اُوید برخلاف روش معمولاً بسیار دقیق خود برا بیان جزئیات، زندگی هرکول را بسیار مختصر بیان میکند. او هرگز تمایلی به تمرکز بر اعمال قهرمانانه ندارد؛ بلکه بیشتر داستانهای احساسی را دوست دارد. در نگاه اول به نظر عجیب میرسد که او از کشتن همسر و فرزندان هرکول گذر کرده است، اما آن داستان توسط یک استاد یعنی اوریپید، شاعر قرن پنجم پیش از میلاد، گفته شده بود و احتمالاً این کنارهگیری اوید به دلیل هوش او بود.
او درباره هیچ یک از افسانههایی که تراژدینویسان یونانی مینویسند چیز زیادی نمیگوید. او همچنین از یکی از معروفترین داستانها درباره هرکول، یعنی آزاد کردن آلکستیس Alcestis از مرگ، که موضوع یکی دیگر از نمایشنامههای اوریپید بود، گذر میکند. سوفوکل، نمایشنامه نویس سونانی معاصر اوریپید، توصیف میکند که چگونه قهرمان مرد. ماجراجویی او با مارها زمانی که نوزاد بود توسط پیندار در قرن پنجم پیش از میلاد و توسط تئوکریتوس در قرن سوم قبل از میلاد گفته شده است.
در روایت خانم ادیت همیلتون از هرکول به جای استفاده از پیندار، که یکی از دشوارترین شاعران برای ترجمه یا حتی خلاصه کردن است از داستانهای دو شاعر تراژیک در کنار تئوکریتوس استفاده شده. برای بقیه موارد نیز از آپولودوروس پیروی شده، نویسنده نثر قرن اول یا دوم میلادی که تنها نویسندهای است به جز اوید که زندگی هرکول را به طور کامل بیان میکند.
هرکول را بهتر بشناسیم
بزرگترین قهرمان یونان هرکول بود. او شخصیتی از دستهای کاملاً متفاوت از قهرمان بزرگ آتن، تسئوس، بود. او چیزی بود که همه یونان به جز آتن بیشترین تحسین را نسبت به وی داشتند. آتنیها متفاوت از دیگر یونانیها بودند و بنابراین قهرمانشان نیز متفاوت بود. البته تسئوس شجاعترینِ شجاعان بود، همانطور که همه قهرمانان هستند، اما برخلاف دیگر قهرمانان، او به اندازه شجاعتش، مهربان و دارای عقل بزرگ و همچنین نیروی بدنی عظیم بود.
طبیعی بود که آتنیها چنین قهرمانی داشته باشند زیرا آنها به افکار و ایدهها به گونهای ارزش میدادند که هیچ بخش دیگری از کشور چنین نمیکرد. در تسئوس، ایدهآل آنها تجسم یافت. اما هرکول آنچه را که بقیه یونان بیشتر ارزش میگذاشتند مجسم میکرد. ویژگیهای او همان چیزهایی بودند که یونانیها به طور کلی به آنها احترام میگذاشتند و تحسین میکردند. به جز شجاعت بینظیر، این ویژگیها چیزهایی نبودند که او را از تسئوس متمایز کنند.
مشکل باید با زور حل شود
هرکول قویترین مرد روی زمین بود و اعتماد به نفس بینظیری که نیروی بدنی عظیم میبخشد را داشت. او خود را همتراز با خدایان میدانست – و برای اینکار دلیل داشت. خدایان به کمک او نیاز داشتند تا غولها را شکست دهند. در پیروزی نهایی المپیها بر پسران خشن زمین، تیرهای هرکول نقش مهمی ایفا کردند. او با خدایان به همان صورت برخورد میکرد. یک بار که کاهنه در دلفی پاسخی به سوال او نداد، او سهپایهای که کاهنه روی آن نشسته بود را گرفت و اعلام کرد که آن را خواهد برد و یک اوراکل و پیشگو برای خود خواهد داشت.
آپولو، این را تحمل نکرد، اما هرکول کاملاً مایل به جنگیدن با او بود و زئوس مجبور شد مداخله کند. با این حال، دعوا به راحتی حل شد. هرکول نسبت به این موضوع خوشطینت بود. او نمیخواست با آپولو درگیر شود، او فقط میخواست پاسخی از پیشگو بگیرد. اگر آپولو پاسخ را میداد، موضوع از نظر او حل شده بود. آپولو نیز، در برابر این شخص بیپروا، احساس تحسین نسبت به جسارت او داشت و باعث شد کاهنه پاسخ را بدهد.
در تمام زندگی خود، هرکول اعتماد به نفس کاملی داشت که مهم نبود چه کسی در برابر او قرار میگیرد، او هرگز شکست نخواهد خورد و حقایق این را ثابت کردند. هر زمان که با کسی میجنگید، نتیجه از قبل مشخص بود. او تنها میتوانست توسط نیرویی فوقطبیعی مغلوب شود. هرا از نیروی خود علیه او با استفاده کرد و در نهایت او توسط جادو کشته شد، اما هیچ چیز زندهای در هوا، دریا یا روی زمین هرگز او را شکست نداد.
هوش و احساسات در شخصیت هرکول
هوش نقش بزرگی در هیچیک از کارهای او نداشت و اغلب به وضوح غایب بود. یک بار وقتی که خیلی گرمش بود، پیکیانش را به سمت خورشید نشانه گرفت و تهدید کرد که او را خواهد زد. بار دیگر، وقتی قایقی که در آن بود توسط امواج تکان میخورد، به آبها گفت که اگر آرام نشوند، آنها را مجازات خواهد کرد. هوشش قوی نبود، اما احساساتش بسیار قوی بودند.
