در ماجرای سقورط تروا و اسب تروا، داستان فیلوکتتس و مرگ آژاکس را از دو نمایشنامه شاعر تراژیک قرن پنجم، سوفوکل، گرفته شده و پایان، داستانی که برای زنان تروا پس از سقوط تروا اتفاق افتاد، از نمایشنامهای از اوریپید، آمده است. این یک تضاد جالب با روحیه جنگجویانه انهاید است.
برای ویرژیل و برای همه شاعران رومی، جنگ نجیبترین و با شکوهترین فعالیت انسانی بود. چهارصد سال قبل از ویرژیل، یک شاعر یونانی به آن جنگ به طور متفاوتی نگاه کرد. پایان آن جنگ بسیار معروف چه بود؟ این سوالی بود که به نظر میرسد اوریپید میپرسد. یک شهر ویران، یک نوزاد مرده، چند زن بیچاره.
مرگ آشیل نزدیک است
با مرگ هکتور، آشیل میدانست، همانطور که مادرش به او گفته بود، که مرگ خودش نزدیک است. پیش از آنکه جنگ او برای همیشه پایان یابد، یک شاهکار بزرگ دیگر انجام داد. شاهزاده مِمنون Memnon از اتیوپی، پسر الهه سپیدهدم، به یاری تروا آمد با ارتشی بزرگ و برای مدتی، حتی با وجود نبودن هکتور، یونانیان به سختی تحت فشار قرار گرفتند و بسیاری از جنگجویان دلیر را از دست دادند، از جمله آنتیلوکوس Antilochus ، پسر پیر نستور Nestor’s ، که پاهای سریعی داشت. در نهایت، آشیل مِمنون را در نبردی باشکوه کشت، و این آخرین نبرد قهرمان یونانی بود.
سپس خودش در کنار دروازههای سکا ئان Scaean افتاد. او تروايیان را تا دیوار تروا تعقیب کرده بود. در آنجا پاریس تیری به سوی او پرتاب کرد و آپولو آن را هدایت کرد تا به پای آشیل برخورد کند، در نقطهای که تنها جایی بود که میتوانست زخمی شود، پاشنهاش. مادرش تتیس وقتی او به دنیا آمد، قصد داشت آشیل را با غوطهور کردن در رودخانه استیکس رویین تن کند.
اما او بیدقت بود و نتوانست اطمینان حاصل کند که آب قسمتی از پای او را که او را با آن نگه داشته بود بپوشاند. قهرمان یونان مرد و آژاکس بدنش را از میدان نبرد بیرون آورد در حالی که اودیسئوس تروايیان را عقب نگه داشت. گفته میشود که پس از سوزاندن قهرمان بر روی آتش، خاکسترش در همان گلدانی قرار داده شد که استخوانهای دوستش پاتروکلوس را در خود داشت.
ماجرای مرگ آژاکس
سلاحهایش، آن سلاحهای شگفتانگیزی که تتیس از هفایستوس برای او آورده بود، موجب مرگ آژاکس شد. جریان اینگونه بود که در مجمع عمومی تصمیم گرفته شد قهرمانانی که بیشترین شایستگی برای به ارث بردن این سلاحها را دارند، آژاکس و اودیسئوس هستند. سپس رایگیری مخفی بین این دو انجام شد و اودیسئوس سلاحها را به دست آورد. چنین تصمیمی در آن روزگار بسیار جدی بود. فقط این نبود که مردی که پیروز میشد محترم بود؛ مردی که شکست میخورد، بیآبرو محسوب میشد.
آژاکس خود را بیآبرو دید از خشم شدید، تصمیم گرفت آگاممنون و منلائوس را بکشد. او باور داشت و به درستی هم باور داشت که آنها رای را علیه او تغییر دادهاند. در هنگام شب به دنبال آنها رفت و به محل اقامتشان رسید، هنگامی که آتنا او را دیوانه کرد.
