را بشکند و تیری به سوی منلائوس پرتاب کند. او چنین کرد و منلائوس را به طور جزئی زخمی کرد، اما یونانی‌ها از این خیانت به خشم آمده و به تروایی‌ها حمله کردند و نبرد دوباره آغاز شد. ترس، ویرانی و نزاع Terror and Destruction and Strife ، دوستان خدای جنگ قاتل، همگی آنجا بودند تا مردان را به کشتن یکدیگر تشویق کنند. سپس صدای ناله و پیروزی از قاتلان و کشته‌شدگان شنیده شد و زمین با خون پوشیده شد.

قهرمانان یونانی ها

در سمت یونانی‌ها، پس از از دست دادن آشیل، دو قهرمان بزرگ آژاکس و دیومدس بودند. آن روز به شجاعت جنگیدند و بسیاری از تروایی ها در برابر آنها به خاک افتادند. بهترین و شجاع‌ترین بعد از هکتور، شاهزاده آئنیاس Aeneas ، نزدیک بود به دست دیومدس کشته شود.

 او بیش از خون سلطنتی بود؛ مادرش خود آفرودیت بود و وقتی دیومدس او را زخمی کرد، آفرودیت به سرعت به میدان جنگ آمد تا او را نجات دهد. او را در آغوش نرم خود بلند کرد، اما دیومدس که می‌دانست آفرودیت یک الهه بزدل است و مانند آتنا که در جنگ مهارت دارد، نیست، به سمت او پرید و دستش را زخمی کرد.

 آفرودیت با فریاد آینئاس را رها کرد و با درد گریه کنان به المپوس رفت، جایی که زئوس با لبخند به دیدن الهه‌ای که عاشق خنده است و در حال گریه است، او را به دور ماندن از جنگ و یادآوری کارهای عشق و نه جنگ توصیه کرد. اما اگرچه مادرش به او کمک نکرد، آینئاس کشته نشد. آپولو او را در ابر پیچید و به پرگاموس مقدس، مکان مقدس ترویا، برد، جایی که آرتمیس زخم او را درمان کرد.

اما دیومدس همچنان خشمگین بود و در صفوف تروایی‌ها ویرانی ایجاد می‌کرد تا اینکه با هکتور روبرو شد. در کمال ناباوریش، آرس نیز آنجا در میدان جنگ تروا بود. خدای جنگ خونین و قاتل برای هکتور می‌جنگید. با دیدن این صحنه، دیومدس لرزید و به یونانی‌ها دستور داد که عقب‌نشینی کنند، اما به آرامی و با نگاه به سوی تروایی‌ها. سپس هرا عصبانی شد.

شکایت هرا از پسرش

او اسب‌هایش را به المپوس راند و از زئوس خواست تا اجازه دهد تا آرس، بلای انسان‌ها، را از میدان جنگ دور کند. زئوس که آرس را به اندازه هرا دوست نداشت، حتی با وجود اینکه او پسرشان بود، با خوشحالی به هرا اجازه داد. پس ایزدبانو به سرعت پایین آمد تا در کنار دیومدس بایستد و او را ترغیب کند تا به خدای وحشتناک حمله کند و نترسد. با این کار، شادی قلب قهرمان را پر کرد.

او به سوی آرس شتافت و نیزه‌اش را به سمت او پرتاب کرد. آتنا آن را هدایت کرد و نیزه به بدن آرس وارد شد. خدای جنگ با صدای بلند مانند ده هزار نفر که در جنگ فریاد می‌زنند، نعره زد و در این صدای وحشتناک تمام سپاه، چه یونانی‌ها و چه تروایی‌ها، لرزیدند.

آرس که در واقع در دل یک زورگو بود و نمی‌توانست آنچه را که بر شمار زیادی از مردان می‌آورد تحمل کند، به سوی زئوس در المپوس گریخت و به شدت از خشونت آتنا شکایت کرد. اما زئوس با نگاه سخت به او گفت که او مانند مادرش تحمل‌ناپذیر است و به او دستور داد که از ناله کردن دست بردارد. با رفتن آرس، تروایی‌ها مجبور به عقب‌نشینی شدند.