احساساتش به سرعت برانگیخته میشدند و ممکن بود از کنترل خارج شوند، مانند زمانی که آرگو را رها کرد و در غم ناامیدانهای که به خاطر از دست دادن جوانی که زره اش را حمل میکرد یعنی هیلاس دچار شد، همه رفقا و جستجوی پشم زرین را فراموش کرد. این حد از احساس عمیق در مردی با این نیروی عظیم به طرز عجیبی جذاب بود، اما همچنین ضررهای بزرگی هم داشت. او انفجارهای ناگهانی از خشم شدید داشت که همیشه برای اهداف غالباً بیگناه، مرگبار بود.
وقتی که خشمش فروکش میکرد و به خود میآمد، از خود پشیمانی بینهایتی نشان میداد و به هر مجازاتی که قرار بود به او تحمیل شود، به طور فروتنانهای موافقت میکرد. بدون رضایتش، هیچکس نمیتوانست او را مجازات کند – با این حال هیچکس هرگز اینقدر مجازات تحمل نکرده است. او بخش بزرگی از زندگیاش را صرف جبران یک کار ناموفق پس از دیگری کرد و هرگز علیه تقاضاهای تقریباً غیرممکنی که به او تحمیل میشد، شورش نکرد. گاهی اوقات وقتی دیگران مایل بودند او را تبرئه کنند، خودش را مجازات میکرد.
فرق هرکول با تسئوس
این خندهدار بود که او را به فرماندهی یک پادشاهی بگمارند، آنطور که تسئوس گمارده شد؛ او بیش از حد مشغول کنترل خود بود. او هرگز نمیتوانست ایده جدید یا بزرگی را مانند قهرمان آتنی بیاندیشد. فکر کردن او محدود به یافتن راهی برای کشتن یک هیولا بود که قصد کشتن او را داشت. با این حال، او بزرگی واقعی داشت. نه به این دلیل که شجاعت کامل بر اساس قدرت بینظیر داشت، که این صرفاً یک امر بدیهی بود، بلکه به این دلیل که با پشیمانی از کارهای نادرست و تمایلش به انجام هر کاری برای جبران آن، بزرگی روحش را نشان می داد. اگر فقط او کمی بزرگی ذهن نیز داشت، حداقل به اندازهای که او را به راههای منطقی هدایت کند، او قهرمان کاملی میشد.
تولد هرکول
هرکول در تبس به دنیا آمد و برای مدت طولانی به عنوان پسر آمفیتریون، یک ژنرال برجسته، شناخته میشد. در آن سالهای اولیه او آلکیدس نامیده میشد، یا اولاد آلکیوس که پدر آمفیتریون بود. اما در واقع او پسر زئوس بود که در شکل آمفیتریون به نزد همسر وی یعنی آلکمنه رفته بود، زمانی که ژنرال در حال جنگ بود. او دو فرزند به دنیا آورد، هرکول از زئوس و ایفیکلس Iphicles از آمفیتریون.
تفاوت در تبار پسران به وضوح در نحوه واکنش هر کدام در برابر خطر بزرگی که قبل از یک سالگی به آنها رسید نشان داده شد. هرا، مانند همیشه، به شدت حسود بود و تصمیم گرفت هرکول را بکشد. یک شب آلکمنه هر دو کودک را شست و به آنها شیر داد و آنها را در تختشان گذاشت و با نوازش گفت: “بخوابید، عزیزانم، روح من. خواب و بیداری خوشی داشته باشید.” او گهواره را تکان داد و در لحظهای کودکان به خواب رفتند. اما در تاریکترین زمان در نیمهشب که همه چیز در خانه ساکت بود، دو مار بزرگ به اتاق کودکان خزیدند.
اولین سؤ قصد
در اتاق نوری بود و وقتی دو مار بالای تخت بلند شدند، با سرهای چرخان و زبانهای لرزان، کودکان بیدار شدند. ایفیکلس جیغ کشید و سعی کرد از تخت خارج شود، اما هرکول نشست و موجودات مرگبار را از گلویشان گرفت. آنها چرخیدند و دور بدن او پیچیدند، اما هرکول آنها را محکم نگه داشت. مادر با شنیدن جیغهای ایفیکلس، شوهرش را صدا زد و به سوی اتاق کودکان دوید.
هرکول را دید که در حال خنده بود و در هر دست یک بدن بیجان داشت. او با خوشحالی آنها را به آمفیتریون داد. آنها مرده بودند. همه فهمیدند که سرنوشت این کودک برای کارهای بزرگ است. تیرسیاس، پیامبر نابینای تبس، به آلکمنه گفت: “سوگند میخورم که بسیاری از زنان یونانی وقتی که عصرها پشم میریسند از این پسرت و تو که او را به دنیا آوردی خواهند خواند. او قهرمان تمام بشریت خواهد بود.”
اولین جنایت
توجه زیادی به آموزش او شد، اما یاد دادن چیزی به او که تمایلی به یادگیری آن نداشت، کار خطرناکی بود. به نظر میرسد او موسیقی را دوست نداشت، که بخش بسیار مهمی از آموزش یک پسر یونانی بود، یا شاید معلم موسیقی خود را دوست نداشت. او با فلوت به معلمش حمله کرد و او را کشت. این اولین باری بود که او بدون قصد ضربهای مرگبار وارد کرد. او قصد کشتن موسیقیدان بیچاره را نداشت؛ فقط به تحریک لحظهای و بدون فکر عمل کرد، تقریباً از قدرت خود آگاه نبود.
کودک متأسف بود، خیلی متأسف، اما این مانع از تکرار این کار نشد. او موضوعات دیگر مانند شمشیربازی، کشتی و رانندگی را با میل بیشتری یاد گرفت و معلمانش در این زمینهها همگی زنده ماندند.