او گلهها و رمههای یونانیان را ارتش میپنداشت و به سوی آنها یورش برد تا آنها را بکشد، با این باور که اکنون این فرمانده، فرمانده دیگر را میکشد. در نهایت یک قوچ بزرگ را به چادر خود کشید که به نظر ذهن آشفتهاش اودیسئوس بود، او را به ستون چادر بست و به شدت کتک زد.
سپس جنون او فروکش کرد. عقلش را بازیافت و دید که بیآبروییاش به خاطر نبردن سلاحها در مقایسه با شرمی که اعمال خودش بر او آورده بود، چیزی جز یک سایه نبود. خشم، حماقت و دیوانگیاش برای همه آشکار میشد. حیوانات ذبح شده در تمام میدان پخش شده بودند. به خود گفت: «این گاوهای بیچاره، بهدست من بیهدف کشته شدند! و من اینجا ایستادهام، منفور از طرف انسانها و خدایان.
مرگ نجیبانه
در چنین وضعیتی فقط یک بزدل به زندگی میچسبد. یک مرد اگر نتواند بهطور نجیبانه زندگی کند، میتواند بهطور نجیبانه بمیرد.» او شمشیرش را کشید و خودکشی کرد. یونانیها بدنش را نسوزاندند؛ آنها او را دفن کردند چرا که معتقد بودند که یک خودکشی نباید با مراسم تدفین و خاکسپاری با احترام مورد تقدیر قرار گیرد.
مرگ آژاکس به این زودی پس از مرگ آشیل یونانیان را نگران کرد. پیروزی بیشتر از همیشه دور به نظر میرسید. پیامبرشان کالخاس به آنها گفت که هیچ پیامی از خدایان برای آنها ندارد، اما در میان تروايیان مردی وجود دارد که آینده را میداند، پیامبر هلنوس Helenus. اگر یونانیان او را دستگیر کنند، میتوانند از او بیاموزند که چه باید بکنند. اودیسئوس موفق شد او را اسیر کند و هلنوس به یونانیها گفت که تروا سقوط نمیکند تا زمانی که کسی با کمان و تیرهای هرکول علیه تروايیان بجنگد.
بازگرداندن فیلوکتتس
این سلاح ها پس از مرگ هرکول به شاهزاده فیلکتتس داده شده بود، کسی که آتش تدفین او را برافروخته بود و بعداً به یونانیان پیوست وقتی که به تروا میرفتند. در سفر، یونانیان در جزیرهای توقف کردند تا قربانیای تقدیم کنند و فیلکتتس توسط ماری گزیده شد، زخمی بسیار وحشتناک. این زخم التیام نمییافت؛ حمل او به تروا در آن حالت غیرممکن بود؛ ارتش نمیتوانست صبر کند. در نهایت او را در لموس، که در آن زمان جزیرهای خالی از سکنه بود رها کردند. اگرچه روزگاری قهرمانان مأموریت پشم زرین در آن جزیره زنانی فراوان یافته بودند.
بیرحمانه بود که رنجدیدهای ناتوان را رها کنند، اما آنها مشتاق رسیدن به تروا بودند، و با کمان و تیرهایش او حداقل هرگز برای غذا کمبودی نداشت. اما وقتی هلنوس حرف از برگرداندن فیلوکتتس زد، یونانیان به خوبی میدانستند که قانع کردن کسی که اینقدر به او ظلم کردهاند تا سلاحهای گرانبهایش را به آنها بدهد، دشوار خواهد بود. بنابراین اودیسئوس، استاد حیله و نیرنگ، را فرستادند تا کمان و تیرها را با نیرنگ بگیرد. برخی میگویند دیومدس با او رفت و برخی دیگر معتقدند نئوپتولموس Neoptolemus ، که پیروس نیز نامیده میشود یعنی پسر جوان آشیل همراه اودیسه بود.