پیشکشی به آتنا

در این بحران، یکی از برادران هکتور که در تشخیص اراده خدایان دانا بود، هکتور را ترغیب کرد که با سرعت به شهر برود و به ملکه، مادرش، بگوید تا زیباترین لباسی که دارد را به آتنا تقدیم کند و از او طلب رحمت کند. هکتور به درستی نصیحت را دریافت و با سرعت به سوی دروازه‌ها به کاخ رفت، جایی که مادرش همه چیز را همانطور که گفت انجام داد. مادر هکتور لباسی بسیار گرانبها که مانند یک ستاره می‌درخشید برداشت و آن را بر زانوهای الهه گذاشت و از او درخواست کرد: “بانوی آتنا، به شهر و زنان تروایی و کودکان کوچک رحم کن.” اما پالاس آتنا این دعا را نپذیرفت.

هنگامی که هکتور به سوی نبرد جنگ تروا بازگشت، به سوی دیگری رفت تا شاید برای آخرین بار همسرش آندروماخه Andromache و پسرش آستیاناکس Astyanax  را که به شدت دوست می‌داشت، ببیند. هکتور همسرش را بر دیوار ملاقات کرد، جایی که در ترس برای مشاهده جنگ رفته بود وقتی شنید که تروایی ها در حال عقب‌نشینی هستند.

 با او یک خدمتکار بود که پسر کوچک را حمل می‌کرد. هکتور لبخند زد و بی‌صدا به آنها نگاه کرد، اما آندرومخه دستش را در دست گرفت و گریست و گفت:  “ای سرور عزیزم، تو که برای من همچون پدر و مادر و برادر و نیز همسر هستی, اینجا با ما بمان. مرا بیوه و فرزندت را یتیم نکن.” هکتور اما با ملایمت او را رد کرد. گفت که نمی‌تواند یک بزدل باشد و باید همیشه در صف مقدم نبرد بجنگد. با این حال، آندروماخه می‌توانست بداند که هکتور هرگز فراموش نکرد که چه رنجی برای زن خواهد بود وقتی که شوهرش بمیرد.

هکتور به میدان جنگ تروا باز میگردد

این فکری بود که بیش از همه دیگر نگرانی‌هایش هکتور را نگران می‌کرد. قهرمان به سمت ترک زن برگشت، اما ابتدا دستانش را به سوی پسرش دراز کرد. پسر کوچک از ترس عقب رفت، ترسیده از کلاه‌خود و تزئینات ترسناک آن. هکتور خندید و کلاه‌خود درخشان را از سرش برداشت. سپس کودک را در آغوش گرفت و او را نوازش کرد و دعا کرد، “ای زئوس، در سال‌های آینده مردان بگویند که این پسر من وقتی از جنگ بازمی‌گردد، ‘بسیار بزرگتر از پدرش است.’”

سپس پسر را در آغوش همسرش گذاشت و او پسر را گرفت، لبخند می‌زد ولی با اشک‌. و هکتور به او ترحم کرد و با ملایمت با دستش او را لمس کرد و به او گفت: “عزیزم، اینقدر غمگین نباش. آنچه که سرنوشت است باید اتفاق بیفتد، اما هیچ مردی نمی‌تواند مرا بر خلاف سرنوشتم بکشد.” سپس کلاه‌خودش را برداشت و او را ترک کرد و او به سوی خانه‌اش رفت، اغلب به او نگاه می‌کرد و به شدت می‌گریست.