قهرمانی های هرکول
تا زمانی که هجده ساله شد، کاملاً بالغ شده بود و به تنهایی شیر تسپیان Thespian که در جنگلهای کیثارون Cithaeron زندگی میکرد را کشت. از آن پس همیشه پوست آن حیوان را به عنوان یک شنل با سر آن به عنوان کلاه میپوشید.
کار بعدی او مبارزه و شکست مینیانها بود، که از تبسیها خراج سنگینی میگرفتند. شهروندان سپاسگزار او به عنوان پاداش شاهزاده خانم مگارا را دادند. هرکول به او و فرزندانشان وفادار بود و با این حال این ازدواج برای او بزرگترین غم زندگیاش و همچنین آزمایشها و خطراتی را که هیچکس قبل یا بعد از آن تجربه نکرد، به همراه داشت.
شروع دوازده کار هرکول
وقتی مگارا سه پسر برای او به دنیا آورد، هرکول دیوانه شد. هرا که هرگز خطایی را فراموش نمیکرد و همچنان کینه رکول را در دل داشت، این دیوانگی را به او فرستاد. قهرمان یونان فرزندانش و همچنین مگارا را که سعی داشت از کوچکترینشان محافظت کند، کشت. سپس عقلش بازگشت.
او خود را در تالار خونآلودش یافت، در حالی که اجساد پسران و همسرش در کنارش بودند. او هیچ ایدهای نداشت که چه اتفاقی افتاده است، چگونه آنها کشته شدهاند. تنها لحظهای پیش، همانطور که به نظرش میرسید، همه با هم صحبت میکردند. وقتی او در آنجا ایستاده بود در حالی که کاملاً گیج بود، مردم وحشتزدهای که از دور او را تماشا میکردند، دیدند که دیوانگی تمام شده است و آمفیتریون جرات کرد به او نزدیک شود. هیچ راهی برای پنهان کردن حقیقت از هرکول وجود نداشت. او باید میدانست که چگونه این وحشت رخ داده است و آمفیتریون به او ماجرا را گفت.
هرکول به حرفهایش گوش داد؛ سپس گفت: “و من خود قاتل عزیزترینهایم هستم.” آمفیتریون با لرز پاسخ داد: “بله، اما تو دیوانه بودی.” هرکول به توجیه ضمنی توجهی نکرد و گفت :”آیا باید جان خود را ببخشم؟ من برای این مرگها از خودم انتقام خواهم گرفت.” اما قبل از اینکه بتواند بیرون بدود و خود را بکشد، حتی وقتی که قصد داشت این کار را بکند، هدف ناامیدانهاش تغییر کرد و زندگیاش نجات یافت. این تغییر که چیزی کمتر از یک معجزه نبود برای بازگرداندن هرکول از احساسات جنونآمیز و عمل خشونتآمیز به عقل سلیم و پذیرش غم، توسط خدایی که از آسمان فرود آمده باشد، صورت نگرفت. این معجزه توسط دوستی انسانی رخ داد.
تسئوس بسیار کمک کرد
دوستش و پسر عمویش تسئوس در برابر او ایستاد و دستانش را دراز کرد تا آن دستان خونآلود را بگیرد. به این ترتیب، طبق ایده رایج یونانی، خودش آلوده میشد و در گناه هرکول شریک میشد. او به هرکول گفت : “عقب نکش، نمیگذارم مرا از این مشارکت بازداری. بدی که با تو تقسیم میکنم برای من بدی نیست. و به حرفم گوش کن. مردان بزرگ میتوانند ضربات آسمان را تحمل کنند و نلرزند”. هرکول گفت: «آیا میدانی چه کردهام؟» تسئوس پاسخ داد: «این را میدانم که غمهای تو از زمین تا آسمان میرسد.”
هرکول جواب داد : “پس من خواهم مرد” تسئوس گفت: “هیچ قهرمانی این کلمات را نمیگوید.” هرکول فریاد زد: «چه کاری میتوانم جز مردن انجام دهم؟ زندگی کنم؟ به عنوان مردی نشانشده، تا همه بگویند، ‘ببین. او همان است که همسر و پسرانش را کشت’! همه جا زندانبانان من، عقربهای تیز زبانوجود خواهند داشت.”
تسئوس پاسخ داد: «حتی با این حال، رنج بکش و قوی باش. تو با من به آتن خواهی آمد، خانهام و همه چیزها را با من تقسیم خواهی کرد. افتخار کمک به تو به من و به شهر بزرگی خواهد داد.” سکوتی طولانی برقرار شد. سرانجام هرکول با کلماتی آهسته و سنگین صحبت کرد. «پس بگذار چنین باشد، قوی خواهم بود و منتظر مرگ میمانم.»
سفر هرکول به آتن
دو قهرمان به آتن رفتند، اما هرکول مدت زیادی در آنجا نماند. تسئوس، که متفکر بود، ایدهای را که یک مرد میتواند در حالی که نمیداند چه میکند، گناهکار به قتل باشد و اینکه کسانی که به چنین شخصی کمک میکنند میتوانند آلوده محسوب شوند، رد کرد. آتنیها موافقت کردند و قهرمان بیچاره را استقبال کردند. اما او خودش نمیتوانست چنین ایدههایی را درک کند.
او نمیتوانست به این موضوع فکر کند؛ تنها میتوانست احساس کند. او خانوادهاش را کشته بود. بنابراین آلوده بود و آلوده کننده دیگران. هرکول سزاوار این بود که همه از او با نفرت دوری کنند. در دلفی، جایی که برای مشاوره با اوراکل رفت، کاهنه نیز موضوع را همانند او میدید. پس به او گفت که نیاز به تطهیر دارد و تنها یک توبه وحشتناک میتواند این کار را انجام دهد.