آنها موفق شدند کمان و تیرها را بدزدند، اما وقتی خواستند آن بینوا را مجددا در آنجا رها کنند، نتوانستند. در نهایت او را متقاعد کردند که با آنها برود با این وعده که پزشکان زخم پایش را درمان خواهند کرد. در بازگشت به تروا، پزشک دانای یونانیها او را درمان کرد، و وقتی سرانجام با شادی دوباره به جنگ رفت، اولین کسی که با تیرهایش زخمی کرد پاریس بود. وقتی پاریس افتاد، درخواست کرد که او را به نزد اوئنونه Oenone، نیمفی که قبل از آمدن سه الهه ، با او در کوه آیدا زندگی کرده بود، ببرند.
شروع ماجرای اسب تروا
نیمف قبلا به پاریس گفته بود که دارویی جادویی میشناسد که هر بیماری را درمان میکند. پس آنها پاریس را نزد اوئنونه بردند و پتریس از او برای زندگیش درخواست کمک کرد، اما حوری رد کرد. ترک کردنش توسط پاریس و فراموشی طولانی مدت او نمیتوانست در یک لحظه به خاطر نیازش بخشیده شود. پس مرگ جوان را تماشا کرد؛ سپس خود را کشت.
تروا به دلیل مرگ پاریس سقوط نکرد. این رویداد، در واقع، خسارت زیادی نبود. سرانجام یونانیها فهمیدند که یک تصویر مقدس از ایزدبانو آتنا در شهر تروا وجود دارد، که پالادیوم نامیده میشود، و تا زمانی که تروايیان آن را داشته باشند، تروا نمیتواند فتح شود. بنابراین، دو تن از بزرگترین فرماندهان که تا آن زمان زنده مانده بودند، یعنی اودیسئوس و دیومدس، تصمیم گرفتند که آن را بدزدند.
دیومدس در شبی تاریک با کمک اودیسئوس از دیوار شهر بالا رفت، پالادیوم را یافت و آن را به اردوگاه یونانیان برد. با این تشویق بزرگ، یونانیها تصمیم گرفتند دیگر صبر نکنند و به دنبال راهی برای پایان دادن به این جنگ بیپایان باشند.
آنها اکنون به وضوح میدیدند که بجز اینکه بتوانند ارتش خود را به داخل شهر ببرند و تروايیان را غافلگیر کنند، هرگز پیروز نخواهند شد. تقریباً ده سال از زمانی که اولین بار محاصره شهر را آغاز کرده بودند، گذشته بود و شهر همچنان قدرتمند به نظر میرسید. دیوارها بدون آسیب باقی مانده بودند. آنها هرگز حمله واقعی را به خود ندیده بودند. جنگ، بیشتر در فاصلهای از دیوارها رخ داده بود. یونانیها باید راهی مخفی برای ورود به شهر پیدا میکردند، یا شکست را میپذیرفتند. نتیجه این اراده و بینش جدید، نیرنگ اسب تروا بود. این نیرنگ، همانطور که هر کس حدس میزد، از ذهن حیلهگر اودیسئوس نشأت گرفته بود.
پیشنهاد اسب تروا توسط اودیسه
اودیسئوس به یک نجار ماهر دستور داد تا اسب چوبی عظیمی بسازد که توخالی و به اندازهای بزرگ باشد که بتواند تعدادی از مردان را در خود جای دهد. سپس او تعدادی از فرماندهان را، البته با سختی فراوان، متقاعد کرد که همراه با خودش در داخل اسب تروا پنهان شوند. همه آنها به جز نئوپتولموس، پسر آشیل، وحشتزده بودند و واقعاً هم آنچه که با آن مواجه بودند، خطری اندک نبود.
ایده این بود که همه یونانیان دیگر اردوگاه خود را ترک کرده و ظاهراً به دریا بروند به این معنی که از جنگ خسته شده و شکست را پذیرفته اند، اما در واقع پشت نزدیکترین جزیره پنهان شوند تا از دید تروايیان مخفی بمانند. هر اتفاقی که میافتاد، آنها در امان میماندند یعنی میتوانستند در صورت وقوع مشکلی به خانه برگردند. اما در آن صورت مردان داخل اسب چوبی قطعاً میمردند.