سپس زخمی شدن هکتور

بار دیگر در میدان نبرد جنگ تروا ، هکتور مشتاق جنگ بود و برای مدتی بخت و اقبال به او رو کرد. زئوس به یاد قولش به تتیس افتاده بود که از اشتباهات آشیل انتقام بگیرد. او به همه خدایان دیگر دستور داد که در المپوس بمانند؛ خودش به زمین آمد تا به تروایی‌ها کمک کند. پس وضعیت برای یونانی‌ها سخت شد. قهرمان بزرگشان دور بود. آشیل تنها در چادرش نشسته بود و به اشتباهاتش فکر می‌کرد.

قهرمان بزرگ تروایی‌ها هرگز پیش از این چنین درخشان و شجاع خود را نشان نداده بود. هکتور غیرقابل‌مقاومت به نظر می‌رسید. تروایی‌ها همیشه او را «رام‌کننده اسب‌ها» می‌نامیدند و او ارابه‌اش را از میان صفوف یونانی‌ها می‌راند، گویی همان روح در اسبان و راننده دمیده شده بود. کلاه‌خود درخشنده‌اش در همه جا بود و یکی پس از دیگری جنگجویان شجاع زیر نیزه برنزی وحشتناکش فرو می‌افتادند. وقتی شب نبرد را به پایان رساند، تروایی‌ها یونانی‌ها را تقریباً تا کشتی‌هایشان عقب رانده بودند.

آن شب در تروا جشن بود، اما در اردوگاه یونانی‌ها غم و ناامیدی. خود آگاممنون قصد داشت که تسلیم شود و به یونان بازگردد. با این حال، نستور که از میان سران قدیمی‌ترین و بنابراین خردمندترین بود، خردمندتر حتی از اودیسه حیله‌گر، با جرأت سخن گفت و به آگاممنون گفت که اگر او آشیل را عصبانی نکرده بود، شکست نمی‌خوردند. اون اینگونه گفت : “سعی کن راهی برای دلجویی از او پیدا کنی، به جای بازگشت به خانه با ننگ.” همه از این نصیحت استقبال کردند و آگاممنون اعتراف کرد که مانند یک احمق عمل کرده است. او قول داد که بریسیس را بازگرداند و با او هدایای باشکوه بسیاری، و از اودیسه خواست که پیشنهادش را به نزد آشیل ببرد.

ورود جنگ تروا به فاز تقابل آشیل و هکتور

اودیسه و دو سردار منتخب برای همراهی او، قهرمان آشیل را با دوستش پاتروکلوس یافتند که از همه مردمان روی زمین به او عزیزتر بود. آشیل به گرمی از آنها استقبال کرد و غذا و نوشیدنی پیش رویشان گذاشت، اما وقتی به او گفتند که چرا آمده‌اند و همه هدایای گرانبهایی که اگر تسلیم شود به او تعلق می‌گیرد و از او خواستند به هم‌میهنان خود که در تنگنا هستند، رحم کند، با رد قاطع مواجه شدند. او به آنها گفت نه همه گنجینه‌های مصر می‌توانند او را بخرند. او قصد دارد به خانه برود و آنها نیز بهتر است همین کار را بکنند.

 اما وقتی اودیسه جواب را برگرداند، همه آن مشاوره را رد کردند. روز بعد یونانیان با شجاعت ناامیدانه مردان شجاعی که در تنگنا هستند، به نبرد رفتند. باز هم آنها عقب رانده شدند، تا اینکه روی ساحلی که کشتی‌هایشان پهلو گرفته بودند، به مبارزه ایستادند. اما کمک در راه بود. هرا نقشه‌های خود را طرح کرده بود.

او زئوس را دید که بر کوه ایدا نشسته و تروایی‌ها را تماشا می‌کند و با خود فکر کرد که چقدر از او بیزار است. اما خوب می‌دانست که فقط به یک طریق می‌تواند شکستش دهد. باید به سوی او برود، چنان زیبا که نتواند در برابرش مقاومت کند. وقتی زئوس او را در آغوش گرفت، خواب شیرین را بر او فرو خواهد ریخت و بدین ترتیب زئوس تروایی‌ها را فراموش خواهد کرد.