حضور در برابر یورستئوس
برای اینکار هرکول را به نزد پسر عمویش، یوریستئوس Eurystheus ، پادشاه میسنه (در برخی داستانها تیرینس) فرستاد و به او گفت که به هر چیزی که او میطلبد تسلیم شود. او با میل پذیرفت و آماده بود هر کاری را که میتوانست وی را دوباره پاک کند انجام دهد. از بقیه داستان مشخص است که کاهنه میدانست یوریستئوس چگونه شخصی است و اینکه او بدون شک هرکول را به طور کامل پاکسازی خواهد کرد.
یوریستئوس به هیچ وجه احمق نبود، بلکه ذهنی بسیار مبتکرانه داشت، و وقتی قویترین مرد روی زمین با فروتنی نزد او آمد تا بردهاش شود، او مجموعهای از توبهها را طراحی کرد که از نظر دشواری و خطر نمیتوانست بهتر از این باشد. با این حال، باید گفت که او توسط هرا کمک میشد. تا پایان زندگی هرکول، هرا هرگز او را به خاطر پسر زئوس بودن نبخشید. وظایفی که یوریستئوس به او داد تا انجام دهد به “کارهای هرکول یا the Labors of Hercules ” معروف است. این وظایف دوازده تا بودند و هر کدام تقریباً غیرممکن بود.
اولین ماموریت ها داده می شود
اولین وظیفه کشتن شیر نِمیا بود، جانوری که هیچ سلاحی نمیتوانست به آن آسیب برساند. هرکول این مشکل را با خفه کردن شیر تا حد مرگ حل کرد. سپس او جسد بزرگ را بر پشت خود بلند کرد و به میسن برد. پس از آن، یوریستئوس که مردی محتاط بود، اجازه نداد او وارد شهر شود. او دستوراتش را از دور به قهرمان میداد.
دومین کار این بود که به لِرنا Lerna برود و موجودی با نه سر به نام هیدرا که در باتلاقی در آنجا زندگی میکرد را بکشد. این کار بسیار سخت بود، زیرا یکی از سرها جاودانه بود و بقیه تقریباً به همان اندازه بد بودند، زیرا وقتی هرکول یکی از سرها را قطع میکرد، دو سر دیگر به جای آن میرویید. با این حال، او توسط برادرزادهاش ای یولاوس Iolaus کمک میشد که یک مشعل سوزان برای او آورد که با آن گردنهای قطعشده را میسوزاند تا نتوانند دوباره رشد کنند. وقتی همه سرها قطع شدند، او سر جاودانه را با دفن کردن آن زیر یک سنگ بزرگ از بین برد.
سومین کار این بود که یک گوزن با شاخهای طلایی، مقدس یا وقف شده به آرتمیس، که در جنگلهای سرینیتیا Cerynitia زندگی میکرد، زنده بازگرداند. او میتوانست به راحتی آن را بکشد، اما گرفتن آن به صورت زنده چیز دیگری بود و او یک سال کامل در کمین گوزن بود تا موفق شد.
چهارمین کار این بود که یک گراز بزرگ که در کوه اریمانتوس Erymanthus لانه داشت را به دام بیندازد. او حیوان را از یک مکان به مکان دیگر تعقیب کرد تا اینکه حیوان خسته شد؛ سپس آن را به جایی که برف زیادی باریده بود راند و به دام انداخت.
ثسمت دوم چالشی تر است
پنجمین کار این بود که اصطبلهای اوگیاس را در یک روز تمیز کند. اوگیاس هزاران گاو داشت و طویلههایشان سالها تمیز نشده بود. هرکول مسیر دو رودخانه را منحرف کرد و آنها را از میان اصطبلها عبور داد و به این ترتیب در یک سیلاب بزرگ تمام کثافات را در زمانی کوتاه شست و برد.
ششمین کار این بود که پرندگان استیمفالوسی Stymphalian را که به دلیل تعداد زیادشان بلای جان مردم استیمفالوس شده بودند، دور کند. آتنا به او کمک کرد تا آنها را از مخفیگاهشان بیرون کند، و هنگامی که پرندگان پرواز کردند، هرکول آنها را هدف قرار داد و کشت.
هفتمین کار این بود که به کرت برود و گاو وحشی و زیبایی که پوزئیدون به مینوس داده بود را از آنجا بیاورد. هرکول آن گاو را در بند کرد، در قایقی گذاشت و به یوریستئوس آورد.
هشتمین کار این بود که مادیانهای آدمخوار شاه دیومدس Diomedes از تراکیه را بگیرد. هرکول ابتدا دیومدس را کشت و سپس بدون مقاومت مادیانها را دور کرد.
نهمین کار این بود که کمربند هیپولیتا Hippolyta ، ملکه آمازونها را بازگرداند. وقتی هرکول رسید، ملکه با مهربانی وی را ملاقات کرد و به او گفت که کمربند را خواهد داد، اما هرا مشکلاتی را به وجود آورد. او آمازونها را واداشت که فکر کنند هرکول قصد دارد ملکهشان را برباید، و آنها به کشتیش حمله کردند. هرکول، بدون هیچ فکری به اینکه هیپولیتا چقدر مهربان بوده، بلافاصله او را کشت، و فکر کرد که او مسئول حمله است. او توانست با دیگران بجنگد و با کمربند فرار کند.
آیا این پایان است؟
کار دهم این بود که گاوهای گریون را بازگرداند، که یک هیولای دارای سه بدن بود و در اریتیا، یک جزیره در غرب، زندگی میکرد. در راه رسیدن به آنجا، هرکول به سرزمینی در انتهای مدیترانه رسید و به عنوان یادبود سفر خود دو سنگ بزرگ بنا کرد که به نام ستونهای هرکول شناخته میشوند (امروزه کوه جبلالطارق و سئوتا now Gibraltar and Ceuta). سپس گاوها را گرفت و به میسن برد.