اودیسئوس، همانطور که به راحتی میتوان باور کرد، از این واقعیت غافل نبود. نقشه او این بود که یک یونانی را در اردوگاه متروکه باقی بگذارد، آماده با داستانی که طوری تنظیم شده بود که تروايیان را وادار کند اسب تروا را به داخل شهر بکشند ، بدون بررسی آن. سپس، هنگامی که شب به تاریکی کامل رسید، یونانیهای داخل اسب چوبی از زندان چوبی خود خارج میشدند و دروازههای شهر را برای ارتش یونانی که تا آن زمان بازگشته و در مقابل دیوارها منتظر میبود، باز میکردند.
شبی رسید که نقشه اجرا شد. سپس روز آخر تروا طلوع کرد. روی دیوار، نگهبانان تروا با دو منظره شگفتانگیز مواجه شدند، هر کدام به اندازه دیگری حیرتانگیز.
چگونه اسب تروا به درون شهر آمد؟
در مقابل دروازههای اسکا Scaean یک اسب عظیم دیده میشد، چیزی که هیچکس تا به حال ندیده بود، تصویری چنان عجیب که به طرز مبهمی ترسناک بود، هرچند هیچ صدا یا حرکتی از آن نمیآمد. واقعاً هیچ صدا یا حرکتی در هیچ جا نبود. اردوگاه پر سر و صدای یونانیها خاموش شده بود؛ هیچ چیزی در آنجا تکان نمیخورد. و کشتیها رفته بودند. تنها یک نتیجه ممکن به نظر میرسید: یونانیها تسلیم شده بودند. آنها به یونان بازگشته بودند؛ آنها شکست را پذیرفته بودند. تمام تروا شادمان شد. جنگ طولانی آنها به پایان رسیده بود؛ رنجهایشان دیگر به گذشته تعلق داشت.
پس مردم به اردوگاه متروکه یونانیها هجوم آوردند تا صحنهها را ببینند: اینجا آشیل مدتی طولانی عصبانی بود؛ آنجا خیمه آگاممنون بود؛ این محل اقامت نیرنگباز، اودیسئوس، بود. چه شادی بود دیدن مکانهای خالی، هیچ چیزی در آنها برای ترسیدن باقی نمانده بود. سرانجام به جایی بازگشتند که آن هیولای چوبی، اسب چوبی، ایستاده بود و دور آن جمع شدند، گیج از اینکه با آن چه کنند. سپس یونانی که در اردوگاه باقی مانده بود، خود را به آنها نشان داد. نام او سینون بود و او یک سخنگوی بسیار ماهر بود.
نیاز بود داستانی گفته شود
سینون دستگیر شد و به نزد پریام برده شد، در حالی که گریه میکرد و اعتراض میکرد که دیگر نمیخواهد یونانی باشد. داستانی که او تعریف کرد یکی از شاهکارهای اودیسئوس بود. سینون گفت که ایزدبانو آتنا به شدت از دزدیده شدن پالادیوم خشمگین شده بود و یونانیها با ترس به معبدش مشاوره فرستاده بودند تا بپرسند چگونه میتوانند او را آرام کنند. معبد پاسخ داده بود: “با خون و با کشتن یک دختر بادها را آرام کردید وقتی که برای اولین بار به تروا آمدید.
با خون باید بازگشت شما خواسته شود. با یک زندگی یونانی کفاره دهید.” سینون به پریام گفت که خود او قربانی بدبختی بود که برای قربانی شدن انتخاب شده بود. همه چیز برای این مراسم وحشتناک آماده بود که قرار بود درست قبل از عزیمت یونانیها اجرا شود، اما در شب او توانسته بود فرار کند و در یک مرداب پنهان شود و کشتیها را تماشا کند که به راه میافتند.