پس چنین کرد. به اتاقش رفت و از هر هنر و زینتی که می‌دانست استفاده کرد تا خود را به زیبایی بی‌همتا درآورد. در آخر، کمربند افسونگر آفرودیت را که همه دلربایی‌هایش در آن بود، قرض گرفت و با این جذابیت اضافی پیش زئوس ظاهر شد. وقتی زئوس او را دید، عشق قلبش را فراگرفت به طوری که دیگر به وعده‌اش به تتیس برای دخالت در جنگ تروا فکر نکرد.

تغییر روند جنگ

بسرعت جنگ تروا به نفع یونانیان تغییر کرد. آژاکس هکتور را به زمین انداخت، اما پیش از اینکه بتواند او را زخمی کند، آینئاس او را بلند کرد و از میدان بیرون برد. با رفتن هکتور، یونانی‌ها توانستند تروایی‌ها را از کشتی‌ها دور کنند و تروا شاید همان روز غارت می‌شد اگر زئوس بیدار نشده بود. خدا بلافاصله برخاست و دید که تروایی‌ها در حال فرار هستند و هکتور روی دشت در حال نفس‌نفس زدن است. همه چیز برای او روشن بود و به شدت به سوی هرا برگشت.

این کار او بود، با حیله‌ها و ترفندهای مکارانه‌اش. خدا تقریباً تصمیم داشت که همان‌جا هرا را تنبیه کند. وقتی به این نوع مبارزه رسید، هرا که می‌دانست که ناتوان است، بلافاصله انکار کرد که هیچ نقشی در شکست تروایی‌ها نداشته است. او گفت همه کار پوزئیدون بوده است، و در واقع خدای دریا بر خلاف دستورات زئوس به یونانی‌ها کمک کرده بود، اما فقط به این دلیل که هرا او را التماس کرده بود. با این حال، زئوس خوشحال بود که بهانه‌ای برای دست نزدن به او پیدا کرده بود. پس هرا را به المپوس بازگرداند و آیریس، پیام‌آور رنگین‌کمان، را فراخواند تا فرمانش را به پوزئیدون برساند که از میدان نبرد عقب‌نشینی کند. خدای دریا با ناراحتی اطاعت کرد و بار دیگر جریان نبرد به ضرر یونانی‌ها تغییر کرد.

آپولو هکتور نیمه‌جان را احیا کرد و در او قدرتی بی‌نظیر دمید. در برابر دو نفر، یونانی‌ها مانند گله‌ای از گوسفندان ترسیده بودند که توسط شیرهای کوهستانی رانده می‌شوند. آنها به سوی کشتی‌ها در آشفتگی فرار کردند و دیواری که برای دفاع از خود ساخته بودند مانند دیوار شنی که کودکان بر ساحل می‌سازند و سپس در بازی‌های خود پراکنده می‌کنند، فرو ریخت. تروایی‌ها تقریباً به اندازه‌ای نزدیک شده بودند که بتوانند کشتی‌ها را به آتش بکشند.

ورود دوباره هکتور به جنگ

پاتروکلوس ، دوست عزیز آشیل، با وحشت فرار را مشاهده کرد. حتی به خاطر آشیل هم نمی‌توانست بیش از این از نبرد دور بماند. , او به آشیل فریاد زذ: “تو می‌توانی خشمت را نگه داری در حالی که هموطنانت در نابودی فرو می‌روند زد. من نمی‌توانم. زرهت را به من بده. اگر آنها فکر کنند من تو هستم، تروایی‌ها ممکن است مکث کنند و یونانی‌های خسته بتوانند نفسی بکشند. تو و من تازه نفسیم. شاید هنوز بتوانیم دشمن را عقب برانیم. اما اگر تو می‌خواهی با خشمت بنشینی، حداقل اجازه بده من زرهت را داشته باشم.” همانطور که او صحبت می‌کرد، یکی از کشتی‌های یونانی در شعله‌های آتش فرو رفت.