کار یازدهم سختترین کار تا آن زمان بود. او باید سیبهای طلایی هسپریدها Hesperides را بازمیگرداند، و نمیدانست آنها کجا هستند. اطلس، که گنبد آسمان را بر شانههای خود حمل میکرد، پدر هسپریدها بود، بنابراین هرکول نزد او رفت و از او خواست تا سیبها را برایش بیاورد. هرکول پیشنهاد داد که در حالی که اطلس برای اینکار میرود، بار آسمان را بر دوش خود بگیرد. اطلس که فرصتی یافته بود تا برای همیشه از این وظیفه سنگین رهایی یابد، با خوشحالی موافقت کرد. او با سیبها بازگشت، اما آنها را به هرکول نداد.
بلکه به هرکول گفت که میتواند به نگه داشتن آسمان ادامه دهد، زیرا اطلس خودش سیبها را به یوریستئوس خواهد برد. در این موقعیت، هرکول تنها میتوانست به هوش خود اعتماد کند؛ او باید تمام نیروی خود را به نگه داشتن آن بار عظیم اختصاص میداد. او موفق شد، اما به خاطر حماقت اطلس نه به دلیل هوش خود. او با طرح اطلس موافقت کرد، اما از او خواست که برای لحظهای آسمان را بگیرد تا هرکول بتواند یک بالشت روی شانههایش بگذارد تا فشار را کاهش دهد. اطلس چنین کرد، و هرکول سیبها را برداشت و رفت.
و حالا به آخرین کار می رسیم
کار دوازدهم بدترین همه بود چرا که هرکول را به دنیای زیرین برد، و در آنجا بود که او تسیوس را از صندلی فراموشی آزاد کرد. وظیفه او این بود که سربروس، سگ سهسر، را از دنیای زیر زمین به بالا بیاورد. هادس اجازه داد به شرطی که هرکول از هیچ سلاحی برای غلبه بر او استفاده نکند. او فقط میتوانست از دستان خود استفاده کند. حتی با این حال، هرکول هیولای ترسناک را مجبور به تسلیم شدن کرد. قهرمان آن هیولا را بلند کرد و تمام راه به زمین و سپس به میسن برد. یوریستئوس با خردمندی نمیخواست سگ سه سر را نگه دارد و هرکول مجبور شد او را بازگرداند. این آخرین کار او بود.
آیا آسایش برای هرکول برگشت؟
هنگامی که همه وظایف به پایان رسید و کفاره کامل برای مرگ همسر و فرزندان داده شد، به نظر میرسید که هرکول باید برای باقی عمر خود آرامش و آسایش را به دست آورده باشد. اما اینگونه نبود. او هرگز آرام و آسوده نبود. یکی از کارهایی که به سختی بیشتر کارهای او بود، غلبه بر آنتائئوس Antaeus بود، یک غول و کشتیگیر قوی که غریبهها را مجبور به کشتی گرفتن با خود میکرد و اگر پیروز میشد، آنها را میکشت. این غول معبدی را با جمجمههای قربانیان خود اسخته بود و تا زمانی که میتوانست زمین را لمس کند، شکستناپذیر بود. اگر بر روی زمین پرتاب میشد، از تماس با آن نیروی دوباره میگرفت. پس هرکول او را بلند کرد و در هوا نگه داشت و او را خفه کرد.
داستان پس از داستان از ماجراجوییهای قهرمان یونان روایت میشود. او با خدای رودخانه، آخلوس Achelous ، مبارزه کرد زیرا آخلوس عاشق دختری شده بود که هرکول اکنون میخواست با او ازدواج کند. مانند همه دیگران در آن زمان، آخلوس هیچ تمایلی به مبارزه با وی نداشت و سعی کرد با او منطقی صحبت کند. اما این هرگز برای هرکول کارساز نبود و تنها بیشتر عصبانی میشد. او گفت: “دستم بهتر از زبانم است. بگذار من با جنگیدن پیروز شوم و تو با صحبت کردن.” آخلوس به شکل یک گاو درآمد و به شدت به او حمله کرد، اما هرکول به مهار کردن گاوها عادت داشت. هرکول آخلوس را شکست داد و یکی از شاخهایش را شکست. دلیل این مبارزه، یک شاهزاده خانم جوان به نام دئانیرا بود که همسر او شد. هرکول به سرزمینهای بسیاری سفر کرد و کارهای بزرگ دیگری نیز انجام داد.
این پایان کار قهرمان نبود
در ترویا، او دوشیزهای را نجات داد که در وضعیتی مشابه آندرومدا قرار داشت و منتظر بود که در ساحل توسط یک هیولای دریایی که به هیچ طریق دیگری آرام نمیشد، بلعیده شود. او دختر شاه لائومدون بود که آپولو و پوزیدون را پس از آنکه به فرمان زئوس برای شاه دیوارهای ترویا را ساختند، از مزدشان محروم کرده بود. در عوض، آپولو یک بیماری واگیردار فرستاد و پوزیدون مار دریایی را. هراکلس موافقت کرد که دختر را نجات دهد اگر لائومدون اسبهایی که زئوس به پدربزرگش داده بود را به او بدهد.