داستان خوبی بود و تروايیان هیچگاه به آن شک نکردند. آنها به سینون رحم کرده و او را اطمینان دادند که از این پس به عنوان یکی از خودشان زندگی خواهد کرد. بنابراین با نیرنگ و اشکهای ساختگی، کسانی که دیومدس بزرگ هرگز نتوانسته بود بر آنها غلبه کند، نه آشیل وحشی، نه ده سال جنگ و نه هزار کشتی، مغلوب شدند. زیرا سینون بخش دوم داستانش را فراموش نکرد. او گفت که اسب تروا به عنوان یک نذر به آتنا ساخته شده بود و دلیل اندازه عظیم آن این بود که تروايیان را از بردن آن به داخل شهر بازدارد.
حیله کارگر افتاد
امید یونانیان این بود که تروايیان آن را نابود کنند و بدین ترتیب خشم آتنا را بر خود بیاورند. قرار گرفتن آن در شهر باعث میشد که آتنا از یونانیان روی برگرداند و به تروايیان توجه کند. این داستان به اندازه کافی زیرکانه بود که احتمالاً به تنهایی اثر مورد نظر را داشته باشد؛ اما پوزئیدون، تلخترین خدا علیه تروا، افزودهای ترتیب داد که نتیجه را قطعی کرد.
کشیش لائوکون، هنگامی که اسب تروا برای اولین بار کشف شد، به شدت تروايیان را تشویق به نابود کردن آن کرده بود. او گفت: «من حتی از یونانیانی که هدیه میآورند میترسم.» کاساندرا، دختر پریام، هشدار او را تکرار کرده بود، اما هیچکس هرگز به او گوش نمیداد و او قبل از ظاهر شدن سینون به قصر بازگشته بود. لائوکون و دو پسرش داستان سینون را با شک و تردید شنیدند، تنها کسانی که در آنجا شک داشتند.
همانطور که سینون سخنش را تمام کرد، ناگهان دو مار وحشتناک از دریا به سمت خشکی شنا کردند. وقتی به خشکی رسیدند، مستقیم به سوی لائوکون خزیدند. آنها با حلقههای بزرگشان او و دو پسرش را پیچیدند و جانشان را گرفتند. سپس آن دو مار در معبد آتنا ناپدید شدند.
اسب تروا وارد شهر می شود
دیگر هیچ تردیدی وجود نداشت. برای تماشاگران وحشتزده، لائوکون به خاطر مخالفت با ورود اسب تروا مجازات شده بود و قطعاً هیچکس دیگر اکنون آن را انجام نمیداد. همه مردم فریاد زدند:
“تصویر تراشیده شده را بیاورید،
آن را به آتنا ببرید،
هدیهای مناسب برای فرزند زئوس.”
کیست از جوانان که به سرعت پیش نرود؟
کیست از پیران که در خانه بماند؟
با آواز و شادی مرگ را به درون آوردند،
خیانت و ویرانی. را
آنها اسب تروا را از دروازهها کشیدند و تا معبد آتنا بردند. سپس، با خوشحالی از بخت نیک خود، باور داشتند که جنگ پایان یافته و لطف آتنا به آنها بازگشته است، پس به خانههای خود در صلح رفتند، چیزی که در ده سال گذشته تجربه نکرده بودند.
آغاز سقوط تروا
نیمه شب، در اسب تروا باز شد. یکی یکی فرماندهان پایین آمدند. آنها به سوی دروازهها خزیدند و آنها را گشودند و ارتش یونانی وارد شهر خوابیده شد. آنچه ابتدا باید انجام میدادند، میتوانست به آرامی انجام شود. آتشسوزیهایی در ساختمانهای سراسر شهر آغاز شد. تا زمانی که تروايیان بیدار شدند و قبل از اینکه بفهمند چه اتفاقی افتاده است، در حالی که در حال پوشیدن زرههایشان بودند، تروا در حال سوختن بود. آنها یکی یکی با سردرگمی به خیابانها هجوم آوردند. گروههایی از سربازان در آنجا منتظر بودند تا هر کس را قبل از پیوستن به دیگران از پا درآورند.