آشیل گفت : “این‌گونه می‌توانند مسیر عقب‌نشینی ارتش را قطع کنند، برو. زره من، مردان من را بردار و از کشتی‌ها دفاع کن. من نمی‌توانم بروم. من مردی بی‌حرمت شده‌ام. برای کشتی‌های خودم، اگر نبرد به آنها نزدیک شود، خواهم جنگید. من برای مردانی که مرا بی‌حرمت کرده‌اند نخواهم جنگید.”

پس پاتروکلوس زره باشکوهی را که تروایی‌ها می‌شناختند و از آن می‌ترسیدند، به تن کرد و میرمیدون‌ها Myrmidons ، مردان آشیل، را به نبرد رهبری کرد. در نخستین حمله این گروه جدید از جنگجویان، تروایی‌ها تردید کردند؛ آنها فکر کردند آشیل آنها را رهبری می‌کند. و در واقع برای مدتی پاتروکلوس به شجاعت همان قهرمان بزرگ جنگید. اما در نهایت او با هکتور رو در رو شد و سرنوشتش همچون سرنوشت گراز وحشی بود که با شیر روبرو می‌شود. نیزه هکتور زخمی مرگبار به او زد و روحش از بدنش به سوی خانه هادس گریخت. سپس هکتور زره او را از تنش بیرون آورد و زره خود را به کناری انداخت و زره پاتروکلوس را به تن کرد. به نظر می‌رسید که او قدرت آشیل را نیز به دست آورده و هیچ یونانی نمی‌توانست در برابر او بایستد.

آشیل منتظر دوستش است اما …

شب فرا رسید و نبرد جنگ تروا را به پایان رساند. آشیل کنار چادرش نشسته و منتظر بازگشت پاتروکلوس بود. اما به جای او، پسر پیر نستور را دید که با گام‌های تند به سوی او می‌دوید، آنتیلوخوس Antilochus  با پاهای تیزرو. او در حالی که اشک‌های داغ می‌ریخت، فریاد زد: “خبرهای تلخ، پاتروکلوس افتاده و هکتور زره او را گرفته است.

” غم سیاه آشیل را در برگرفت، تا جایی که اطرافیانش برای جان او نگران شدند. مادرش در غارهای دریایی از غمش باخبر شد و آمد تا او را دلداری دهد. او به مادرش گفت : “دیگر در میان انسان‌ها نخواهم زیست، اگر نگذارم هکتور به خاطر مرگ پاتروکلوس بمیرد.” سپس تتیس در حالی که گریه می‌کرد، به او یادآوری کرد که سرنوشت او این است که بلافاصله پس از هکتور بمیرد. آشیل پاسخ داد  “پس بگذار چنین کنم، من که در نیاز شدید دوستم به او کمک نکردم. من قاتل او را که دوستش داشتم خواهم کشت؛ سپس مرگ را زمانی که بیاید خواهم پذیرفت.”

تتیس تلاش نکرد که او را بازدارد. پس گفت : “فقط تا صبح صبر کن, و تو بی‌ زره به نبرد نخواهی رفت. من برای تو رزه‌هایی می‌آورم که توسط زره‌ساز الهی، خدای هفائستوس ساخته شده‌اند.”

آن زره‌های شگفت‌انگیز هنگامی که تتیس آنها را آورد، شایسته سازنده‌شان بودند، چنان که هیچ‌کس روی زمین تا به حال آنها را نپوشیده بود.