لائومدون وعده داد، اما هنگامی که هراکلس هیولا را کشت، شاه از پرداخت امتناع کرد. هراکلس شهر را تصرف کرد، شاه را کشت و دوشیزه را به دوستش، تلامون از سالامیس، که به او کمک کرده بود، داد. در راه خود به سوی اطلس در زمانی که میخواست از او درباره سیبهای طلایی بپرسد، هراکلس به قفقاز آمد و پرومته را آزاد کرد و عقابی را که به او حمله میکرد، کشت. همراه با این اعمال باشکوه، کارهای دیگری نیز انجام داد که نه چندان باشکوه بودند.
او همچنان خود را تنبیه می کند
مثلا با یک حرکت بیدقت بازویش، پسری را که به او خدمت میکرد و قبل از مهمانی روی دستهایش آب میریخت، کشت. این یک حادثه بود و پدر پسر هرکول را بخشید، اما هراکلس نمیتوانست خود را ببخشد و مدتی به تبعید رفت. بدتر از آن، او عمداً یک دوست خوب را نیز کشت تا انتقامی برای توهینی که پدر جوان، شاه اوریتوس، به او کرده بود را بگیرد.
برای این عمل ناپسند، خود زئوس قهرمان را تنبیه کرد: وی را به لیدیا فرستاد تا برده ملکه، اومفاله Omphale ، شود، برخی میگویند برای یک سال، برخی برای سه سال. ملکه با او سرگرم میشد و گاهی او را مجبور میکرد لباس زنانه بپوشد و کارهای زنان انجام دهد، ببافد یا نخ بریسد. مرد قهرمان همیشه با صبر تحمل میکرد، اما خود را از این بندگی تحقیر شده میدید و به طور کامل بدون دلیل اوریتوس را برای آن سرزنش میکرد و قسم خورد که وقتی آزاد شد او را به سختی مجازات کند.
تمام داستانهایی که درباره او گفته شدهاند ویژگیهای خاصی دارند، اما آن داستانی که واضحترین تصویر از او ارائه میدهد، داستان سفری است که او در مسیر به دست آوردن مادیانهای آدمخوار دیومدس، یکی از آن دوازده کار، انجام داد.
ماجرای هرکول در کاخ آدمتوس
در این سفر، خانهای که هرکول برنامهریزی کرده بود یک شب در آن بماند، خانه دوستش آدمتوس Admetus ، یک پادشاه در تسالی، بود. وقتی به آنجا رسید، آن خانه در سوگ عمیقی بود، و او اینرا نمیدانست. آدمتوس به تازگی همسرش را به طرز بسیار عجیبی از دست داده بود.
علت مرگ زن به گذشته باز میگشت، به زمانی که آپولو در خشم از زئوس به خاطر کشتن پسرش اسکلپیوس Aesculapius ، کارگران زئوس یعنی سیکلوپها را کشت. آپولو به این مجازات محکوم شد که باید به مدت یک سال به عنوان برده در زمین خدمت کند و آدمتوس اربابی بود که زئوس برای او انتخاب کرد. در طول این خدمت، آپولو با اهالی خانه دوست شد، به ویژه با رئیس خانه و همسرش آلکستیس Alcestis . ایزد آپولو هنگامی که فرصتی برای اثبات دوستی خود به افراد آن خانه پیدا کرد، از آن استفاده کرد. او فهمید که سه فرشته سرنوشت تمامی رشته عمر آدمتوس را تابیدهاند و در آستانه بریدن آن هستند. آپولو از آن سه خواهر مهلتی گرفت. اگر کسی به جای آدمتوس بمیرد، او میتواند زنده بماند.
سپس این خبر را به آدمتوس رساند و شاه بلافاصله به دنبال یافتن جانشینی برای خود افتاد. او ابتدا با اطمینان کامل به سراغ پدر و مادرش رفت. آنها پیر بودند و به او علاقه داشتند. حتماً یکی از آنها حاضر میشد به جای او به دنیای مردگان برود. اما به شگفتی او دریافت که آنها حاضر نیستند. آنها به او گفتند: “نور خدا حتی برای پیران شیرین است. ما از تو نمیخواهیم که برای ما بمیری. پس ما هم برای تو نخواهیم مرد.” و آنها به طور کامل نسبت به خشم تحقیرآمیز او بیتفاوت بودند: “شما، که در آستانه مرگ ایستادهاید و هنوز از مرگ میترسید!”
سفر ملکه به دنیای زیرین
با این حال شاه تسلیم نشد. پس به دوستانش رفت و یکی پس از دیگری آنها را التماس کرد که بمیرند و او را زنده بگذارند. او ظاهراً فکر میکرد زندگیش آنقدر ارزشمند است که حتماً کسی حتی به بهای فداکاری نهایی، آن را نجات خواهد داد. اما با رد قاطعانهای روبرو شد.
سرانجام در ناامیدی به خانه خود بازگشت و در آنجا جانشینی یافت. همسرش آلکستیس پیشنهاد داد که به جای او بمیرد و پادشاه این پیشنهاد را پذیرفت. او برای همسرش بسیار متأسف بود و برای خودش بیشتر که چنین همسر خوبی را از دست میدهد و در حالی که او میمرد، در کنار او اشک میریخت. وقتی زن فوت کرد، آدمتوس غرق در غم و اندوه شد و دستور داد که بزرگترین مراسم تشییع جنازه برای او برگزار شود.
در این لحظه بود که هراکلس رسید، تا در مسیر شمالی خود به سوی دیومدس، در خانه دوستی استراحت کند و از سفرش لذت ببرد. نحوه رفتار آدمتوس با او بیش از هر داستان دیگری نشان میدهد که استانداردهای مهماننوازی چقدر بالا بود.
به محض اینکه به آدمتوس اطلاع دادند که هراکلس رسیده است، او با ظاهری بدون عزاداری به جز در لباسش، به استقبال قهرمان آمد. رفتار او نشان دهنده خوشآمدگویی به دوستی بود. به سؤال هراکلس که چه کسی مرده است، به آرامی پاسخ داد که یک زن از اهالی خانهاش که خویشاوندی با او ندارد و قرار است در آن روز دفن شود.