این جنگ نبود، بلکه کشتار بود. بسیاری بدون داشتن فرصتی برای مقابله جان باختند. در قسمتهای دورتر شهر، تروايیان توانستند گاه و بیگاه جمع شوند و در این مواقع این یونانیان بودند که رنج میبردند. آنها توسط مردان ناامیدی که فقط میخواستند قبل از کشته شدن بکشند، سرنگون میشدند. یونانیان میدانستند که تنها امنیت برای شکستخوردگان این است که به هیچ امنیتی امید نداشته باشند. این روحیه اغلب فاتحان را به مغلوبان تبدیل میکرد. تروايیان زیرک، زرههای خود را درآورده و زرههای یونانیان مرده را به تن میکردند و بسیاری از یونانیان که فکر میکردند به دوستان خود پیوستهاند، خیلی دیر متوجه میشدند که آنها دشمنان هستند و بابت این اشتباه با جان خود هزینه میپرداختند.
بر فراز خانهها سقفها را پاره کردند و تیرها را بر سر یونانیان فرو انداختند. یک برج کامل که بر بام قصر پریام قرار داشت، از بنیاد خود کنده شد و فرو ریخت. مدافعان با شادی سقوط آن را دیدند که گروه بزرگی را که در حال شکستن دروازههای قصر بودند نابود کرد. اما این موفقیت تنها یک استراحت کوتاه به ارمغان آورد.
نقشه اودیسه کارگر افتاد
دیگران با حمل یک تیر بزرگ به سمت دروازهها هجوم آوردند. بر روی خرابههای برج و اجساد لهشده، درها را با آن کوبیدند. آن تیر در را شکست و یونانیان وارد قصر شدند پیش از آن که تروايیان بتوانند از بام فرار کنند. در حیاط داخلی، اطراف محراب، زنان و کودکان و یک مرد یعنی شاه پیر، قرار داشتند. آشیل پریام را بخشیده بود، اما پسر آشیل او را در برابر چشمان همسر و دخترانش کشت.
تا این زمان پایان نزدیک بود. از همان ابتدا نبرد نابرابر بود. تعداد زیادی از تروايیان در اولین غافلگیری کشته شده بودند. یونانیان در هیچکجا قابل دفع نبودند. به تدریج دفاع متوقف شد. تا قبل از صبح تمام رهبران کشته شدند، به جز یک نفر. آینئاس Aeneas، پسر آفرودیت، تنها فرمانده تروايیان بود که فرار کرد. او تا زمانی که میتوانست یک تروايی زنده پیدا کند، با یونانیان جنگید، اما وقتی کشتار گسترش یافت و مرگ نزدیک شد، به خانه و افراد بیدفاعی که در آنجا رها کرده بود فکر کرد. او نمیتوانست برای تروا کاری بیشتر انجام دهد، اما شاید بتواند برای آنها کاری کند. او به سوی آنها شتافت،
پدر پیرش، پسر کوچک و همسرش. در حین رفتن، مادرش آفرودیت به او ظاهر شد، او را از شعلهها و یونانیان دور نگه داشت. اما حتی با کمک الهه نیز او نتوانست همسرش را نجات دهد. وقتی خانه را ترک کردند، همسرش از او جدا شد و کشته شد. اما او دو نفر دیگر را از میان دشمنان، از دروازههای شهر و به خارج از شهر برد، پدرش بر شانههایش و پسرش به دستش چسبیده بودند.
شهر ویران شد
هیچکس جز یک الهه نمیتوانست آنها را نجات دهد و آفرودیت تنها خدای روز بود که به یک تروايی کمک کرد. او همچنین به هلن کمک کرد. او هلن را از شهر بیرون برد و به منلائوس تحویل داد. منلائوس با خوشحالی همسرش را پذیرفت و در حالی که به سمت یونان بادبان میکشید، هلن با او بود.
صبح که شد، مغرورترین شهر آسیا به ویرانهای سوخته تبدیل شده بود. همه چیزی که از تروا باقی مانده بود، گروهی از زنان اسیر بیپناه بودند که شوهرانشان مرده و فرزندانشان از آنها گرفته شده بودند. آنها منتظر بودند که اربابانشان آنها را به سرزمینهای دور برای بردگی ببرند.