شروع حمله آشیل

میرمیدون‌ها با حیرت به آنها نگاه کردند و شعله‌ای از شادی شدید در چشمان آشیل هنگامی که آنها را به تن می‌کرد، درخشید. سپس بالاخره چادری را که مدت‌ها در آن نشسته بود، ترک کرد و به جایی که یونانی‌ها جمع شده بودند رفت، گروهی بیچاره، دیومدس به شدت زخمی، اودیسئوس، آگاممنون و بسیاری دیگر. او در برابر آنها احساس شرم کرد و به آنها گفت که حماقت فراوان خود را در اجازه دادن به از دست دادن یک دختر بی‌اهمیت برای فراموش کردن همه چیز دیگر، می‌بیند.

اما آن تمام شد؛ او آماده بود که آنها را مانند گذشته رهبری کند. بگذارید فوراً برای نبرد جنگ تروا آماده شوند. سرداران با شادی تشویق کردند، اما اودیسئوس به نمایندگی از همه گفت که آنها باید ابتدا خود را با غذا و شراب سیر کنند، زیرا مردان گرسنه جنگجویان خوبی نیستند. آشیل با تمسخر پاسخ داد: “یارانمان در میدان نبرد افتاده‌اند و تو ما را به خوردن فرا می‌خوانی, نه لقمه‌ای و نه جرعه‌ای از گلوی من پایین نخواهد رفت تا انتقام دوست عزیزم گرفته شود.” و به خود گفت, “ای عزیزترین دوست، به دلیل نبودن تو نمی‌توانم بخورم، نمی‌توانم بنوشم.”

وقتی دیگران گرسنگی خود را رفع کردند، او حمله را رهبری کرد. این آخرین نبرد بین دو قهرمان بزرگ بود، همانطور که همه خدایان جاودانه می‌دانستند. آنها همچنین می‌دانستند که نتیجه چگونه خواهد شد. پدر زئوس ترازوی طلایی خود را آویخت و در یکی قسمت مرگ هکتور و در دیگری قسمت آشیل را قرار داد. قسمت هکتور پایین آمد. مقرر شده بود که او بمیرد. با این حال، پیروزی مدت‌ها در شک و تردید بود. تروایی‌ها تحت رهبری هکتور همانند مردان شجاعی که از دیوارهای خانه‌شان دفاع می‌کنند، جنگیدند.

همه علیه آشیل

حتی رود بزرگ تروا ، که خدایان آن را زانتوس و مردمان آن را اسکامندر Scamander  می‌نامند، در نبرد شرکت کرد و تلاش کرد آشیل را در هنگام عبور از آب‌های خود غرق کند. بیهوده، زیرا هیچ چیزی نمی‌توانست آشیل را متوقف کند وقتی که به سوی کشتار همه در مسیر خود می‌شتافت و همه جا به دنبال هکتور می‌گشت.

خدایان نیز تا این زمان مانند مردان به شدت در جنگ تروا می‌جنگیدند و زئوس که در المپ نشسته بود، وقتی دید که خدایان در مقابل خدایان مبارزه می‌کنند، به خود لبخند زد: آتنا آرس را به زمین انداخت؛ هرا کمان آرتمیس را از شانه‌هایش گرفت و با آن گوش‌هایش را از این سو و آن سو کتک زد؛ پوزئیدون با کلمات تمسخرآمیز آپولو را تحریک کرد که اول او را بزند. خدای خورشید چالش را رد کرد. او می‌دانست که اکنون فایده‌ای ندارد برای هکتور بجنگد.

در این زمان دروازه‌های بزرگ اسکائیان Scaean  تروا به طور کامل باز شده بود، زیرا تروایی‌ها سرانجام در حال فرار کامل بودند و به سمت شهر هجوم می‌آوردند. تنها هکتور بدون حرکت در مقابل دیوار ایستاده بود. از دروازه‌ها، پیرام، پدرش، و مادرش هکوبا به او فریاد می‌زدند که داخل بیاید و خود را نجات دهد، اما او توجهی نکرد. او در فکر بود، “من تروایی‌ها را رهبری کردم.