هرکول ماجرا را نمی دانست
هراکلس بلافاصله اعلام کرد که نمیخواهد در چنین زمانی با حضورش آنها را به زحمت بیندازد، اما آدمتوس به شدت از رفتن وی به جای دیگری امتناع کرد و او گفت: “نمیگذارم زیر سقف دیگری بخوابی.” به خدمتکارانش گفت که مهمان را به اتاقی دور برده که صدای عزاداری به گوشش نرسد و در آنجا به او شام و محل اقامت دهند. هیچکس نباید بگذارد او از اتفاقات اخیر مطلع شود.
هراکلس تنها شام خورد، اما میدانست که آدمتوس به عنوان یک وظیفه باید در مراسم تشییع جنازه شرکت کند و این موضوع مانع از لذت بردن او نشد. خدمتکارانی که برای او در خانه باقی مانده بودند، مشغول برآورده کردن اشتهای زیاد وی و بیش از آن، پر کردن جام شرابش بودند. هراکلس بسیار خوشحال و بسیار مست و بسیار پرسروصدا شد.
او با صدای بلند آوازهایی سر داد، برخی از آنها بسیار نامناسب بودند و رفتاری داشت که در زمان مراسم تشییع جنازه به هیچ وجه محترمانه نبود. وقتی خدمتکاران نارضایتی خود را نشان دادند، او بر سر آنها فریاد زد که نباید اینقدر جدی باشند. خدمتکاران نمیتوانستند هر از گاهی لبخندی بزنند مثل افراد خوب و چهرههای غمگین آنها اشتهای او را از بین برد. او فریاد زد : “با من بنوشید.”
قهرمان یونان آزرده شده
یکی از خدمتکاران با تردید پاسخ داد که این زمان برای خنده و نوشیدن مناسب نیست. هراکلس با خشم فریاد زد : . “چرا نباشد؟ چون یک زن غریبه مرده است؟” خدمتکار با تردید گفت : ” یک غریبه ؟ “. هراکلس با عصبانیت گفت: “خوب، این چیزی است که آدمتوس به من گفت، فکر نمیکنم بگویید او به من دروغ گفته است.” خدمتکار پاسخ داد: “اوه، نه، فقط – او خیلی مهماننواز است. ولی لطفا شراب بیشتری بنوشید. مشکل ما فقط مشکل خودمان است.” سپس خدمتکار به سمت پر کردن جام شراب رفت، اما هراکلس او را گرفت. او به مرد ترسیده گفت. “اینجا چیزی عجیب است، چه مشکلی وجود دارد؟”
دیگری پاسخ داد: “خودتان میبینید که ما در عزاداری هستیم”
هراکلس فریاد زد :”اما چرا، مرد، چرا؟ آیا میزبان من مرا فریب داده است؟ چه کسی مرده است؟”
خدمتکار زمزمه کرد : “آلکستیس، ملکه ما. “
سکوت طولانی حاکم شد. سپس هراکلس جام خود را انداخت و گفت: “باید میدانستم، دیدم که گریه کرده است. چشمانش قرمز بودند. اما قسم خورد که یک غریبه مرده. او مرا به داخل آورد. اوه، دوست خوب و میزبان خوب. و من مست شدم، در این خانه پر از اندوه شادی کردم. او باید به من میگفت.”
سفر هرکول به دنیای زیرین
سپس مانند همیشه، خود را سرزنش کرد. او احمقی بود، احمقی مست، وقتی که مردی که برایش اهمیت قائل بود، در غم و اندوه فرو رفته بود. مانند همیشه، افکارش سریعاً به یافتن راهی برای جبران معطوف شد. چه میتوانست بکند تا جبران کند؟ هیچ چیزی نبود که نتواند انجام دهد. او به طور کامل از این مطمئن بود، اما چه چیزی میتوانست به دوستش کمک کند؟
سپس جرقه ای در ذهنش زده شد. “البته، این راهش است. باید آلکستیس را از مرگ بازگردانم. البته. هیچ چیز واضحتر از این نیست. باید آن پیرمرد، یعنی مرگ، را پیدا کنم. او قطعاً نزدیک مقبره زن است و من با او کشتی خواهم گرفت. بدنش را میان بازوهایم خرد خواهم کرد تا زن را به من بازگرداند. اگر او در کنار قبر نباشد، به هادس پایین خواهم رفت تا او را پیدا کنم. اوه، من خوبی را به دوستی که اینقدر به من خوبی کرده است، بازخواهم گرداند.” او با خشنودی زیاد و لذت بردن از چشمانداز یک مسابقه کشتی خوب، به سرعت بیرون رفت.
وقتی آدمتوس به خانه خالی و متروک خود بازگشت، هراکلس آنجا بود تا به او خوشامد بگوید و در کنارش یک زن بود. او گفت. : “به او نگاه کن، آدمتوس، آیا او شبیه کسی که میشناسی نیست؟” و هنگامی که آدمتوس فریاد زد: “شبح! آیا این یک ترفند است – یک تمسخر از جانب خدایان؟” هراکلس پاسخ داد: “این همسر تو است. من برای او با مرگ جنگیدم و وادارش کردم که همسرت را به من بازگرداند.”
داستان آدمتوس اهمیت دارد
هیچ داستان دیگری به اندازه داستان میزبانی آدمتوس درباره هراکلس وجود ندارد که اینقدر واضح شخصیت او را نشان دهد، همانطور که یونانیان او را میدیدند: سادگی و حماقت ناشیانه او؛ ناتوانی او در مست نشدن در خانهای که کسی در آن مرده بود؛ توبه سریع و میل او به جبران به هر قیمتی که باشد؛ اطمینان کامل او که حتی مرگ نیز با او برابر نبود.