در میان اسیران، ملکه پیر، هکوبا، و عروسش، همسر هکتور، آندروماخه Andromache ، برجستهترین افراد بودند. برای هکوبا همه چیز به پایان رسیده بود. او که بر روی زمین نشسته بود، کشتیهای یونانی را میدید که آماده میشدند و شاهد سوختن شهر بود. به خود میگفت، تروا دیگر وجود ندارد و من – من که هستم؟ بردهای که مردان مانند گاو و گوسقند او را میرانند. زنی پیر و خاکستری که هیچ خانهای ندارد.
چه غمی است که مال من نباشد؟
کشور از دست رفته و شوهر و فرزندان
. افتخار تمام خانه من به خاک افتاده است
. و زنانی که در اطراف او بودند، پاسخ دادند: ما در همان نقطه درد ایستادهایم. ما هم بردهایم. فرزندانمان گریه میکنند، با اشک ما را صدا میزنند، “مادر، من کاملاً تنها هستم. اکنون به کشتیهای تاریک مرا میرانند، و من نمیتوانم تو را ببینم، مادر.”
آندروماخه و پسرش
یک زن اما هنوز فرزندش را داشت. آندروماخه در آغوشش پسرش، آستیاناکس Astyanax، را نگه داشته بود، همان پسربچهای که روزی از کلاهخود بلند پدرش ترسیده بود. آندروماخه با خود فکر میکرد: “این پسر خیلی کوچک است، آنها اجازه میدهند که او با من برود.” اما از اردوگاه یونانی یک قاصد به سوی او آمد و با کلماتی لرزان سخن گفت. قاصد به او گفت که نباید
او را به خاطر خبری که بر خلاف میلش میدهد، مورد نفرت قرار دهد. پسرش… آندروماخه بین حرف او پرید: نگو که او با من نمیرود؟ قاصد پاسخ داد: پسرت باید بمیرد – از دیوار بلند تروا پرت شود. اکنون – اکنون باید انجام شود. تحمل کن مثل یک زن شجاع. فکر کن. تو تنها هستی. یک زن و یک برده و هیچ کمکی در هیچ کجا نیست.
زن میدانست که آنچه او میگفت حقیقت دارد. هیچ کمکی نبود. او با فرزندش خداحافظی کرد. گریه میکنی، کوچولوی من؟ آنجا، آنجا. تو نمیتوانی بدانی که چه چیزی در انتظارت است.
- چگونه خواهد بود؟ افتادن – افتادن – کاملاً شکسته – و هیچکس نیست که دلسوزی کند. مرا ببوس. بیا نزدیکتر، نزدیکتر. مادرت که تو را به دنیا آورد – دستانت را دور گردنم بگذار.
سربازان پسر را بردند. درست قبل از آنکه او را از دیوار پرت کنند، یک دختر جوان، دختر هکوبا، پولیکسنا Polvxena، را بر روی قبر آشیل کشته بودند. با مرگ پسر هکتور، آخرین قربانی تروا انجام شد. زنانی که در انتظار کشتیها بودند، پایان را تماشا کردند.
اسب تروا – آورنده بدبختی
تروا نابود شده است، شهر بزرگ. تنها شعله سرخ اکنون در آنجا زنده است. گرد و غبار در حال بلند شدن است، مانند یک بال بزرگ دود در حال گسترش است، و همه چیز پنهان است. ما اکنون رفتهایم، یکی اینجا، یکی آنجا. و تروا برای همیشه رفته است. خداحافظ، شهر عزیز. خداحافظ، کشور من، جایی که فرزندانم زندگی میکردند. آنجا پایین، کشتیهای یونانی منتظرند.
برای دسترسی به اپیزود های پادکست تحوت به این لینک مراجعه فرمایید.
برای خواندن سایر داستان ها از اساطیر یونان روی این لینک کلیک نمایید.