 شکست آنها تقصیر من است. آیا باید خودم را نجات دهم؟ و با این حال – اگر بخواهم سپر و نیزه‌ام را زمین بگذارم و به آشیل بگویم که ما هلن را پس می‌دهیم و نیمی از گنجینه‌های تروا را با او؟ بی‌فایده. او مرا بدون سلاح خواهد کشت، همانند زنی. بهتر است همین حالا با او به نبرد بپیوندم، حتی اگر بمیرم.”

آشیل با هکتور در جنگ تروا

آشیل همچون خورشید هنگامی که برمی‌خیزد با شکوه به در میدان جنگ تروا پیش آمد. در کنار او آتنا بود، اما هکتور تنها بود. آپولو او را به سرنوشت خود واگذاشته بود. وقتی آن دو نزدیک شدند، هکتور برگشت و گریخت. سه بار دور دیوار تروا، تعقیب‌کننده و تعقیب‌شونده با پاهای تند دویدند. آتنا بود که هکتور را متوقف کرد. او به شکل برادرش دیفوبوس در کنار او ظاهر شد، و با این متحدی که تصور می‌کرد دارد، هکتور با آشیل مواجه شد.

 او به آشیل فریاد زد: “اگر تو را بکشم، بدنت را به دوستانت بازخواهم گرداند، و تو هم همین کار را با من بکن.” اما آشیل پاسخ داد: “دیوانه. هیچ پیمانی بین گوسفند و گرگ‌ نیست، بین تو و من نیز.” با این حرف، نیزه خود را پرتاب کرد. هدف را از دست داد، اما آتنا آن را بازگرداند. سپس هکتور با دقت ضربه زد؛ نیزه به مرکز سپر آشیل خورد. اما چه فایده‌ای داشت؟ آن زره جادویی بود و نمی‌توانست نفوذ کند.  به سرعت به دیفوبوس برگشت تا نیزه‌اش را بگیرد، اما او آنجا نبود. سپس هکتور حقیقت را فهمید. آتنا او را فریب داده بود و هیچ راه گریزی نبود.

او اندیشید :”خدایان مرا به مرگ فراخوانده‌اند، حداقل بدون مبارزه نخواهم مرد، بلکه در یک عمل بزرگ از شجاعت که مردمان آینده خواهند گفت.” او تنها سلاح خود، شمشیرش را بیرون کشید و به سوی دشمنش یورش برد.

آشیل برتری دارد

اما آشیل نیزه‌ای داشت که آتنا برای او بازگردانده بود. قبل از اینکه هکتور بتواند نزدیک شود، آشیل که به خوبی آن زره‌ای که هکتور از پاتروکلوس مرده گرفته بود را می‌شناخت، به نقطه‌ای در نزدیکی گلو هدف گرفت و سرنیزه را در آنجا فرو برد. هکتور افتاد و در حال مرگ بود. با آخرین نفسش دعا کرد، “بدن من را به پدر و مادرم بازگردان.” آشیل پاسخ داد: “از تو هیچ دعایی به من نیست، ای سگ. من آرزو می‌کنم که بتوانم خودم گوشت خام تو را بخورم برای شری که به من آورده‌ای.” سپس روح هکتور از بدنش پرواز کرد و به هادس رفت، ناله‌کنان از سرنوشت خود، نیرو و جوانی‌اش را پشت سر گذاشت.

آشیل زره خون‌آلود را از جسد درآورد، در حالی که یونانی‌ها به دور جسد جمع شدند و با تعجب به هیبت و شکوه او مینگریستند. اما ذهن آشیل جای دیگری بود. او پاهای مرده را سوراخ کرد و با تسمه‌هایی به پشت ارابه‌اش بست، سر را به زمین می‌کشید. سپس اسب‌هایش را شلاق زد و دور و اطراف دیوارهای تروا با تمام آنچه از هکتور باشکوه باقی مانده بود، کشید. در نهایت، زمانی که روح خشمگینش از انتقام راضی شد، کنار جسد پاتروکلوس ایستاد و گفت: “حتی در خانه هادس هم مرا بشنو. هکتور را پشت ارابه‌ام کشیده‌ام و او را کنار آتش تشییع جنازه‌ات به سگ‌ها خواهم سپرد.”