این پرتره هراکلس است. مطمئناً، این تصویر دقیقتر بود اگر نشان میداد که او در یک حمله خشن، یکی از خدمتکارانی که با چهرههای غمگینشان او را آزار میدادند، میکشد، اما شاعر اوریپید، که از او این داستان را گرفتهایم، هرکول را از هر چیزی که مستقیماً به مرگ و بازگشت آلکستیس مربوط نبود، پاک نگه داشت. یک یا دو مرگ دیگر، هرچند طبیعی وقتی هراکلس حاضر بود، تصویر او را که میخواست به تصویر بکشد، تیره میکرد.
همانطور که هراکلس سوگند خورده بود که هنگامی که برده اومفاله بود هر کاری که به او گفته می شود را انجام دهد، به محض اینکه آزاد شد، شروع به مجازات شاه اوریتوس کرد، زیرا توسط زئوس به خاطر کشتن پسر اوریتوس مجازات شده بود. او یک ارتش جمعآوری کرد، شهر شاه را تصرف کرد و وی را کشت. اما اوریتوس نیز انتقام گرفت، زیرا این پیروزی به طور غیرمستقیم باعث مرگ خود هراکلس شد.
مرگ هرکول
پیش از اینکه هراکلس تخریب کامل شهر را به پایان برساند، گروهی از دختران اسیر را به خانه فرستاد، جایی که دئانیرا Deianira’s، همسر وفادارش، منتظر بازگشت قهرمان از اومفاله در لیدیا بود. یکی از آن دختران که بهویژه زیبا بود، آیوله، دختر پادشاه بود. مردی که آنها را به نزد دئانیرا آورد، به او گفت که هراکلس دیوانهوار عاشق این شاهدخت است. این خبر برای دئانیرا به آن اندازه که انتظار میرفت دشوار نبود، زیرا او باور داشت که یک طلسم عشق قوی دارد که سالها برای مقابله با چنین شری نگه داشته، یعنی زنی که در خانهاش بر او ترجیح داده شود.
دئانیرا بلافاصله پس از ازدواجش، وقتی هراکلس او را به خانه میبرد، به رودخانهای رسیدند که سنتور نسوس Nessus بهعنوان قایقران مسافران را از آب عبور میداد. او دئانیرا را بر پشتش گرفت و در میانه رود به او بیاحترامی کرد. دئانیرا فریاد کشید و هراکلس جانور را زمانی که به ساحل دیگر رسید، کشت. پیش از مرگ، نسوس به دئانیرا گفت که مقداری از خون او را بگیرد و از آن بهعنوان طلسمی برای هراکلس استفاده کند، اگر روزی او زنی دیگر را بیشتر از او دوست داشت. وقتی دئانیرا درباره آیوله شنید، به نظرش زمان استفاده از طلسم فرا رسیده بود، و او یک ردا را با خون نسوس آغشته کرد و توسط پیامرسان به پیش هراکلس فرستاد.
هنگامی که قهرمان ردا را پوشید، اثر آن همانند ردایی بود که مدئا برای رقیب خود، که جیسون قصد ازدواج با او را داشت، فرستاده بود. دردی وحشتناک هرکول را فرا گرفت، گویی که در آتش میسوزد. در اولین درد او به پیامرسان دئانیرا، که البته کاملاً بیگناه بود، حمله کرد، او را گرفت و به دریا پرتاب کرد.
افسون کار خود را کرد
او هنوز هم میتوانست دیگران را بکشد، اما به نظر میرسید که خود نمیتواند بمیرد. عذابی که احساس میکرد، او را بهسختی ضعیف کرد.
چیزی که بلافاصله شاهزاده جوان کورنت را کشت، نمیتوانست هراکلس را بکشد. او در عذاب بود، اما زنده ماند و آنها او را به خانه بردند. مدتها قبل، دئانیرا شنیده بود که هدیه او چه بلایی بر سر هراکلس آورده و خودکشی کرده بود. در نهایت هراکلس نیز همان کار را کرد. از آنجا که مرگ به سراغ او نمیآمد، او به سراغ مرگ رفت.
به اطرافیانش دستور داد که در کوه اوئتا Oeta یک توده بزرگ هیزم بسازند و او را به آنجا ببرند. هنگامی که بالاخره به آنجا رسید، میدانست که اکنون میتواند بمیرد و خوشحال بود. او گفت : “این استراحت است، این پایان است” . و هنگامی که او را بر روی توده هیزم قرار دادند، به مانند کسی که در یک ضیافت به روی تخت خود دراز میکشد، دراز کشید.
قهرمان از پیرو جوانش، فیلکتتس Philoctetes ، خواست تا مشعل را بگیرد و هیزمها را آتش بزند؛ و به او کمان و تیرهایش را داد، که در دستان این جوان ، وی در تروآ نیز بسیار مشهور میشد. سپس شعلهها بالا رفت و هراکلس دیگر بر روی زمین دیده نشد. او به آسمان برده شد، جایی که با هرا آشتی کرد و با دخترش هبه ازدواج کرد.
جایی که: پس از کارهای بزرگش، استراحت یافت. بزرگترین جایزهاش آرامش ابدی است در خانههای مبارک.
اما تصور اینکه او به راحتی از استراحت و آرامش لذت ببرد یا اجازه دهد خدایان مبارک این کار را انجام دهند، آسان نیست.
برای دسترسی به اپیزود های پادکست تحوت به این لینک مراجعه فرمایید.
برای خواندن سایر داستان ها از اساطیر یونان روی این لینک کلیک نمایید.