در المپ، اختلاف نظر بوجود آمد. این توهین به مرده خدایان را ناراضی کرد، به جز هرا، آتنا و پوزئیدون. به خصوص زئوس ناراضی بود. او ایریس Iris  را به پریام فرستاد تا بدون ترس به نزد آشیل برود و بدن هکتور را با فدیه‌ای غنی بازخرید کند. ایریس باید به قهرمان می‌گفت که اگرچه آشیل خشن بود، اما واقعاً شیطانی نبود و به درستی به درخواست‌کننده احترام می‌گذاشت.

بازگرداندن جسد قهرمان تروایی ها

پادشاه پیر یک ارابه با گنجینه‌های باشکوه، بهترین‌های تروا، پر کرد و به اردوگاه یونانیان رفت. هرمس در مسیر او را ملاقات کرد، شبیه به یک جوان یونانی و خود را به عنوان راهنما به سمت چادر آشیل عرضه کرد. بدین ترتیب، پیرمرد از نگهبانان عبور کرد و به حضور مردی که پسرش را کشته و جسدش را توهین کرده بود، رسید. او زانوهایش را گرفت و دستانش را بوسید و وقتی این کار را انجام داد، آشیل احساس احترام  داشت و همه افراد حاضر در آنجا به یکدیگر نگاهی عجیب انداختند. “یاد کن، آشیل، پدر خودت را، که مانند من سالخورده و به خاطر کمبود فرزند بدبخت است. با این حال، من بیشترین ترحم را دارم که آنچه هیچ انسان دیگری روی زمین انجام نداده، جرات کرده‌ام، که دستم را به سمت قاتل پسرم دراز کنم.”

غم در قلب آشیل موج زد در حالی که گوش می‌داد. به آرامی پیرمرد را بلند کرد و گفت: “اینجا کنار من بنشین، و بگذاریم غم‌هایمان در قلبمان آرام بگیرد. بدی سهم همه مردان است، اما با این حال باید شجاعت خود را حفظ کنیم.” سپس به خدمتکاران خود دستور داد که جسد هکتور را بشویند و روغن بزنند و با یک پارچه نرم بپوشانند، تا پریام آن را نبیند و نتواند خشم خود را فرو بنشاند.

پایان جنگ تروا ایلیاد

او از کنترل خود می‌ترسید اگر پریام او را عصبانی کند. پس پرسید: “چند روز برای تشییع جنازه او می‌خواهی؟ به مدت همین تعداد روزها یونانیان را از جنگ باز خواهم داشت.” سپس پریام هکتور را به خانه آورد، در تروا هرگز چنین عزاداری نشد. حتی هلن گریست و گفت: “تروایی‌های دیگر مرا سرزنش می‌کردند اما همیشه از روح ملایم و سخنان مهربان تو آرامش می‌گرفتم. تو تنها دوست من بودی.”

نه روز برای هکتور عزاداری کردند؛ سپس او را بر روی آتشدان بلندی گذاشتند و آتش زدند. هنگامی که همه سوخت، شعله را با شراب خاموش کردند و استخوان‌ها را در یک ظرف طلایی جمع کردند و آنها را در نرم‌ترین بنفشه‌ها پوشاندند. آنها ظرف را در یک گور توخالی قرار دادند و سنگ‌های بزرگی بر روی آن انباشتند.

این بود مراسم تدفین هکتور، رام‌کننده اسبان. و اینگونه ایلیاد به پایان می‌رسد.

برای دسترسی به اپیزود های پادکست تحوت به این لینک مراجعه فرمایید.

برای خواندن سایر داستان ها از اساطیر یونان روی این لینک کلیک نمایید.